فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
یادداشتی بر رمان “سوفیا پتروونا”
اثر لیدیا چوکوفسکایا
✍نوشین جمنژاد
لیدیا چوکوفسکایا شاعر و نویسندهای روس بود. چوکوفسکایا در هلسینکی امروز که در آن زمان بخشی از امپراتوری روسیه بود، به دنیا آمد. پدرش شاعر و نویسنده ادبیات کودک بود و او هم در سال ۱۹۲۷ به لنینگراد رفت و بهعنوان ویراستار کتابهای کودک مشغول فعالیت شد. او پساز مدتی به نوشتن داستان روی آورد و در آثارش به موضوعاتی تاریخی و سیاسی پرداخت. چوکوفسکایا هنگام نوشتن این کتاب از تجربیات خود هم الهام گرفته است.
کتاب سوفیا پتروونا، بهعنوان اثر کلاسیک مهم در ادبیات روسیه معرفی شده است. این رمان رئالیسم با رگههای ناتورالیسم (نئورئالیسم) را میتوان شرح داستانی از دوران پاکسازی بزرگ عملیات سرکوب سیاسیسوسیالیستی شوروی که بهواسطهی آن تعداد زیادی از مردم روس از بین رفتند، در نظر گرفت. رمان در نگاه اول، تأثیر دروغ را بر جوامع بررسی میکند. نویسنده که خود شاهد عینی وقایع جنگ بود، اظهار میکند که قصد داشته نشان دهد جامعه چگونه آلوده به دروغ و مسموم شده است؛ درست به همان اندازه که میتوان ارتشی را با گازهای سمی مسموم کرد. او همچنین بیان کرد که زن قهرمان داستانش را نه خواهر قرار داده، نه همسر، نه معشوقه، و نه دوست، بلکه او را «نماد دلسپردگی انسان» قرار داده است.
سوفیا پتروونا سرگذشت بسیاری از مادرانی است که در دوره وحشت استالینی، عزیزانشان را به بهانههای گوناگون از دست دادهاند. کسانی که از گزند اعدامهای آن زمان در امان نماندند، کسانی که با وجود سرسپردگی به آرمانهای حزب کمونیست، با اتهامهای واهی و اعترافگیریهای بیپایه دستگیر و بیگناه اعدام شدند.
نویسنده کوشیده است وقایع واقعیای را که زیر سایه شوم و وحشتناک دیکتاتور شوروی و سیاست استالین و آنچه که بر مردم بیپناه شوروی گذشته را به تصویر بکشد.
داستان این رمان با زاویه دید دانای کل ناظر، درباره سوفیا، زنی بیوه است که بعد از مرگ همسرش با عنوان تایپیست در چاپخانهای در لنینگراد کاری پیدا میکند. کار کردن در این دفتر انتشاراتی او را کاملاً مسحور و افسون کرده و مسئولان انتشاراتی وقتی میبینند چقدر وجدان کاری دارد و چقدر رازدار است، خیلی زود او را ماشیننویس ارشد مؤسسه میکنند. از آنجاییکه هر روز با آثار تازه از ادبیات شوروی سروکار داشت، به شغلش علاقهمند شده بود. در همان زمان، او با تایپیستی جوان و سختکوش به نام ناتاشا دوست میشود و از اخلاق کاری او قدردانی میکند؛ بهطوریکه از همراهی با او لذت میبرد. این دو زن اغلب تا دیروقت در مؤسسه میماندند تا کارهای اضافه را هم انجام دهند.
سوفیا پسرش «کولیا» را خیلی دوست میداشت و وقتی قرار شد شروع به کار کند به این فکر میکرد که پسرش باید از تحصیلات خوب و بالایی برخوردار باشد. دانشآموزی درخشان که مهندس هم شد و طراحی جدیدی برای تولید دستگاه چرخدنده در کارگاه ابزارآلات کارخانهای که در آن کار میکرد را ارائه داد. سوفیا از این بابت احساس غرور و شادی میکرد تا اینکه «آلیک» بهترین دوست کولیا، خبر از بازداشت شدن او را به مادرش میدهد. سوفیا میکوشد خبر بیشتری از کولیا به دست آورد؛ اما در جریان وسیعی از بوروکراسی فرو میرود. نبوغ رمان آنجایی چشمگیر میشود که سوفیا و خواننده، وحشت پاکسازی استالین را در پسزمینهای آشکار میبینند. از ساده بودن کامل و مطلق سوفیا پتروونا که عمیقاً به مادر روسیه وفادار بود و دستگیری و ناپدید شدن پسرش را اشتباه مقامات قلمداد میکند. حتی وقتی پسرش دستگیر میشود، او همچنان به خیرخواهی استالین اعتقاد دارد و روزهای خود را در صفهای طولانی زنان و مادرانی سپری میکند تا بفهمد پسرش کجاست. او به مراجع قضایی مراجعه میکند تا به امید ناچیزی بفهمد که پسرش در چه حال و روزی است. او حتی سه نامه برای استالین مینویسد و از اینکه او جواب نمیدهد تعجب میکند و از همینجا بهطور فزایندهای گیج میشود و نمیتواند باور کند که چه اتفاقی درحال روی دادن است.
حالا کولیا کجا بود؟ روی چه خوابیده بود؟ حالش چطور بود؟ با کی بود؟ سؤالهایی که یکسره از ذهن سوفیا میگذشت. او حتی لحظهای هم در بیگناهی پسرش شک نکرده بود. «فعالیت تروریستی؟ مزخرفات محض!» اینها را دربارهی پسرش باور نداشت.
همانطور که آلیک میگفت، حتماً کارش به بازجویی افتاده که ذوقوشوقی بیش از حد داشته و سردرگُمش کرده و باعث شده عقلش را از دست بدهد و کولیا نتوانسته بیگناهیاش را ثابت کند. آخر کولیا هنوز خیلی جوان بود. طرفهای صبح، وقتی هوا دوباره داشت روشن میشد، سوفیا پتروونا بالاخره آن اصطلاح حقوقی را که همه شب دنبالش میگشت پیدا کرد:«عذر موجه.» جایی درباره این اصطلاح خوانده بود. بله، کولیا نتوانسته بود عذر موجهش را اقامه کند.
دلبستگی شدید سوفیا به جامعهاش و از دست دادن تنها دلخوشی و دارایی زندگی، یعنی پسرش، که متهم به خیانت شده بود او را بر سر راه دشواری میگذارد. او مابین همین بحرانها قرار میگیرد و نوسانی بین ذهنیت و واقعیت در وجودش پدیدار میشود و همین امر باعث میشود از مسیر ایمان و اعتماد بیحدش میگذرد و وقتی بر سر دوراهی قرار میگیرد عاقبت کارش به مشکلات روحی میکشد. او بعد از مواجهه با دنیایی که اخلاقیات در آن معنایی ندارد و میبیند که دروغ بر همهجا سایه گسترانیده است، به جنون پناه میبرد؛ جنونی که خود را با توهماتی نشان میدهد؛ مخصوصاً زمانی که نامه کولیا بهدستش میرسد. او کبریتی روشن میکند و زیر یک گوشه نامه میگیرد. نامه آهستهآهسته میسوزد؛ لوله و خاکستر میشود و انگشتهایش را میسوزاند و در آخر هم آن را با پا لگد میکند.
وحشت و سردرگُمی جهان سوفیا را فرو میپاشد و زندگیاش را تیره و تار میکند و همین امر باعث میشود که احساسات مادرانهاش تحریف شود و به کژراهه برود. حالا قهرمان رمان تبدیل به ضدقهرمانی میشود که مادرانگیاش برجستهتر شده و احساساتش بر عقلانیت غلبه کرده است. او میداند تنها پسرش مستحق ده سال تبعید با اعمال شاقه نیست. او همچنین باور دارد که پسرش کولیا تا اعماق وجودش به حزب و کارخانه و شخص رفیق استالین وفادار بوده و هیچ جرمی را مرتکب نشده است. بازپرس میگوید پسرش به «جنایاتش اعتراف کرده» و مستحق حکمش است و او را «دشمن خلق» مینامند؛ ولی ازآنجاییکه سوفیا حرف روزنامهها و مقامات را بیش از حرف خود قبول و باور دارد، حرف قاضی را هم میپذیرد و همین میشود که من وجودیاش یکباره همانند آجرهای ساختمانی نیمهساخته فرو میریزند، زیر پایش سست میشود و همهی منیتَش رو به نابودی میرود. او سعی میکند همزمان هم به پسرش و هم به قاضی باور داشته باشد و چون این مسئله را غیرممکن میبیند دچار آشفتگیهای روحی شدیدی میشود تا اینکه مادر قهرمان داستان دیوانه میشود، دیوانگی که خود را در توهمات کمی متفاوتتر از دروغهایی که اطرافیانش برای محافظت از خود میگویند، نشان میدهد.
این کتاب غمانگیز و ترسناک در سال ۱۹۳۹ نوشته شد اما تا سال ۱۹۶۲ منتشر نشد و سپس در سال ۱۹۸۸ در اتحاد جماهیر شوروی منتشر شد. خود نویسنده گفته است که این نوشته فقط داستان نیست، بلکه بیش از آن مدرکی است و از میانبردنش کاری شرمآور است؛ در واقع قصه این رمان شاهدی است که با همه وجدانش کوشیده تا در برابر نیروهای کذب و دروغ ایستادگی کند و وقایعی را که پیش چشمش رخ دادهاند بازشناساند و ثبت و ضبط کند. خواندن این رمان شناخت جالبی از نحوه زندگی مردم آن روزگار شوروی میدهد و قطعاً برای علاقهمندان تاریخ و ادبیات تجربه بسیار خوبی خواهد بود.
این رمان کوتاه در کنار رمانهایی مانند «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ و ظلمت نیمروز» به خوبی فضا و شرایط خوفناک جامعه کمونیستی استالینی را توصیف میکند. همان بازی احزاب و تودههاست. دورانی که وقتی کلمات بر زبان جاری میشوند خیلی اهمیت دارند. کسی اگر حرفی بر خلاف تفکرات و ایدئولوژیهای حکومت بزند جرمش بسبار سنگین است و باید بیچونوچرا مجازات شود. نتیجهی این سرکوبهای دیکتاتوری بهوجود آمدن ناامنی و بیاعتمادی میشود که دیگر به هیچکس و هیچچیز نمیتوان امید داشت و اعتماد کرد. وقوع چنین حوادث دهشتناک در جوامع آرمانگرا باعث میشود اوضاع و احوال جامعه چنان دگرگون شود که مردم هرچه دستوپا میزنند نمیتوانند از منجلاب چنین اوضاع آشفتهای بیرون بیایند. داستان زندگی سوفیا شخصیت مهم و اصلی این رمان هم همین است. زندگی او مانند دیگر زخمخوردههای حکومتهای دیکتاتوری فرجامی تلخ دارد هرچند زندگی رقتانگیز و مشقتبار این افراد تا ابد در یادها باقی میماند. سوفیا پتروونا مادری دردکشیده و نماد دلسپردگی، در زیر ستونهای خشونت استالینی مویی سپید کرده و حالا با رویارویی با این بیعدالتیها چنان تکیده و بههمریخته شده که میتواند در پیشگاه دادگاه، روایت دلسپردگیهای مادرانهاش را از دل خشونتهای مرگبار بازگو کند. در این رمان در واقع تمام دردهای ملتی در دل مادری داغدیده نهادینه شده است. انتظار و امیدهای واهی، خیانت، دروغ، مرگ و در نهایت سکوتی نهفته در برابر تاریخ مانند دوربینی میماند که میتواند این جنگ دروغین را به تصویر بکشد و روزهای سخت رنجکشیدگان را برای نسلهای بعد بازگوکند.
تکههای از رمان:
«چه حیف که شغلی نداری. شغل به آدم کلی چیز برای فکر کردن میدهد و زندگی آدم را سرشار میکند. مخصوصاً وقتی شغل آدم با ادبیات گره خورده باشد.»
«برای لحظهای به هیچچیز جز همین اشیاء فکر نمیکرد. این چیزها را بهجا میآورد: پنجره، صندلی، لباس. اما لحظههای بعد، جایی کنار قلبش، یک حس وحشت جان میگرفت؛ چیزی مثل حس درد، و از میان همه آن درد، ناگهان همهچیز را به یاد میآورد.»
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
حرکت راوی از سطح داستان به سطح گفتمان در داستان “مردی که برنگشت” ✍سپیده نوریجمالویی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
گفتوگوی اختصاصی نرگس جودکی با مهری رحمانی نویسنده، شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
گفتوگوی ویژه فاطمه آزادی با نیلوفر کاظمی نویسندهی “رمان جزیرهی کوچک من”(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)