دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “دماغعملیها”
✍منیره حدیثی
دماغعقابیها و کوفتهایها در کنار دماغ شمشیریها مشغول زندگی آرامشان بودند و از زندگی در کنار هم لذت میبردند. با هم سفر میرفتند، عکسهای یادگاری میانداختند. و از دیدن عکسهایشان به هیجان میآمدند.
یک نفر آن دور دورها… خیلی دورترها… پشت کوهها، داخل کوهها!
نه البته، اینهمه دور، آن هم داخل کوه، آن وقت که خیلی دور میشد، زندگیاش میشد زندگی غارنشینی، آن وقت به دماغها دسترسی ندارد که بخواهد برای آنها نقشه بکشد.
پس نزدیک، همین نزدیکیها… بین خود دماغها به فکر فرو میرود، آن هم چه فکری!
داخل اتاقش بالا و پایین میرود، آنقدر دور خودش میچرخد و میچرخد که خسته میشود. به خودش میگوید:
ـ بهتره بیرون بروم و فکر کنم.
یک نگاهی به سر تا پای خودش میاندازد.
به خودش میگوید:
ـ ولش کن، کی حال دارد لباس عوض کند؟! بهتر است بقیه فکرم را بالای پشتبام ادامه دهم.
به بالای پشتبام میرود و به فکر کردنش ادامه میدهد. به راه رفتن از این سمت به آن سمت، از این سو به آن سو ادامه میدهد.
یکدفعه با هیجان بالا میپرد، به خودش میگوید:
ـ یافتم، یافتم!
با عجله از پلهها دو تا یکی پایین میآید.
یکدفعه پایش به لب پلهها گیر میکند. تا میآید خودش را جمعوجور کند، سر میخورد، از پلهها چنان به زمین سقوط میکند که سروصورتش محکم به دیوار میخورد و دماغ عقابیاش تبدیل به عقاب در عقاب میشود.
خون همهجا جاری میشود. ولی او ناراحت نیست.
به زحمت خودش را از زمین بلند کرده، وارد اتاق میشود، جلوی آینه میایستد، به هر زحمتی شده جلوی خونریزی را میگیرد، با اره برقی و تیشه به جان استخوان دماغ عقاب در عقاب خودش میافتد.
بعد از کلی زحمت و کشمکش، دماغ عقابیاش را به دماغ فانتیزی نوکسربالا تبدیل میکند.
از قضا یکی از دوستان خوشتیپش که دماغ شمشیری داشت، از دم در خانهاش میگذشت، که یکدفعه به یاد دماغعقابی میافتد.
او به دم در خانه رفیقش رفته بعد از زنگ زدن، وقتی وارد خانه دماغعقابی… نه دیگه باید بگویم دماغفانتیزی نوکسربالا میشود، یکدفعه خیلی بلند زیرخنده میزند.
حالا بخند، کی نخند!
آنقدر میخند که از هوش میرود!.
وقتی به هوش میآید، به دماغعقابی که حالا شده بود دماغفانتیزی گفت:
ـ چرا اینجوری شدی؟! چرا دماغت اینقدر زشت شده؟ استخونش چی شده؟ چرا سرش بالا رفته؟ از سوراخهای دماغت تا انتهای مخت پیدا است!
و دوباره از خنده غش کرد!
دماغفانتیزی که خودش میدانست قیافهاش غیرطبیعی شده و پول براش اهمیت ویژهای داشت، در حالیکه سعی میکرد به زور لبخند بزند، رو کرد به دماغشمشیری و گفت:
ـ ساکت شو! فقط گوش بده و با دقت به من نگاه کن. ببین چقدر زیبا شدم!
دماغشمشیری از جایش بلند شد، با دقت به دماغفانتیزی نگاه کرد، تا آمد دوباره بخندد، دماغفانتیزی چنان محکم به سرش کوبید که سرش گیج رفت، خورد زمین، صورتش به لبه تخت خورد. خون بود که جاری شد.
تا خواست به خودش بیاید، دماغفانتیزی به رویش پریده، دماغش را بعد از یک چکشکاری با تبر و اره برقی، تبدیل به دماغ فانتیزی کرد.
دماغشمشیری وقتی به هوش آمد، فریادی کشید، دوباره از هوش رفت.
سه بار این اتفاق افتاد… البته بگویم؛ هر بار خودش را در آینه میدید از هوش میرفت.
بار سوم که کاملاً به هوش آمد، خواست به دماغفانتیزی حمله کند، ولی ترسید که دوباره با یک ضربه ناکار، او را از پا دربیاورد و دماغش را از فانتیزی به فانتیزیترتر ارتقا دهد.
بنابراین سکوت را اختیار کرد، مات و مبهوت به دماغ فانتیزیاش نگاه میکرد.
دماغفانتیزی وقتی دید دوستش آرام گرفته، شروع به خندههای شیطانی کرد.
جلوی دوستش که روی صندلی نشسته بود، ایستاد و گفت:
ـ به من با دقت نگاه کن! چی میبینی؟
دماغفانتیزی شماره دو با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:
ـ تو رو میبینم که دماغت فانتیزی شده.
دماغفانتیزی شماره یک گفت:
ـ خنگی دیگه! چرا دقت نمیکنی؟ ما پولدار شدیم!
ـ پولدار!؟
ـ آره پولدار شدیم. با دقت گوش کن ببین من بهت چی میگم …
الآن چند تا عکس شیک از تو و خودم میگیرم، بعد به وسط شهر رفته و جار میزنیم. اهالی شهر! دماغعقابیها، دماغکوفتهایها، دماغشمشیریها! بشتابید که یک دماغ جدید براتون آوردیم!
دماغفانتیزی شماره دو که هنوز گیج بود و حرفهای دوستش هنوز برایش جا نیفتاده بود، چهارچشمی که چه عرض کنم، از پشت عینک تهاستکانیاش چهلچشمی داشت نگاهش میکرد.
گفت:
ـ چه ربطی به پولدار شدن دارد؟!
دماغفانتیزی شماره یک همینطوری که کنار او ایستاده بود، محکم با دست زد به پشت کمر دوستش گفت:
ـ الاغ! چرا نمیگیری؟!
چیزی که توی این شهر زیاد است، دماغهای داغون مثل دماغ عقابها و شمشیریها و کوفتهایها، ما بهراحتی روی مخ آنها کار میکنیم. بهجای اینکه پولهاشان را خرج سفر و تفریح و کارهای مفید بکنند و کنار هم با خوشحالی عکس از دماغهاشان بگیرند و ذوق کنند، میآورند به ما میدهند تا ما هم به اسم زیبایی و مد، به دماغهاشان دستی بکشیم. دماغفانتیزی شماره دو که تازه متوجه پلیدی دماغفانتیزی شماره یک شده بود، از جایش بلند شد.
چند قدمی دور اتاق زد.
رفت روبهروی آینه ایستاد.
به آینه گفت:
ـ ای آینه! زیباتر از دماغ من، آیا دماغی وجود دارد؟
آینه که یک عمر دماغهای عقابی، شمشیری و کوفتهای را دیده بود، اصلاً نمیتوانست این دماغهای فانتیزی نوکسربالا را هضم کند.
خیلی سریع و بیپروا گفت:
ـ تا دلت بخواد از دماغهای داغون شما زیباتر در شهر وجود دارد!
هنوز حرف آینه تمام نشده بود که دماغفانتیزی شماره یک، که عقبتر… خیلی عقبتر، پشت سر دوستش ایستاده بود، از روی زمین یک دمپایی برداشت.
بعد با یک ضربه جانانه به سمت آینه پرتاب کرد.
آینه که دید دست بزن دماغفانتیزی بسیار خوب است، با سرعتی ماورایی جاخالی کرد، دمپایی به دیوار خورد.
دماغفانتیزی شماره یک که دید پرتابش به هدف نخورده، از جاش بلند شد، به سمت آینه حمله کرد که دستبهیقهاش شود.
اما دماغفانتیزی شماره دو جلویش را گرفته و او را به صبر دعوت کرد.
گفت:
ـ این بیمخ را ولش کن! خون خودت را کثیف نکن! این هنوز عقبمانده است. تا بیاید مد جدید را هضم کند، ما نصف شهر را دماغفانتیزی کردهایم ما به آنها میگوییم این نوع دماغ زیباتر است.
آنها را از دماغ طبیعیشان دور میکنیم.
با زبان چرب و نرم کل هیکلشان را زیر سؤال میبریم، ولی نقطه شروع همیشه دماغ است.
یکدفعه هردو با هم بلند… بلند… بلند به بلندی شب یلدا زدند زیر خنده.
حالا نخند، کی بخند!
همراه با خندیدن میگفتند:
ـ ما تعیین میکنیم زیبایی یعنی چی! ما تعریف میکنیم زیبایی را!
بعد از آن، دو دماغفانتیزی، شرکت «فانتیزیسازی بینی و شرکا» را تأسیس کردند.
هر روز چندین نفر را با لبخند شیطانی، طعمه خود میکردند.
دماغهای صاف و ساده را میگرفتند، کج و معوج تحویل میدادند.
با پرکننده، با تراشدهنده، با کشنده، با چیندهنده، با بالا برنده…
مشتریها هم شاد، عکس سلفی میانداختند و همچنان… دماغهای طبیعی یکییکی شکار میشدند.
در گوشهای از شهر، دماغفانتیزی نشسته بود، اشک در چشم، عکس کودکیاش را نگاه میکرد و میگفت من هم روزی… نفس میکشیدم.
همهچی از اونجا شروع شد که دماغفانتیزی شماره یک، بعد از عمل سومش، جلوی آینه ایستاد، کمی سرش را چرخاند، دماغش را از نیمرخ نگاه کرد و زیر لب گفت: دیگه چیزی از دماغم نمونده که عمل نکرده باشم. دیگه اینجوری پیش برم چیزی از دماغم باقی نمیماند.
آن روز توی زیرزمین خونهاش، یه مطب راه انداخت.
یه تابلو زد بالا که با خط نستعلیق نوشته بود:
کلینیک زیبایی و فانتزبینی، با مدیریت دماغفانتیزی شماره یک از دانشگاه بینالدماغی بوقآباد.
وسایلشم کامل بود؛ قیچی ناخن مادرش، پنس برداشتهشده از جعبه کمکهای اولیه، یه مداد لب برای طراحی قبل از عمل، و یه سشوار که اسمش را گذاشته بود، اتو دماغ.
مریض اولش دماغعقابی بود؛ وارد شد و با صدای گرفته گفت:
«بینیمو کوچیک میکنی دکتر؟»
فانتیزی شماره یک نگاهی انداخت، زد زیر خنده و گفت:
«کوچیک؟ عزیز دلم، من کاری میکنم که دماغت وقتی میخوای عطسه کنی، اول اجازه بگیره!»
بعد هم با مداد لب، وسط دماغش طرح یه قلب کشید و گفت:
«ما اینجا فقط عمل نمیکنیم، عشق هم میکاریم!»
نفر بعدی دماغکوفتهای بود؛
تا نشست، دماغفانتیزی شماره یک گفت:
«این دماغتو باید بذارم تو زودپز، یه کم وا بره بعد قالب بزنم!»
دماغ شمشیری که همیشه با کلاس میآمد و ادعا میکرد از نوادگان ژنرالهای رومی است، روی صندلی مینشیند و میگوید:
«منو طوری عمل کن که وقتی وارد مهمونی میشم، دماغم قبل از خودم سلام بدهد!»
فانتیزی لبخند زد:
«میخوای بوق هم بزند؟ چون یه مدل داریم به اسم (بینی خوشآمدگو) با سنسور حرکت!»
از آن روز، به بعد همه دماغها در شهر یکییکی به مدل دماغفانتزی تبدیل میشدند.
کوچهپسکوچهها پر شده بود از آدمهایی که وقتی راه میرفتند، دماغهایشان انگار به سمت بالا دست تکان میداد، یا توی باد میلرزید انگار دارد آواز میخواند!
اما یه روز، دماغفانتزی شماره یک، که حالا دکتر فانتزی شده بود، جلوی آینه ایستاد، نگاهی به خودش کرد و گفت:
«یعنی من… خودمو بیش از حد فانتزی نکردم؟!»
دست برد به دماغش، تکان داد، دید صدا میدهد:
«تِلِق!»
با تعجب گفت:
«وای… این دیگه استخونه یا دکمهی کنترل تلویزیون؟!»
همان لحظه مادرش از پشت در گفت:
«پسرم! بسه دیگه! کل در و همسایه دیگه دماغ ندارن… یکیشون با عطسهاش کتری رو روشن کرده!»
ولی دماغفانتزی که حالا به خودش «پروفسور بینیباز» میگفت، همچنان به راهش ادامه میداد.
تا اینکه یه روز دماغی آمد و گفت:
«من نمیخوام خوشگل شم، فقط میخوام وقتی به بازارمیرم ، سرم پایین نباشه از خجالت دماغم…»
و آنجا بود که پروفسور بینیباز فهمید، شاید وقتش است یک کم برگرده به نسخهی اول خودش؛
یعنی دماغی که هنوز بوی خاک زندگی میداد، نه بوی جراحی و نخ.
و اینطور شد که تصمیم گرفت به جای ساختن دماغهای عجیب و غریب، به همه بگوید:
«هر دماغی یه زیبایی داره… ولی اگه خیلی دلت خواست، من میتونم یه فانتزی کوچولو برات روش بندازم، که فقط وقتی میخندی، نوک دماغت بگه: منم هستم!»
شورش دماغها:
بعد از ماجرای دماغسازی عجیب، دکتر فانتزی کمکم احساس کرد دنیا دارد عوض میشود. مردم دیگر فقط دنبال بینی عروسکی نبودند. یک عده میخواستند دماغشان شبیه کوه دماوند بشود، بعضیها هم دماغ تیز با قابلیت شکافتن هوا میخواستند.
یکی آمده بود و میگفت:
من یه دماغ میخوام که وقتی باهاش تو مترو نفس میکشم، بغلیام رو بکشم سمت خودم!
دکتر سرش را خاراند و گفت:
داداش من جراح پلاستیکام ، نه مهندس جت!
اما مشکل بزرگتر از این حرفها بود. یک روز صبح وقتی دکتر وارد کلینیک شد، دید روی دیوار با اسپری نوشتند:
«دماغ حق داره خودش باشه!»
و کاغذی چسباندند که رویش نوشته:
«ما دماغها دیگه دم از فانتزی نمیزنیم!»
دکتر با تعجب گفت:
«دماغا؟! کی اینو نوشته؟!»
منشی با لرز گفت:
«یه گروه از بیمارا… که عمل نکردن. یه جنبش راه انداختن به اسم «دماغ طبیعی، زندگی واقعی!»
از آن روز، در کلینیک پر شد از آدمهایی که میخواستند «عمل خودشان را پس بگیرند.» یکی آمد و گفت:
«دکتر! من دماغ فانتزی نمیخوام. لطفاً دماغ قدیمیمو برگردون!»
دکتر میگفت:
«داداش اون دماغو انداختیم تو سطلح زباله…»
مریض گریه میکرد:
«اون دماغ همه خاطراتمو داشت!»
یه خانوم مسن آمد و گفت:
«من وقتی جوون بودم، دماغم مثل نوک قاشق برنجخور بود. الآن شده نوک قاشق چایخوری! هیچکس دیگه منو نمیشناسه.
و از آن جا بود که دکتر فهمید اوضاع خرابه…
دماغفانتزی شماره یک – خودش – کمکم به تردید افتاد.
یک شب با خودش تو آینه حرف زد. گفت:
«واقعاً همهچی اینه؟ همه دنبال شبیه هم شدن بودن، شبیه این دماغ کوچولوها، چرا دیگه کسی دماغ فانتیزی نمیخواد؟»
یه صدای عجیب از دل آینه برون آمد:
«چون تو اینطوری خواستی، پروفسور!»
دکتر برگشت. دید در آینه، نسخهی قدیمی خودش، ایستاده! با یه دماغ عقابی، همونی که قبل از عملش بوده.
نسخهی قدیمی گفت:
«من هنوز اینجام. فقط چون تو خجالت کشیدی ازم، منو مخفی کردی. ولی یادت باشه، من اون دماغیام که وقتی عاشق شدی، روی صورتت بودم!»
دکتر زد زیر گریه… نه از پشیمونی؛ از اینکه اون دماغِ قدیمی هنوزم قشنگ بود… چون خاطره داشت.
فرداش برای اولینبار، یه تابلو جدید زد روی در مطب:
«بازگرداندن دماغهای گمشده، تخصص ماست!»
یه صف بلند تشکیل شد. یکی آمد و گفت:
«دکتر! میخوام دماغم دوباره شمشیری باشه، چون بابام منو با همون شناخته!»
دیگری گفت:
«دماغ کوفتهایم رو برگردون، چون مامانم باهاش منو میبوسید!»
و از آن روز، دماغفانتزی شماره یک فهمید که زیبایی فقط نوک دماغ نیست.
ولی درکنارش باز هم دماغفانتیزی عمل میکرد؛ هنوز پول حرف اولش بود.
صبح یکی از همان روزهای لعنتی بود که مهناز، دختر خالهی خانوم شکری، از مطب دکتر فانتزی برگشت و گفت:
«وای! دماغم شده عین دکمهی مانتوی فرانسوی!»
و این شد جرقهی قیام.
دماغهای طبیعی که سالها دماغ بودند، ناگهان فهمیدند دارند منقرض میشوند؛ آن هم نه با افتخار، با تیغ و بخیه و بخیهی بعد بخیه.
جلسهی فوقالعادهی دماغهای طبیعی توی زیرزمین کلهپزی «دمدمی» برگزار شد.
دماغکوفتهای، که وسط صورت حاج محمود بود، با طنین بینیای فریاد زد:
«ما تا کی باید له بشیم زیر استانداردهای فانتزی؟! تا کی باید بگن دماغت مثل کتلت پهنه؟!»
دماغشمشیری که همیشه نوک دماغش جلوتر از صاحبش میرسید، گفت:
«همینه که هست! ما اصیلیم! ما جا داریم! ما بوم داریم!»
در این بین، دماغعقابی که قبلاً چند بار تا مرز تیغ رفته بود، اما فرار کرده بود زیر ماسک، با بغض گفت:
«یه روزی بوی قرمهسبزی افتخار بود… حالا بوی ادکلن فیک فرانسوی افتخارشده.
شورش با پخش اعلامیههایی به خط دماغی شروع شد:
«هر سوراخی یه صدا!
هر پل دماغی یه مقاومت!
ما فانتزی نیستیم، ما نفسایم!»
آنها پلاکارد ساختند:
– «من اگر دماغم نبود، میمردم!»
– «سوراخ کوچیک، نفس تنگ!»
– «بینی طبیعی، افتخار ملی!»
کار به راهپیمایی کشید. از همه جای شهر، دماغها داخل خیابانها ریختند.
صدای طبل دماغ شمشیری بلند شد:
«ما بو داریم، ما صدا داریم، ما تو آینه هم جا داریم!»
تلفن زنگ میخورد پشت هم:
با کمال میل! حالا ادامه میدم از وسط ماجرای شورش دماغهای طبیعی، جایی که بوی باروت و کلر توی هوا پیچیده، و سوراخها به مرز انفجار رسیدند.
داخل یکی از صحنههای ماندگار، دماغی از بالای سر در کلینیک فریاد زد:
«نه به نوک بالا!
نه به پرهی چسبیده!
آزادی دماغ، حق طبیعی ماست!»
و آن شب، تمام دماغهای طبیعی، با هم قسم خوردند:
«هر کی به ما بگه نیمرخت بهتره، با بوی جوراب ته چمدون تهدید میشه!»
اما آن طرف… در تاریکی یک کلینیک متروکه، دماغی فانتزی با چسب پانسمان داشت اشک میریخت.
شورش دماغها – فصل درگیری بزرگ.
کلینیک دکتر فانتزی، که تا دیروز پاتوق رؤیاهای تیغخورده بود، حالا محاصره شده بود.
دماغهای طبیعی، پرچمشان را با دستمال آغشته به بوی سیرداغ برافراشته بودند.
پرههای دماغشان از خشم، میلرزید. غوزهای دماغشان از هیجان بالا رفته بود. حتی چند تا دماغ کوفتهای خودشان را به آبنمک آغشته کرده بودند تا از بوی خوش گذشتهشان نیرو بگیرند.
داخل کلینیک، دکتر فانتزی و دستیارش، آقای نوکتیز، پشت میز پذیرش قایم شده بودند.
دکتر با رنگی پریده گفت:
– من نمیخواستم اینجوری بشه… من فقط میخواستم همه نیمرخ بهتری داشته باشند…
دماغ نوکتیز، با لحن تیزش گفت:
– دکتر، اونا دارن چسب زخمها رو از در میکنند! یه دماغعقابی هم با نوکش داره رو شیشه شعار مینویسه!
شعارها همه خلاقانه بود:
– «ما بلندیم، اما بیادعا!»
– «از چسب بیزاریم!»
– «بالا رفتن نوک، پایین آوردن شخصیت!»
حتی یه دماغ شمشیری نوشته بود:
– «اگر بینیام نیاید، من نمیروم!»
دماغهای فانتزی، که تا چند وقت پیش با کلاسترینها بودند، حالا داخل گوشهای از کلینیک جمع شده بودند. دماغ شماره یک، همان که نقشهها را کشیده بود، وسط جمع گفت:
– بچهها… ما اشتباه کردیم…
دماغفانتزی شماره دو با پرههایی به باریکی نخ دندون، با بغض گفت:
– من دیگه بوی قورمهسبزی مادربزرگم رو نمیفهمم… دلم براش تنگ شده…
صدای دماغهای طبیعی که دم در بودند، بلندتر شد:
– «بیایید بیرون! دماغ دماغ رو نمیبره!»
– «بیایید بیرون تا یه بارم شما بو بکشید!»
دماغ فانتزی شماره یک بلند شد.
آهسته جلو رفت. در را باز کرد.
سکوت.
دماغها؛ چه طبیعی، چه فانتزی، روبهروی هم ایستاده بودند. یه لحظه فقط صدای نفس کشیدن میآمد. البته فانتیزیها با یه خورده خسخس.
دماغ فانتزی گفت:
– ما اشتباه کردیم. خواستیم همه یکشکل شن. اما نفهمیدیم تنوع چقد قشنگه.
دماغ کوفتهای آمد جلو. پرههاش یه کم میلرزید، ولی صداش محکم بود:
– حالا که فهمیدین، یه شرط داره.
– چی؟
– باید همهتون یه شب با ما بیاین کلهپزی دمدمی. بدون ماسک. بدون چسب. با افتخار.
فانتزیها سر تکون دادند.
آن شب، برای اولین بار، دماغها کنار هم نشستند. کوفتهایها، عقابیها، شمشیریها، فانتیزیها؛ حتی یک دانه فانتزی نوکبالا که هنوز باند روش بود.
و توی قاب عکس رو دیوار، عکس یه پیرمرد بود که یه دماغ گرد و بزرگ داشت. زیرش نوشته بود:
پدربزرگ نفسها… اولین دماغ اصیل.
ویراستار: «مریم هندوزاده»
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#دماغ_عملی_ها
#منیره_حدیثی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “صدا ساز” ✍ میثم لسانی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه «میخواهیم عاشق نباشیم» به قلم شکوفه کمانی)
دوشنبهها با داستان(«لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند» به قلم فاطمه آزادی )