فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
یادداشتی بر داستانهای ماضی مردگان
اثری از محمدرضا براری
✍دکتر علی تسلیمی
این مجموعه دربردارندهی 7 داستان است که همگی به زندگی واقعیِ کارگران، کشاورزان، ماهیگیران و کارمندان با طرحهایی نسبتاً متفاوت و طنزها و ادبیاتی گیرا در گونۀ درام رو میکند. داستان نخست، «همزاد»، زندگی زنی رنجدیده و روانپریش در جامعهی مردسالار است. وی تلخیهای زندگیاش را از سیزدهسالگی که زن حاجمیران شده است برای خواهرش بازگو میکند. در میان روایتها، با پسنگریهایی چون گذر به تاریخ دوران پهلوی اول و پس از آن برمیخوریم که در آنها میشود با نگاه تاریخگرایی نوین، افزونبر تاریخ اجتماعی و اقتصادی، تاریخ سیاسی را نیز خواند. زندگی اجتماعی در کنار زندگی این راوی روزبهروز غمبارتر میشود. راوی حتی زندگی خواهرش را برای خودش که همراه اوست بازگو میکند. نویسنده این راوی را روانپریش میکند تا پیرنگش طبیعی باشد. گمان میکردم اگر نام داستان «همراه» و نه «همزاد» بود، خواننده در دو صفحهی پایانی بیشتر یکه میخورد؛ اما سیلان ذهنِ راوی نیز این داستان را با همان نام پذیرفتنی کرده است.
داستان دوم «ماهیگیران عدم» نام دارد که پیرامون ماهیگیران بهویژه یعقوب و حنیف میچرخد. این داستان دارای خردهروایتهایی چون چالش صیادان با چوزنها (خریدارهایکُل) است که بیانگر فرصتطلبیهای آنان در برابر صیادان تنگدست است؛ اما روایت بر سر زندگی زناشویی بدِ یعقوب، در کنار زندگی پراضطراب حنیف بهخاطر زیباییِ زن اوست. داستان حنیف در اینجا گرهگشایی میشود: «همه فکر میکنند میرم داماد میشم و برمیگردم. نمیدونن فقط میرم ساعتها توی انباری خف میزنم و چارچشمی به در نگاه میکنم تا بلایی که سر نایب اومده سرم نیاد. از توی انبار به آهو نگاه میکنم و اشک میریزم» (38). زندگی لایههای فرودست، افزونبر سختیهای کار، با پیچیدگیهای روانی نیز همراه است.
در داستان سوم، به نام «رقیب پاندای کونگفوکار»، راوی تهیدست مادری زندانی دارد و درحال پرت کردن خود از پل عابر پیاده است که خان قویپنجه او را نجات میدهد. مادرش را از زندان بیرون میآورد و به زندگی آنها سروسامان میدهد. راوی نزدیکترین نوچهاش میشود. راوی با سوگلیِ پاندا دوست میشود و با تذکرهای او و خان میخواهد عقبنشینی کند؛ اما نمیتواند. دختر کشته میشود و راوی که فکر میکند پاندا او را کشته است، با چاقو به جان پاندا میافتد. اکنون همبندیهای زندانش به او میگویند، دختر را خان کشته است تا رقیبش پاندا را، از سر راهش برداری، اما راوی باور نمیکند. داستان نام خوب و فریبدهندهای دارد. احتمالاً رقیب اصلی پاندا قوبلایخان بود نه فقط راوی.
داستان «ماضی مردگان» بهترین داستان و بهترین ادبیات را دارد؛ اما از آخرین داستان این مجموعه بهتر نیست: راوی ازسوی پدر به دیدار دایی میرود تا ارث مادر کشتهشدهاش را بگیرد؛ اما نمیتواند چیزی به زبان آورد. دایی که زن جوانش پابهماه است، از این فرصت استفاده میکند و مینیبوسش را به راوی میدهد تا کارگران را بهجای خودش جابهجا کند و خود زن باردارش را تروخشک کند که چندین بچهاش مرده بودند. او عاشق خواهرزن بیوهی یکی از کارگران میشود و بارها با مینیبوس با او به خوشگذرانی شبانه میرود. دایی میفهمد و او کلید خودرو را به سوی دایی میگیرد ولی برای پس گرفتن ارث مادری که مخالف انقلاب بود و با لو دادن داییِ انقلابی کشته شده بود، زبانش باز میشود. دایی دیگر میراثخواری نداشت، چون بچهی نورسیدهاش نیز مرده بود. «سوییچ را طوری به طرفش گرفتهام که انگار تفنگی را بهسمتش نشانه رفته باشم» (82). زن دایی کلید را به راوی برمیگرداند و او با خود میگوید: «اگر دایی یونس سوییچ مینیبوس را از من میگرفت، چطور باید به سفرهای شبانهام ادامه میدادم.» (همان). این داستان مجازات بدی را برای دایی رقم میزند و شاید در آینده تمام میراث مادر و دایی به راوی برسد، ناگفته نماند که زندایی نیز همکلاس و همکنار کودکی او در کلاس بود… .
«غرق» چهارمین داستان است که میشود آن را رئالیسم روانشناختی بهشمار آورد و روانشناختیتر از داستانهای دیگر این مجموعه دانست: مادر در آبهای خیالی خود در خانه با حیاطی درندشت غرق میشود و هنگامیکه بیرون میآید، دیگر فرزندانش را نمیشناسد. این فرزندان با عنوان «ما» یعنی راوی اولشخص جمع میگویند: «نزدیک جان کندنش بود که رسیدیم و او را از رود سهمگین خیالی بیرون کشیدیم» (83). ازآنپس مادر هر روز غرق میشد و فرزندانش نجاتش میدادند. مادر در کودکی در رودخانهی تجن درحال غرق شدن بود که درویشی او را نجات میدهد و اکنون به آن دوران برگشته است و میپندارد کودک است (فوبیای غرق شدن و آلزایمر). مادر در پیِ مُهر نقشنشان درویش است؛ اما نمییابد و میمیرد. بعدها در حیاط خانه استخری درست میکنند و تعطیلات را بهآنجا میروند و آنگاه دختر یکی از خواهرها در آن غرق میشود. بیرونش که میکشند، مهر نقشنشان را که مادر گمش کرده بود، در دست او میبینند. دختر به سرفه میافتد و زنده میشود و آنها میگویند که مادر او را نجات داده است. این بیماری دیگر مُسری شده و این داستان بر سر این دختر نیز خواهد آمد، فقط باید حواسش باشد که این طلسم نجاتبخش را گم نکند.
داستان ششم «هتل طاووس» نام دارد که بهگونهای آخرالزمانی است: آب دریای مازندران خشک میشود و کار هتل طاووس بیبازار میشود. اسحاق و مادرش در آنجا کار میکنند. مادر اسحاق هم دستمزدش چندان نیست که هزینهی خانه کرایهای را بدهد، صاحبهتلِ گنده و زنمُرده او را ساکن یکی از اتاقهای هتل میکند، هنگامی که اسحاق او را با مادرش در شوکآورترین حالت میبیند، میرود تهران نزد عمهاش میماند و بعد از بیست سال که با حالت ابسورد برمیگردد، مادرش دوباره بیوه شده، اما اکنون خواهری کوچک از ازدواج مادر با صاحبهتل دارد که آرزوی دیدار برادرش را در دل دارد.
داستان «شمایل ویران» سختگیری مردی را نشان میدهد که بیهوده به زنِ کارمندش در برابر همکارش شک میکند و زنش را طلاق میدهد و ذهن همسر مرد کارمند را میآشوبد. زن نیز از شوهرش جدا میشود و مرد که همسرش را دوست داشت، دچار مشکل روانی میشود. روزی زن کارمند از همکارش درخواست ازدواج میکند و تا میشنود که همسران پیشین آن دو با هم ازدواج کردهاند، تسلیمش میشود؛ اما هرگز زنش را فراموش نمیکند و همواره منتظر اوست. این داستان با طنزی موقعیتی و کمیک پیش میرود و ناگاه روندی تراژیک به خود میگیرد: سوسک این چیز کوچک، دو زندگی بزرگ را از هم میپاشد تا دو زندگی احمقانه شکل گیرد. زن همکار که سوسک از کفشش بالا رفته بود جیغ میکشد و همکار برای برداشتن آن زیر پایش خم میشود و در همین حال شوهر شکاک از راه میرسد و این روایت خندهدار را برای همسر آن مرد باز میگوید:
«همسرم روی چارپایه ایستاده بود و همسر شما خم شده بود و زبانش را از حلقش بیرون آورده بود. انگار میخواست با زبانش کفشهای ماهرخ را تمیز کند (البته مردک برداشت دیگری داشت که از نوشتن آن میپرهیزم). میگفت خیلی بهموقع رسیدم و مچشان را در لحظهی ارتکاب جرم گرفتم. ماهرخ در آن لحظه قیافهی مغرورانهای به خود گرفته بود و حتی از شدت هیجان چشمهایش را بسته بود و از خوشحالی جیغ میکشید» (125).
با اینکه پیرنگ داستانها را آشکار کردهام، این داستانها باز هم خواندنیاند. خود داستان خواندنی را میشود چند بار هم خواند و هرباره تازگیهایی در آن دید. این تازگیها افزونبر تواناییهای فراوان براری در فولکلور و زبان عامیانه، در ادبیاتِ عبارات و گزارهها با استادی کمنظیری دیده میشود؛ پاندا که در حال رانندگی روی موتور است، راوی در پشت موتور حرفهایش را چنین توصیف میکند:
«باد کلماتش را تکهتکه میکرد و با خودش میبرد» (56)، «نصیبه همچون عطری کهنه داشت از سرم بیرون میرفت که یک صبح خودش زنگ زد» (71)، «بوی ریشهی درختان و مهِ بیرون قاتیِ بوی تاریکی، داخل کابین مینیبوس میپیچید. نصیبه سرش را از پنجره بیرون برده بود. حالا موهایش با تاریکی یکی شده بود» (74)، «بنده شوهر بسیار حساس و متعصبی دارم که مرا از صحبت با مردهای غریبه برحذر میدارد، بهخصوص شما جناب سلامی محترم. و محترم را طوری ادا کرد که نامحترمانهترین حالت ممکن را از کلامش دریافت کنم و کاملاً در سکوت خفه شوم.» (118).
آخرینباری که از اینگونه ادبیات لذت بردم، رمان جزء از کل استیو تولتز بود.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
نقد و پژوهش منتخب در سایت(نگاهی بر رمان «بین ما» اثر اتکینز ✍فریبا چلبییانی )
در سوگ وارگاس یوسا؛ نویسندهی اسپانیولیزبان ✍دکتر محمود دهقانی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
یادداشتی بر فیلم انجیل به روایت متیو ✍امیرحسین تیکنی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)