خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “صدا ساز” ✍ میثم لسانی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “صدا ساز”

✍ میثم لسانی

 

اسامی تازه در لیست جلسات روزانه‌ام همیشه برای من حامل این پیام است که امروز دنیایی تازه را خواهم شناخت، کشفی تازه و حسی دوگانه، جذابیتی همراه با دلهره.

اولین‌بار که برای جلسه‌اش آمد، وقتی وارد شد سرم پایین بود، به‌عنوان آخرین مراجع و بعد از ساعتِ معمولِ کاریِ دفتر وقت گرفته بود. داشتم تندتند یادداشت‌های قبلی‌ام رو جمع‌وجور می‌کردم، سلام کرد، با خودم گفتم: عجب صدای قشنگی… یک‌جور شبیه مجری‌های رادیو و تلویزیون یا دوبلورها.

با کنجکاوی برای دیدنِ صاحب صدا، نگاهش کردم و گفتم سلام. خوش آمدید. سیاه و سفید پوشیده بود، ساده، شیک، باسلیقه اما بدون رنگ. آن‌طور که در نگاهی گذرا به چشم نیاید و دیده نشود.

دختری حدوداً سی‌ساله، زیبا، بانمکی حاصل از چالی که بر روی گونه‌هایش، تُن صدایی که در همان برخورد اول به چشم می‌آمد و موهایی که به‌طور معمول بخشی از صورتش را می‌پوشاند.

ایستاد و اتاق را برانداز کرد. بعد از مکثی کوتاه آمد و بر روی مبلِ تکی پشت به درِ ورودی نشست. این شروع داستانِ سحر بود.

خب الان باید چی بگم؟ راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم… به اینجا و شما به‌عنوان یک روزنه‌ی امید نگاه کردم که اومدم… شاید آخرین امید…

از خودش گفت، از زندگی‌اش… به صحبت درباره‌ی ارتباطش با پدرش که رسید، صاف نشست، مشتش را محکم بسته بود و ناخن‌هایش را در کفِ دستش فرو می‌کرد. شاید اگر از او می‌خواستم احساسش را نقاشی کند، حاصلش می‌شد چند سطل رنگ که به‌شدت و با هیجان و خشم و غم فراوان به دیوار پاشیده شوند.

رابطه‌اش با پدرش چالش‌های زیادی داشته و مادرش، نازنین مادرش، هرچند تلاش خود می‌کرده، اما چندان موفق نبوده.

پدرش همیشه در نقش یک سرکوب‌گر قدرتمند ظاهر می‌شده و مادرش یک مغلوبِ سازش‌گر.

می‌گفت: پدرم همیشه ازم ایراد می‌گرفت، می‌گفت تو هیچ کاری رو درست انجام نمی‌دی، مادرت نمی‌تونه درست تربیتت کنه، نازتو می‌کشه و تو هیچی یاد نمی‌گیری، همیشه داد می‌زد و مادرم، مهربان مادرم، منو پشت خودش قایم می‌کرد.

از همان پدرهای کلیشه‌ای که می‌گویند: «تو هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسی، مادرت تو را لوس بار آورده.» از همان‌هایی که ذره‌ای اعتمادبه‌نفس برای بچه باقی نمی‌گذارند.

باید اضافه کنم که در بسیاری از موارد این رفتارها از ترس و اضطراب‌های والدین می‌آید؛ از دل‌واپسی‌ها و نگرانی‌هایی که لزوماً آگاهانه یا بدخواهانه نیستند. اما نتیجه‌اش یکی‌ست: آسیب. کسی که روبه‌رویم نشسته بود، زیر این فشار له شده بود.

سال گذشته، پدرِ سحر فوت کرده بود و حالا فرصتی پیدا کرده بود و آمده بود تا کاری برای خودش بکند. با صورتی رنگ‌پریده، چشمانی بی‌فروغ، شانه‌هایی افتاده و درماندگی از به‌دوش کشیدنِ باری که هر روز سنگین و سنگین‌تر می‌شد و نمی‌دانست با آن چه کند.

«پدرم سکته کرد، توی خواب، تنها می‌خوابید، خیلی سال بود که اتاقش رو از مادرم جدا کرده بود. تصور کنید شب بخوابی در انتظارِ صبحی پر از کنایه و تلخی‌های همیشگی و صبح که بیدار می‌شی صدای گریه، صدای گریه‌ای که می‌گفت اون فکری که دیشب قبل از خواب داشتی هرگز رخ نخواهد داد. شاید باور نکنید اما احساس گناه می‌کردم. من پدرم رو دوست داشتم، حالم باهاش خوب نبود اما نمی‌خواستم بمیره. مادرم بالای سر پدرم نشسته بود و های‌های گریه می‌کرد، مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت. واقعاً نمی‌دونستم باید چی کار کنم…»

چیزی که واضح بود، تنهاییِ عمیقش بود. سحر خیلی خیلی تنها بود، از دنیای ما کیلومترها فاصله داشت، آن‌قدر که هرچقدر هم دست دراز می‌کردی به آن نمی‌رسیدی. چنان دور و عمیق که وقتی از رابطه‌ی عاطفی‌اش گفت و از بهنام حرف زد، برایم باورنکردنی بود.

یک ماه پس از فوتِ پدرش با بهنام آشنا شده بود. رابطه‌شان، در مجموع، بد نبود. بهنام پسری متعهد و مهربان بود که سعی می‌کرد سحر را درک کند و جایی برای خودش در دنیای او پیدا کند. هر زمان که باید می‌بود، بود و با سیمای خوب، ظاهر مرتب، تحصیلات، خانواده و لحن و منشِ دل‌نشینش، در جمع هم که کنار سحر ظاهر می‌شد، شایستگی خود را برای این همراهی نشان می‌داد.

صحبت‌کردن با سحر شیرین و جذاب بود. هر بخش از روایتش را با صدایی تازه تعریف می‌کرد — یا با صدایی که می‌ساخت، یا با تقلیدی از یک بازیگر، یا صدای یک شخصیت کارتونی.

تا آخر جلسه حتی مطمئن نبودم که صدای واقعی‌اش را شنیده‌ام یا نه!

درونش یک غمِ بزرگ بود، بازتاب آن زمانی که روزگارش را روایت می‌کرد، در قطرات اشکی که گاه‌گاه در گوشه‌ی چشمش جمع می‌شد، دیده می‌شد و حتی وقتی از آرزو و حسرتش برای بوسه و آغوش پدرش گفت، از چشم‌هایش سرازیر شد.

شرایط سخت و سخت‌تر شده بود، دیگر طاقت نیاورده بود؛ با بهنام سر موضوعاتی پیش‌پاافتاده جر و بحث می‌کردند و تصمیم گرفته بود و آمده بود تا باهم به‌دنبال علتش بگردیم.

«باورتون می‌شه؟ یک‌بار سر اینکه توی پیامش که گفته بود دارم میام، “عزیزم” ننوشته بود دعوا راه انداختم. پشت فرمون در حال رانندگی، پیام داده بود و آخرش عزیزم ننوشته بود… به‌نظرتون من ترس از دست‌دادن دارم!»

جلسات‌مان خوب پیش می‌رفت، مثل پازلی که کم‌کم کامل می‌شود. قطعاتی که هر بار، پس از پرداختن به قسمت‌های مختلف زندگی‌اش، با گذر از میان غم و خشم و اشک، در آخر راه، پاداش ما می‌شدند.

«کلاس دوم دبستان که بودم توی گروه سرود مدرسه قرار بود برنامه داشته باشیم، تک‌خوان بودم، با جون و دل تمرین می‌کردم، قرار بود جلوی پدر مادرها اجرا کنیم. پدرم هم اومد، به این راحتی‌ها نه، با یه‌عالمه داستان و جنجال و اجبار مدرسه. می‌دونید چی گفت؟ فکر کردی قراره از این مسخره‌بازی‌های بچگانه چی دربیاد!»

اشکش سرازیر شده بود… نه توانی برایش مانده بود نه امیدی، و از آن روز ساخت دیوار را شروع کرده بود. دیواری که او را آن‌چنان پنهان کند که بتواند در امان باشد.

سحر باور داشت که اگر اطرافیانش — حتی بهنام — توجهی که به او می‌کنند، به‌خاطر چیزی‌ست که واقعی نیست. فکر می‌کرد کسی او را آن‌طور که هست، نخواهد خواست. یک‌بار که از او پرسیدم:

«تا حالا جلوی آینه با خودت حرف زدی؟»

با صدای کارتونی گفت: «آره. به خودم می‌گم تو یه پرنسسی که توی این دنیا گیر افتاده… همه‌چی درست می‌شه دختر! همین روزاس که بوسه‌ی شفابخش از راه برسه!»

برای احساس امنیت، یاد گرفته بود نگذارد کسی به قلبش نزدیک شود؛ کسی لمسش کند. اما این روش نه‌تنها از او محافظت نکرده بود، برعکسِ آنچه که می‌خواست، او را تنها و گمشده‌تر کرده بود. یک‌بار که درباره‌ی بهنام صحبت می‌کرد، گفت: «بهنام همیشه می‌گه اول آشنایی‌مون جذب مرموز بودنم شده… کلی کنجکاو شده… ولی این روزا نمی‌دونه که منو می‌شناسه یا نه. می‌گه حتی صدای واقعیمو تا حالا نشنیده…»

حق با بهنام بود. در یک رابطه، شناختن و کشف‌کردن ارزشمند است، اما اگر این فرآیند بیش‌ازحد طول بکشد، طرف مقابل را خسته و ناامید می‌کند. بین سحر و بهنام دیواری بلند شکل گرفته بود — دیواری که سحر طی سال‌ها آجر به آجر ساخته بود، و حالا بهنام، هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست از آن بگذرد. این قلعه تصرف‌ناپذیر می‌نمود.

قدم‌به‌قدم، سال‌به‌سال، خاطره‌به‌خاطره را مرور کرده بودیم، اشک‌ها و لبخندها، حسرت‌ها و آرزوها را درنوردیده بودیم و همیشه در پایان مسیر آگاهی، نور و روشنایی‌ست که پاداش پوینده‌ی راه است.

پازل ما کامل شده بود. از کجا آمده‌ها و چرا آمده‌ها را یافته بودیم و حالا زمان عمل رسیده بود.

برنامه‌ی کاری‌ام ایجاب می‌کرد دو ماه به سفر بروم. به سحر گفتم جلسات‌مان وقفه‌ای دوماهه خواهد داشت. کمی مضطرب شد، مکثی کوتاه کرد و کمی به گلدان روی میز خیره شد، زیر لب تکرار کرد، دو ماه! و باز با صدایی ساختگی گفت: «دلم براتون تنگ می‌شه. هستم تا که برگردین. دو ماه زود می‌گذره…»

دو ماه بعد، وقتی برگشتم، دوباره جلسه داشتیم. این بار که وارد شد، سلام نکرد. سکوت بود، سکوت، سکوت. اما چشم‌هایش برق می‌زد — شاید اشک بود که می‌درخشید. بر روی همان مبل روز اول نشست. دست‌هایش را جلوی دهانش گرفته بود، خیره نگاه می‌کرد و گاهی هم چشمانش را به زمین می‌دوخت.

پانزده دقیقه در سکوت گذشت. چند باری دهان باز کرد، اما چیزی نگفت. شاید که بغض راه گلویش را می‌بست. اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم چه شده است. با وجود اشک در چشم‌هایش، حالش خوب به نظر می‌رسید… اما چرا این‌همه سکوت؟

سرانجام، اولین کلمه را گفت. سلام کرد. با صدای خودش. اشک در چشمانم حلقه زد. خودکار و کاغذ را به گوشه‌ای گذاشتم و بر لبه‌ی مبل نشستم و چشم به دهانش دوختم.

سحر از پشت دیوار بیرون آمده بود.

تعریف کرد که بالاخره در نبود من، یک روز که به بهنام زنگ زده، بعد از درنگی کوتاه و الو الو کردن‌های بهنام و صدای نفس و آب‌ دهان قورت‌دادنِ سحر، سلام کرده، با صدای خودش سلام کرده، بدون تقلید و صداسازی سلام کرده، و بهنام شوکه شده باشد انگار، گفته: «شما؟» و بعد، وقتی فهمیده که سحر است، گفته: «ووووو سلام… ای خدا، سحر من… دنیای من… سلام عشق من!»

با اشک و شوق، هیجان و لبخند تعریف می‌کرد… انگار حماسه‌ای رخ داده بود. شاهنامه بخواند انگار. می‌گفت بقیه‌ی مکالمه را اشک‌ها پیش برده‌اند. حرف‌ها و جملات بریده‌بریده و هق‌هق‌هایی که هرکدام با اینکه درست بیانش نمی‌کردند، می‌دانستند قرار است چه پیامی را به دیگری برساند.

گفت: «یه چیزی شبیه فرو ریختن دیوار برلین بود انگار… باورتون نمی‌شه چه حس فوق‌العاده‌ای بود. انگار دستای بهنام قلبم رو لمس کرد…»

بهنام گفته بود، انگار تمام دنیا را به او داده‌اند. صدای سحر نوری شده بود در دنیای تاریک و پر از ناامیدیِ بهنام. از ته دل گفته بود الهی من بمیرم برای صدات.

سحر، صدایش را پیدا کرده بود. دیواری که ساخته بود، فرو ریخته بود. و تنهایی‌هایش، زیر آوار آن دیوار جا مانده بودند.

صدای واقعی‌اش گرم بود، دل‌نشین — کمی غمگین، بیشتر خوشحال.

با لبخندی بر لبانم تکیه دادم و در مبل فرو رفتم، حالا دیگر سحر، هم شنیده می‌شود و هم می‌شود فهمید چه احساسی دارد… چه خوب.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#صدا_ساز

#میثم_لسانی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی