خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه «می‌خواهیم عاشق نباشیم» به قلم شکوفه کمانی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

 
داستان کوتاه
«می‌خواهیم عاشق نباشیم»
✍شکوفه کمانی

 

کلاس اول راهنمایی شدیم. رنگ فرم مدرسه‌‌مان طوسی شد. تازه انقلاب شده بود. مقنعه و اینها در مدارس اجباری نبود. هرکی هرچی دوست داشت می‌پوشید. یکی چادر، یکی بی‌چادر، یکی روسری و یکی کلاه. من روسری ژرژت سورمه‌ای پوشیدم. مانتویم شبیه پیراهن بلند بود، به همین دلیل جوراب شلواری می‌پوشیدم. دور مچ آستین‌ها و دور یقه و جا دکمه‌های‌ لباس فرم مدرسه‌ام، با نخ سفید سینگردوزی شده بود. سینگردوزی فقط مختص خیاط‌هایی بود که چرخ خیاطی خارجی ژانومه داشتند. ساده دوزی نبود. یک طرح و نقشی بود که با چرخ خیاطی روی لباس می‌انداختند. دوخت هر مترش ده ریال بود. سینگردوزی، یکجوری به خنثی بودن رنگ طوسی مانتو جان می‌داد. انگار لباس شناسنامه دار می‌شد. انگار مدال بود که روی لباس یک سرباز می‌نشست و او را سرهنگ می کرد. کفشهای وِرنی براق سورمه‌ای مدل عروسکی با کیف وِرنی براق سورمه‌ای خریدم. کیفی که بندش روی شانه می‌افتاد. کیف سالهای قبلی‌ام، کوله‌ای بود. حالا که راهنمایی شده بودم، احساس می‌کردم بزرگ شده‌ام. خانوم شده‌ام. پس باید استایل خانومانه ای برای خودم انتخاب می‌کردم. کیف و کفشم را از شهر خودمان‌ نگرفته‌بودم. از اصفهان خریدم. دوست نداشتم کیف و کفشم شبیه به کیف و کفش همکلاسی‌هایم و حتی کل هم‌مدرسه‌ای‌هایم باشد. چشمان سبز متمایل به طوسی و موهای زیتونی‌ رنگم، حس یونیک بودنی را در من ایجاد کرده بود که باورم شده بود باید منحصر به فرد باشم. البته کمی تا قسمتی حال و هوای دلم‌ مغرور بود.

من و فاطی به یک مدرسه می‌رفتیم. فاطی هم دوستم بود و هم همسایه ی ما. فاطی دختری بود که لبخند را به چهره‌اش دوخته بودند. چشمان درشت به رنگ قهو‌ه‌ای روشن داشت که یک عالمه مژه مشکی دورش را پوشانده بود. خانه‌اشان چندتا خانه پایین‌تر از خانه‌ی ما بود. سر نبش کوچه. اسم محله‌ی ما چهارصد دستگاه فرجی بود. فرجی اسم سازنده خانه‌ها بود. رنگ تمام دیوارهای کوچه و خیابان محله ما، کِرم و قهو‌ه‌ای بود. یک سیمان مخصوص رنگی بود. محله‌امان را دوست داشتم. یکدست بود. فقر و ثروت از نمای خانه‌ها مشخص نبود. از نمای‌های رومی و کلاسیک و مدرن خبری نبود. آدم احساس نمی‌کرد که  چیزی کم دارد. متراژ همه‌ی خانه‌ها سیصد متر بود. همه مساوی بودند. آن موقع زمانی بود که همه‌ی ماشین‌ها پیکان بود.

من هر روز به درِخانه فاطی می‌رفتم. زنگ می‌زدم. چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماندم و بعد دوتایی پیاده به مدرسه می‌رفتیم. سرویس نداشتیم. دهه‌ی چهلی‌ها سرویس‌شان دو جفت پا بود. اولین خیابان مسیر مدرسه‌امان، بلواری بود که تمام درختانش درختی به نام «بسم» بود. آن موقع نمی‌دانستم اسم  آن درخت‌ها اقاقیاست. اقاقیا اسم قشنگی‌است. فکر می‌کنم  می‌شود با اسمش کلی پُز داد. در فصل بهار خیابان بوی عطر اقاقیا می‌گرفت. نزدیک خرداد هم که می‌شد، گلِ درخت بسم را می‌چیدیم و پرچم وسط گل را در می‌آوردیم و لای کتاب‌مان می‌گذاشتیم. پرچم گل اقاقیا شبیه کلمه‌ی بسم بود به شکل کتابت خط نستعلیق. بسم را لای کتاب درسی می‌گذاشتیم تا یاد آور کلمه‌ی بسم الله باشد و کمکی باشد برای گرفتن نمره‌های خوب‌. وسط بلوار هم از هنر دست مشهدی رمضون گلکار شهرداری، پر از گل بود. هر تکه‌اش یک رنگ بود. بعد از دیدن این همه گل جانی زیبا می گرفتیم. بعد از بلوار بسمیِ‌ما می‌پیچیدیم توی خیابان اصلی. خیابانی با درختان چنار بلندِ بلند، که اجازه‌ی ولگردی به نور داغ خورشید را به آسفالت سیاه کف خیابان  نمی‌داد. یک تونل سبز که آسمانش معلوم‌ نبود. خیابانی که هر فصلش یک رنگ بود. بهارش سبز نو تابستانش سبز خاکی. از پاییزش هم که نگویم همه رنگ و هم شکل برگهایی که بر زمین ریخته بود و  خش خشش زیر پایمان که خودش یک موسیقی بود که پاهایمان آن را می نواختند. چقدر خوب بود که سرویس نداشتیم وگرنه از دیدن این همه  قشنگی محروم می‌شدیم.

من و فاطی هر دو خیلی خجسته حال، روزی چهار بار این مسیر را  به مدرسه می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. دو نوبته به مدرسه می رفتیم. نوبت اول مدرسه از هشت صبح بود تا دوازده. دوازده به خانه برمی‌گشتیم تا دو بعد از ظهر. مثلاً استراحت می‌کردیم. ناهار می‌خوردیم و نوبت دوم ساعت دو  به مدرسه می‌رفتیم تا چهار بعد از ظهر. من و فاطی در یک کلاس نبودیم. اول فامیلی او با حرف جیم شروع می‌شد و فامیلی من با حرف کاف. به همین دلیل او در یک کلاس بود و من در یک کلاس دیگر، و این دلیلی بود که  ما  در کل مسیر، برای حرف زدن موضوع داشتیم. تازه بعد از این تایم گاهی به خانه همدیگر می‌رفتیم تا با هم درس بخوانیم. یک‌روز که به خانه فاطی رفتم تا درس بخوانم مهمان داشتند. ما به اتاق بزرگی که انباری شده بود رفتیم. خدای من چه دیدم! اتاق پر از لوبیا چیتی بود. نه اینکه لوبیاها در گونی باشد نه!  یک تپه بزرگ بزرگ لوبیا چیتی وسط اتاق بود. درس خواندن تعطیل! چندساعت روی تپه‌ی لوبیا بازی کردیم. تپه‌ی لوبیا جزیره‌ی گنج ما شد. ساحل دریای ما شد. دانه‌های لوبیا شن و ماسه‌ ساحل ما شد. هیچ موقع برایم سوال نشد این خروار خروار لوبیا برای چی آنجا بود. فکر کنم پدر فاطی محصولات کشاورزی را خرید و فروش می‌کرد. ما بچه‌های دهه‌ی چهل، هیچ وقت از شغل پدر و میزان درآمد و قیمت دلار و ارز صحبت نمی‌کردیم. قیمت یک دلار همیشه، هفتاد ریال بود، پفک پنج ریال و تمر هندی ترش ده ریال و پول توجیبی ما روزی پنج ریال بود.

از پاستیل،چیپس، بوشار و ساندیس خبری نبود. دنیای ما ساده‌ی ساده بود که با سنگِ بزرگ شدن  خرد و خاکشیر شد.

یک روز در مسیر مدرسه، دو پسر از کنارِ ما رد شدند. نگاهی به فرم مدرسه‌ی ما انداختند و از ما پرسیدند: «شما کلاس چندمی هستید؟ »

من و فاطی هم  با افتخار گفتیم: «کلاس اول راهنمایی!» و بدبختی آغاز شد. چند روز همان دو پسر، سر خیابان منتظر ما بودند. آن‌ها تا من و فاطی را می‌دیدند پشت سر ما به راه می‌افتادند. یکبار هم خودشان به ما گفتند که کلاس سوم راهنمایی هستند. ما هم‌ گفتیم: «خب به ما چه!» بعد از دو هفته من و فاطی فهمیدیم که این‌ها می‌خواهند با ما دوست شوند. دوست شوند؟ پناه بر خدا! چه گناه بزرگی!

من و فاطی تصمیم گرفتیم که با آن‌ها  دوست نباشیم. باید آن‌ها را می‌پیچاندیم‌. استرس این دنبال‌کردن‌ها فکر و ذکر خوشحال ما را گرفت. مسیری رویایی مدرسه ما که هر روز آن را با خوشحالی طی می‌کردیم، تبدیل به یک کابوس شد. با فاطی فکر کردیم و فکر کردیم. اولین ترفند ما این شد که مسیر مدرسه را عوض کنیم. از کوچه‌ پس‌کوچه‌های دیگر می‌رفتیم تا ما را گم کنند. چند روز جواب داد.

ولی آن‌ها هم نقشه‌‌اشان را عوض کردند. آن‌ها هر روز موقع تعطیل شدن جلوی مدرسه‌ی ما می‌آمدند و آنجا می‌ایستادند. اینطوری بدتر هم شد.  اولاً بچه‌های مدرسه موضوع را می‌فهمیدند. ثانیاً حالا دیگر می‌توانستند خانه‌ی ما را هم یاد بگیرند. من و فاطی تصمیم گرفتیم موقع برگشت به خانه دوستانمان برویم و به بهانه پرسیدن تکلیف درسی، آن دو پسر را دست به سر کنیم تا خانه‌امان را یاد نگیرند. چند باری هم بعد از تعطیل شدن به داخل پاساژی می‌رفتیم که دو تا درِ‌ خروجی داشت. ما وارد یک مغازه می‌شدیم. وقتی پسرها رد می‌شدند از یک در دیگر پاساژ بیرون می‌زدیم. چند روز این نقشه را اجرا کردیم، ولی دو پسر دست بردار نبودند.  شب‌ها دل‌شوره صبح را داشتیم. و ساعت آخر اصلاً دوست نداشتیم از مدرسه بیرون برویم.

چند روز  نقشه‌‌امان که رفتن به خانه دوستان و سوال از تکلیف فردا بود را اجرا کردیم. ولی پسرها دست بردار نبودند. بعدش هم دوستان به ما گفتند: «خنگولا! سر کلاس خوب گوش کنید تکلیف چیه هی نیایید از ما بپرسید!» از طرفی برای این گم و گور شدن هر روز دیر به خانه می‌رسیدیم که اعتراض مادرهایمان را در پی‌داشت. ما قربانیان زمانی بودیم که اعتقاد بر این بود که کِرم از خود درخته! می‌ترسیدیم ماجرا را به کسی بگوییم و متهم بشویم به کِرمُو بودن! با فاطی باز هم فکرکردیم و فکرکردیم تا تصمیم جدیدی گرفتیم. ما واقعاً نمی‌خواستیم دوست پسر داشته باشیم. من و فاطی تصمیم‌ گرفتیم برای رد گم کنی چادر بپوشیم! شاید با چادر پوشیدن آن‌ها ما را تشخیص نمی‌دادند. با اصرار زیاد به مادران‌مان، که «ما چادر می‌خواهیم»، آن‌ها را روانه بازار کردیم.خریدند. آن هم چادر مشکی! حالا دوتا دختر قد کوتاه بودیم با چادر مشکی.

اولین روز چادر مشکی پوشیدن ما فرا رسید. طبق معمول، دو پسر ابتدای همان خیابان همیشگی مسیر ما ایستاده بودند.آن‌ها ما را نشناختند، ولی ما آن‌ها را ‌شناختیم. من و فاطی وقتی آن‌ها را دیدیم هول کردیم و شروع کردیم به دویدن مثلاً داشتیم فرارمی کردیم. قلبهایمان تالاپ و تولوپ می‌زد. پسرها با تعجب ما را نگاه‌کردند. نمی‌دانستند جریان‌چیست. آن‌ها نمی‌دانستند ما کی هستیم. ولی با فرار ما، مشکوک شدند. خودمان، خودمان را لو دادیم. حالا پسرها می‌دانستند که ما،  همان ماها هستیم، اما با ورژن چادر مشکی. هنگام دویدن چادر به پای من پیچید و محکم به زمین خوردم. سر زانویم زخم شد. ولی با پای  زخمی بلند شدم لنگ لنگان فرار کردیم. پسرها خندیدند. خیلی هم خندیدند. شاید از اینکه آدم‌حسابشان کرده بودیم خوشحال بودند. نقشه لو رفت.

چیزی که عجیب بود رفتار پسرها بود. آن‌ها هیچ وقت حرفی به ما نمی‌زدند، اظهار علاقه‌ای نمی‌کردند. مَتَلکی نمی گفتند. هیچ وقت نامه‌ای به ما ندادند. فقط مثل دوتا بادیگارد با فاصله‌ی ده متری پشت سر ما  به راه می‌رفتند و قدم می‌زدند. انگار فقط می خواستند عاشق باشند بدون آن که راه و رسم عاشقی را بلد باشند. حتی من و فاطی نمی دانستیم کدام شان، کدامیک از ما را دوست دارد.

جریان تعقیب و گریز چند ماه طول کشید و ما هر روز ترفند جدیدی  برای فرار پیدا می‌کردیم. شب‌ها کابوس فردا را درخواب می‌دیدیم و فردا راه‌های جدید دیگری را برای فرار پیدا می‌کردیم.

به ستوه آمدم. خسته شدم مگر خیابان های منتهی به مدرسه چند تا بود.  به فاطی گفتم به برادرش بگوید تا این دو پسر را تنبیه کند. اسم برادر فاطی، رضا بود. فاطی گفت اگر به آقا رضا بگوید حتما دعوایش می‌کند. نگفت. ولی من تصمیم گرفته بودم‌ وکمک می‌خواستم. کمک!

این جمله را تازگی یک جایی خوانده‌ام و چقدر  خوشم آمد. جمله این است . «شجاعانه‌ترین جمله‌ای که هر انسانی باید بگوید این است:«کمک»!

بدون اطلاعِ فاطی به پسر عمویم که سال دوازدهم بود گفتم. نمی‌توانستم به شخص دیگری بگویم. برادرم که کوچک از آن دوتا پسربود و زورش به آن‌ها  نمی‌رسید. پدرم  هم که در بندر عباس مشغول کار بود و در شهر ما نبود. پسر عموهای دیگرم کلهِ شق بودند و اهل دعوا. اگر به آن‌ها می گفتم  رگ غیرتشان  مثل تنه درخت سکویا می‌شد و خون و خونریزی می‌شد. فقط باید به پسرعمو بزرگه می‌گفتم‌. او منطقی بود.

جریان را به پسرعمو بزرگه گفتم. یک روز او پشت سر ما آمد. وقتی من پسرها را دیدم به پسرعمو بزرگه اشاره کردم و گفتم: «اوناهاشن!» پسرعمو بزرگه پیش آن‌ها رفت. خیلی مودبانه با آن‌ها حرف زد. نمی‌دانم به آن‌ها چی گفت چون از فردا پسرها را ندیدیم که ندیدیم! و همه چی تمام شد. به همین راحتی. من و فاطی ماندیم و بلوار اقاقی و درختان چنار.

یکسال بعدکه داشتیم در همان بلوار پر از درختان اقاقیا به مدرسه می رفتیم.کاغذی روی تمام تیر چراغ برق ها بلوار اقاقیا دیدیم. جلو رفتیم و نگاه کردیم. عکس یکی از آن پسرها روی اعلامیه‌ها بود و زیرش نوشته بود: شهید…

با فاطی کنار جوی آب زیر تیر چراغ برق نشستیم. اشکِ گریه امان بود؟ اشکِ خوشحالی امان بود؟ نمی دانم. نمی دانستیم برای چه داریم گریه می کنیم. بین دو احساس گیر افتاده بودیم. دو احساس گناه. اینکه اگر با آن ها دوست می شدیم گناه بود و حالا فکر می کردیم شاید بخاطر شکست عشقی به جنگ رفتند و شهید شده بودند. آن ها برا حفظ کشور رفته بودند و ما جزئی از کشور بودیم.

عکس های روی اعلامیه تا پوسیده شدن هر روز ما را نگاه می کردند. سعی می کردیم که نگاه مان را از عکس ها بدزدیم. هر تیر برق  یک عکس . یک نگاه. یک غصه.

من و فاطی برای همیشه مسیر رفتن به مدرسه را عوض کردیم.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#می_خواهیم_عاشق_نباشیم
#شکوفه_کمانی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی