خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(«لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند» به قلم فاطمه آزادی )

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه

«لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند»

✍ فاطمه آزادی 

 

روی سر درِ یک فروشگاه‌ لباس نوشته ‌شده‌ بود: «لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند.» این جمله توجه ف را جلب کرد. ف پیش از خواندن نوشته می‌خواست با قدم‌های تند و بلند زودتر به خانه‌اش برسد و با یک حرکت خودش را روی تخت بیندازد.

شاید بیش‌تر از هرچیز شکلِ ‌نوشتنِ جمله بود که ف را جلو در فروشگاه میخ‌کوب کرد. به نظر می‌آمد نوشته خطِ کودکی باشد که تازه نوشتن را آموخته‌است و با یک‌جور رهایی کلمه‌ها را می‌نویسد. بدون آن‌که در قید و مقید به قانونی‌خاص‌ باشد. مانند قدم‌ برداشتن برای اولین ‌بار و تلاش برای رسیدن در آغوشِ‌ مادر.

نوشته‌ی سر درِ فروشگاه زیبایی خط‌های معمول را نداشت. اما از نگاهِ ف، زیبا بود. بسیار زیبا.

ف در ذهنش با کلمات بازی کرد و تصور کرد که حرف‌ها در جست ‌و خیزی بچگانه بالا‌ و پایین می‌پرند. برای همین جلو درِ فروشگاه ایستاد. به نوشته نگاه کرد. حرف آخر کلمه‌ی مانه یعنی حرف  «ه» درست به حرف «ن» چسبانده ‌نشده‌ بود و دندانه‌های کلمه‌ها در انگشت‌هایی‌کودکانه کج‌ و معوج شده بودند. ف دختربچه‌ی هفت‌ساله‌ای را با موهای ‌بافته و یکی دو دندانِ ‌ِلق در دهان تصور کرد.

باز جمله را خواند و‌ تصور کرد اگر «ادوارد مانه» زنده بود چه ‌لباسی را آرزو داشت بر تن ِمدلش نقاشی کند؟ زمانی که به کافه‌ی‌«قهوه‌ی‌تلخ » می‌رفت، پشت میزی که هربار آن‌جا می‌نشست کارت‌پستال‌هایی را ‌دید. اولین ‌بار کنارِ گلدان‌سفالی روی ‌میز یک کلاهِ ‌گپ  و یک کارت‌پستال دید. چند ‌شاخه آفتابگردانِ درشتِ خشک توی گلدان بود. ف چند دقیقه به کارت خیره‌ شد. زیر کارت نوشته شده بود:«ناهار در چمنزار»  باز کارت را کنارِ کلاه گذاشت. کلاه را نزدیک بینی‌اش برد و بوی ‌تند سیگار را همچون معجونِ ‌سکرآوری فرو داد.

در خیالش مردی را دید که کلاهش را فراموش کرده و ممکن است هر لحظه برای بردن کلاه ‌و کارت سر برسد. کلاه را کنارِ گلدان گذاشت و ‌به کارت خیره شد.  زنی برهنه در چمن‌زاری ‌سرسبز کنار دو مرد نشسته ‌بود. مردها طوری نشسته بودند و با هم گفتگو می‌کردند انگار زن حضور نداشت یا به عمد می‌خواستند حضور زن را نادیده بگیرند.  نورِ ‌مایل از ‌لای شاخه‌های سبز ‌‌و براق درخت‌ها که انگار بهشان روغنِ‌ِ جلا زده ‌بودند روی تنِ زن افتاده ‌بود و بازو و رانش را برجسته‌تر و سفیدتر نشان می‌داد.

در چهره‌ی‌ زن اثری از شرم، ترس ‌و تحقیر نبود. لباس‌های‌ زن مثلِ زیرانداز حریری شده‌ بودند تا تنِ ‌زن را در آغوش خود بگیرند. ف  او را زنی دید که انگار خوش‌دوخت‌ترین لباس را بر تن دارد و چه لباسی از بدن یک ‌زن می‌تواند زیباتر باشد؟ کلمه‌ی ‌زیبا در نظرش با خطوط ‌‌‌‌نرم و ‌رها‌شده‌ای که با تاش‌های قلم‌موی نقاش یکی شده‌است‌ و‌ بدن ‌زن را خلق کرده ‌بودند آشکار شد.

ف سعی کرد از پشتِ شیشه‌ی‌ فروشگاه لباس‌های داخل را ببیند و به ذهنش رسید  شاید هر زنی بتواند هر لباسی را به انتخاب خود بپوشد اما یک ‌نقاش اجازه نمی‌دهد مدلش هر لباسی بپوشد. لباس باید  با بدن‌ مدل یکی شود  و ‌بر تنش بنشیند. بدن ‌و لباس هر دو به یک‌اندازه در نگاهِ نقاش اهمیت دارند.  این ‌بار کلمه‌ی ‌زیبا در نظرش گنگ، اسرارآمیز، عاشقانه و حسی از تنهایی را در برداشت. بندِ لباس ‌زیرش را از زیر پیراهن و روی شانه محکم کرد. حس کرد بدنش در حالت مناسب‌تری قرارگرفته که خودش آن را می‌پسندد. صاف‌، بلندبالا و کشیده، مثل درختی شده بود که تازه قامت راست کرده و محکم ایستاده‌است.

با خود گفت:«آیا یک نقاش من را همین‌طور می‌کشد؟» با یک‌شلوارزغالی، پیراهن‌نخی‌قرمز، کلاهِ ‌تابستانه‌ی‌ حصیری که چندگلِ ‌نارنجی همیشه‌ بهار رویش است، یک ‌جفت ‌گوشواره‌ی ‌یاقوتی، صندل‌های ‌‌‌سفید و صورتی ‌رنگ‌پریده و چشمانی‌ بی‌خواب‌شده از شب‌بیداری‌های کار در اداره‌ای‌ که کارش  دادنِ آدرس به آدم‌هایی بود که راهِ رفتن به خانه‌شان را گم کرده‌ بودند.

بار بعد که به کافه‌ی «قهوه‌ی تلخ» رفت همان کلاهِ‌ گپ را دید. کارت ‌دیگری کنار کارت بود.  زنی جلو آینه با بلوز ‌و دامن ایستاده‌ بود و درحال آرایش پشت به مردی و رو به ‌آینه بود. به نظر می‌رسید از بی‌توجهی خود نسبت به مرد چشمانش غرق در لذتی شیطنت‌آمیز شده‌است‌. زیرکارت کلمه‌ی «نانا» چاپ شده ‌بود. شاید اسمِ زن نانا بود. ف در خیالش مادام‌ بواری‌ای را دید که  نگاهش به نقاش است. روی دامنِ ‌ِزن، رنگِ‌ سفید مانند براده‌های نقره‌ می‌درخشید. رنگ‌های سفیدی که نقاش به کار برده‌ بود با رنگ ‌وسایل ‌اتاق و پیراهنِ‌ِ سفیدِ مرد، هماهنگی‌ داشت.  زنِ ‌سفیدپوش به نظرِ ف جسور و  بی‌پروا آمد و با کلمه‌ی ‌زیبایی در ذهنش  همراه شد.

ف اولین روز هر هفته بدون این‌که یک ‌بار غیبت کند به کافه‌ی «قهوه تلخ» می‌رفت و هر بار همان کلاه اما کارتِ تازه‌ای را می‌دید. از ابتدا تصور کرده ‌بود یک ‌مرد قبل از او به کافه می‌آید، قهوه‌اش را با شیر و شکر می‌خورد و از لای کارت‌ها یکی را بیرون می‌کشد.

ف این کار را یک ‌بازی می‌دانست که از آن خوشش می‌آمد. مردی با پالتو و کلاه و ‌کیف ‌چرمی ‌قهوه‌ای در دست، وقتی برف ببارد یقه‌ی پالتو را بالا می‌دهد و نرمه‌های برف از گرمای پالتوش آب می‌شوند. از پله‌های کافه تند پایین ‌می‌رود و در گوشه‌ی دنج‌ و آرامِ خود سیگاری می‌گیراند و‌ به درخت‌های ‌لختِ باغچه‌ی جلوش نگاه می‌کند و‌ اگر نقاش باشد درخت‌ها را مانند زنانی ‌برهنه می‌بیند که  باد تن‌شان را پیچ ‌و تاب می‌دهد.

یک جای پاک ‌و پر نور با زن‌های ‌برهنه برای نقاشی که در ساعت‌های‌ ‌روز نور روی اندام ‌زن‌ها تغییر می‌کرد.  کافه چنین‌جایی بود و داستانی را با همین اسم به یاد آورد. چند بار داستان را خوانده ‌بود و این تکه به خاطرش مانده‌ بود: «این‌جا یک کافه‌ی پاک و دلچسب است، پر نور است، روشنایی‌اش مناسب است، گذشته از این‌ها سایه‌ی برگ‌ها را هم دارد.» دلش خواست اسم کافه را «یک ‌جای پاک‌ و  پرنور» بگذارد.

چند بار خواست جایی  همان نزدیکی‌ها کشیک بکشد تا مردِ کلاه ‌گپی را ببیند. اما از این‌کار منصرف شد. فکر کرد با این حرکت خود را از لذتی محروم می‌کند. لذتِ دیدن زیبایی به شکل‌های متفاوت، این بار کلمه‌ی ‌زیبایی در نظرش با هنرِ یک‌ نقاش درهم آمیخت. برای همین هیچ‌وقت سعی نکرد از پیش‌خدمت‌های‌کافه درباره‌ی مردِکلاه‌ کپی خبری  به دست ‌آورد.

آخرین کارتی که در کافه کنارِ کلاه‌ گپ دید زنی بود که بیشتر از بقیه‌ی‌ زن‌ها فکر ف را مشغول کرده‌ بود. زنی پشت به آینه‌ای بزرگ و جلو‌ باری ایستاده‌ بود. زیرکارت نوشته ‌شده ‌بود: «باری در فولیه‌ برژه» زیر این نوشته‌ی چاپی نوشته‌ی دستی دیگری هم بود: «بارمید به چه کسی نگاه می‌کند؟» به نظر ف مردِ کلاه‌ گپی این جمله را نوشته ‌بود. کلمه‌ها با دقت و در یک ‌راستا  نوشته ‌شده ‌بودند. صاحبِ ‌نوشته سعی‌کرده‌ بود کلمه‌ها را زیبا بنویسد و هرحرف را با انحنا وخم ‌و چینی بیش از حدِ معمول نوشته ‌بود.

به گمانِ ف بارمید نه به مشتری‌ای نگاه می‌کرد و نه پدر یا مردی ‌هم‌خون، شاید شاهد اظهار کلماتی عاشقانه از سوی زن ‌و مردی بود یا صدای‌ مرد ‌و زنی را می‌شنید که به دنبال کلماتی می‌گشتند که  با آن‌ها رابطه‌شان را تمام کنند. شاید هم بارمید یاد عشقی ‌قدیمی خود افتاده‌ بود و در شلوغی و سروصدای کافه‌ای که آن‌جا کار می‌کرد به حرف‌های زن‌ و مردی عاشق گوش دهد.  اما  انعکاس مردی پشت به زن که در حال گفتگو با زن بود این شک را برای ف به‌ وجود آورد که شاید مرد درحال پیشنهادی ‌تنانه به زن است و‌ این باعث شده بود چهره‌ی‌ بارمید درموجی از غم شناور ‌شود. کلمه‌ی ‌زیبایی در نظر ف با عشق، جدایی، دلشکستگی و جبر همراه شد و کلمه‌ها آهنگی عاشقانه را در گوشش به صدا درآوردند.

ف به رگالِ‌ لباس‌های توی فروشگاه از پشتِ ‌شیشه نگاه کرد. شاید هنوز برای بازکردن فروشگاه خیلی زود بود.  با قدم‌های تند‌ به خانه‌اش رفت. درِ کمد ‌لباس‌هایش را باز کرد و یک‌به‌یک لبا‌س‌ها را از چوب‌رختی‌ درآورد و نگاه کرد. یکی از پیراهن‌های ‌خود را بیرون کشید. پیراهنی که روی زمینه‌ی ‌‌سفید گل‌های‌‌ بنفش با برگ‌هایی‌ به رنگ پرهای سبز یک ‌طوطی داشت.

ف لباس‌هایش را درآورد و پیراهن را طوری پوشید که انگار یک ‌خیاط لباسی را که برای مشتری‌ا‌ش دوخته‌ تنش می‌کند. جلو آینه رفت. نور از گوشه‌ی‌ پرده‌ی جمع‌شده‌ خط‌ باریکی شده‌ و افتاده‌ بود روی زمینه‌ی‌ سفید ‌پارچه و هاشورهای پشت هم می‌زد.  باز به خودش که با پیراهنِ کوتاه جلو آینه ایستاده ‌بود نگاه کرد. گیره‌ی ‌موهایش را باز کرد و با شانه‌ای در دست موهایش را شانه کرد. طره‌های‌ موهایش با کشیدن شانه طلایه‌های‌ خورشید می‌شدند و لا‌به‌لای موهایش پخش می‌شدند.

ف  مردِ کلاه‌ گپی را به خاطر آورد که شاید می‌توانست او را همین‌طور جلو آینه بکشد.  شکلِ یک بالرین روی نوکِ پنجه‌هایش ایستاد و دست‌هایش را باز کرد، انگشتان کشیده ‌و بلندش با پاها مانند بال‌های ‌پرنده‌ای به پرواز در ‌آمدند. دوراتاق چرخ زد و پیراهنش را درآورد و جلوی آینه ایستاد. نور را به شکل گرمای ‌ملایمی روی سینه‌هایش که شکل یک‌ جفت سیبِ ‌رسیده به شاخه بودند حس کرد. دست‌هایش را که روی آن‌ها گذاشته ‌بود برداشت. به لباس‌ها نگاه کرد و شالِ حریر آبی‌ای شال‌حریرآبی‌شالشی که روی پیراهن‌صورتی آویزان بود برداشت و روی شانه‌هایش انداخت.

نرمی پارچه پوستش را قلقلک داد. شال مدام از روی تن ف سُر می‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. همان‌طور توی حیاط رفت. گل‌های نارنجی‌ همیشه ‌بهار زیر نور نارنجی‌تر شده ‌بودند. پرتو خورشید که روی گلبرگ‌ها می‌افتاد سایه‌ روشن‌هایی از رنگ‌های ‌قرمز، زرد، نارنجی درست می‌کرد. سرِ انگشتانش کشیده شد به کُرکِ ‌برگ‌ها و چندگل چید. صدای بازی چند بچه را از توی کوچه شنید که شعری‌ کودکانه را با صدای ‌بلند می‌خواندند. از شکاف کنارِ در چند دختر بچه را دید که دست‌ در دست هم مثل زنجیری شده بودند و می‌چرخیدند. ف گل‌ها را از روی دیوار به سمت بچه‌ها انداخت و باز چند گلِ دیگر چید. جلو آینه حلقه‌ای نارنجی درست کرد و آن را مانند تاجی بر روی موهایش گذاشت.  با خود گفت:«مردِ کلاه ‌گپی از این‌که تصویر من را این‌گونه بکشد  به شور و وجد می‌رسد. شاید مانه هم اگر  بود هم از خلقِ چهره‌ی من غرق در شادی می‌شد.»

کلمه‌ی ‌زیبایی در خیالش با تصویر خودش جلو آینه یکی شد. بعد روی صندلی کنارِ پنجره نشست. به درخت‌ انجیر توی باغچه نگاه کرد. نوک‌های نارنجی یک‌جفت مرغِ ‌مینا را دید که به روی سیم‌های برق پرکشیدند و نغمه‌ای شورانگیز سر دادند.

کتاب‌های ‌روی ‌میز را که لایه‌ای غبار رویشان نشسته زیرورو کرد. غبار رقص‌کنان و چسبنده به سرِ انگشتانش نشست.  انگشت‌هایش را کشید به لبه‌ی میز. کتابی  برداشت و آرنجش را زیر چانه‌اش زد و کمی روی کتاب خم شد. نور، کجتاب بدن‌برهنه‌ی ف را پوشانده ‌بود. کتاب را ورق زد و روی یکی از صفحه‌های کتاب نوشت: «لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند.»

 

نام داستان: برگرفته از جمله‌ای در کتاب«ساختار و تاویل متن» نوشته بابک احمدی است.(ص 223_ فصل هشتم_لذت متن:بارت)

این‌جا یک کافه‌ی پاک و دلچسب است، پر نور است، روشنایی‌اش مناسب است، گذشته از این‌ها سایه‌ی برگ‌ها را هم دارد: داستان یک جای پاک و پر نور نوشته: ارنست همینگوی

نانا، باری در فولیه برژه، ناهار در چمنزار: هر سه از تابلوهای ادوارد مانه

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

 

#داستان_کوتاه

#لباسی_که_مانه_آرزو_داشت

#فاطمه_آزادی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی