خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “شیخ صنعان و من” به قلم امیر حسین محمدی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

 

داستان کوتاه “شیخ صنعان و من”

✍امیر حسین محمدی

پیشکش به استادم محسن میرزایی

 

«شیخ روی در بلاد روم نهاد و جمله مریدان با او در راه ایستادند و می رفتند. روزی به جایی رسیدند کلیسیایی  دیدند.شیخ در نگریست. چشم او، بر بام کلیسیا، به دختر ترسایی افتاد. در حال  عاشق شد و دلش بپرید.چون آن حال شیخ را واقع شد،  در حال مرقع بیرون آورد و جامه ی مغان در پوشید. کمر بندگی بگشاد و زنار  تیرگی و ترسایی بربست. مریدان گفتند:  « یا شیخ!  این چه حالت است؟ » گفت:  « ما را به دل چنین کاری افتاد ،  با دل منافقی نتوانیم کرد…   لشگری بر نظاره گاه فرود آمده است و نظر او به دل است  و دل داغ غیری دارد …»

( منطق الطیر / عطار نیشابوری / استاد شفیعی کدکنی)

مرد روی « فرهنگ واژگان علوم انسانی » قوز کرده بود.نگاه خیره ی چشمانش به واژه های انگلیسی مانده بود.سری تکان داد و کیفور فریاد کشید خودشه! آقای نویسنده خودشه … و بعد وقتی فهمید نحو را هم رها نکرده است،  لبانش به تبسمی گشوده شد.  نجوا کنان با خودش حرف زد: « به نظرم چشم پوشی کردن از عشق، آن هم به خاطر کاهش ساده فعل و انفعالات جسمی،  ممکن است بچگانه باشد. » عینکش را بلند کرد.  لامپ نیم سوز زیر زمین ، نور ضعیفی بر زمینه ی کتاب های باز شده می انداخت. چیزی در ترجمه بود که او را به تأمل در بیرون از متن فارسی اش می برد. زبانش هنوز از سیگار صبحگاه خشک شده بود و جنبشی در احشای او راه افتاده بود شبیه صبحی از زندگی شگفت آورش که توی مدرسه، مدیر با تحکم به او گفته بود که یکی از همکاران گفته است که با چشمان خودش دیده است که ملیحه آشفته بوده و شتابزده از کلاس بیرون دویده است و او شرمگین، سرش را پایین گرفته بود و چیزی نگفته بود همچنان که در برابر اصرار به پذیرش این متن چیزی نگفته بود. حالا می دید که فارسی اش ویراستاری بیشتری می خواهد و او را به زحمت انداخته است.  بلند شد که به سمت ته زیر زمین برود که تلوتلو خورد.شاید تنفس در آن بویناکی معلق چرم و چسب و کاغذ،  سخت می نمود.برای لحظه ای فراموش کرد دنبال چیست. نیرویی نامریی در مغزش،  دست او را به گشودن کتابی کشاند که در کشاکش روزگار، گشایشی در او ایجاد می کرد؛  مست از پرواز مرموز مرغان به زیارت سیمرغ و نیز ابیات که آیات زندگی او بودند، چیزهایی هم بود که او می خواست به واسطه آن ها خودش را بشناسد:  منطق الطیر،  عطار،  ویراست سوم، پوشیده در جلدی کالینگور ، خاک سالیان خورده، همچنان جلوه گری می کرد. کنارش توی قاب قفسه، بوسعید بزرگ ایستاده بود.کتاب را به آرامی باز کرد. ناگهان از میان کتاب ، یک کاغذ کهنه ی کوچک فرو افتاد.  نه. عکسی بود که در هوا چرخی خورد و آرام روی زمین افتاد. سیمای مسرور کلاس  ۳۰۳!  دختران شاد مدرسه ی مهرگان.

اینجا چه می کند؟!

در عکس، دور از او، ملیحه ایستاده با آن روپوش که چسب تنش بود و خط باریک و بی قرار مویی که همیشه آنجا بود و به موازات انحنای گردی صورت او و بی اعتنا به مقنعه،  مقاومت می کرد .چشمانش توی عکس قشنگ تر شده بود.اندیشید: ملیحه چشمانت انگار نوری بود در اعماق ظلمت آن روستای تنها. ملیحه یادت می آید که می گفتم اینجا پایان زمین است و آدم با آسمان اینجا دوام نمی آورد؟…

در پس زمینه ی عکس، اوزان عروضی روی سفیدی صفحه،  کم فروغ توجهی را جلب نمی کرد.پشت عکس، سیاه مشقی از کلماتی محو بود که در فضایی خفه بهم رسیده بودند.کسی تنداتند آنها را با مداد نوشته بود.مرد حتا رسم الخط و اعوجاج واج ها را کنجکاوانه کاوید.اما چیزی را در او بیدار نمی کرد. دل خسته، عکس را درون چمدانی انداخت که انگار از یک چرت طولانی، دهانش باز مانده بود.بی رمق، کتاب از دستش افتاد.وقتی نشست نزدیک بود تعادلش از دست برود. مدتی در همان حال ماند.مدت ها بود که اذان ظهر، آواز سردی بود که ارتعاشی در گوش های او با گذشته داشت. به ذهنش آمد که کنار مادرش در چادر نماز می ایستاده و بی خبر از مناسک، سر در سجاده سبز  می گذاشته، مدام مهر را می بوسیده و مهر مادر را بر می انگیخته و بعد دانه های تسبیح روی هم می افتاده و لبان مادر مثل وقتی که سر به آسمان می برده، می جنبیده .و در این تقلید مادر مشتاقانه  او را در آغوش می فشرد.دیگر نفهمید زمان چگونه رفته و او چطور سر از دانشکده ی ادبیات  در آورده است.توی آن زیر زمین کوچک، وقتی سایه ی آفتاب، مورب و شکسته روی دیوار می افتاد، چشم هایش میان خواب نیمروز، آرام روی هم می رفت. امروز دلش آشوب بود.در آشوب آن روزی که  شلوار جین پوشیده بود و  خدمتکار به او گفته بودکه برادران غیور ملیحه ، منتظر تو هستند. او خودش را قایم کرده بود و در مدرسه خوابیده بود.

پنجره را گشود، خاکستر سیکار با نسیم رقصید.هوای کلاس تازه شد.  پچپچه های دختران را بی پاسخ گذاشت.میان صفحه نوشت: « کارم به یکی طرفه نگار افتاده » این شعر بوسعید بود .چقدر خندیدی.  یادت می آید؟

اما نمی دانستی که روزگاری که خیلی دیر اقبالش را به من نشان داده و مرا با آن چشمان سبز، سبک کرده بود، خنده دارتر بود.

بار  دیگر روی ترجمه ها تأمل کرد. کاری از پیش نمی رفت. متن او را متوقف کرده بود.هوا تاریک شده بود .باید چیزی می خورد.فشاری روی مغزش حس کرد که تا چشمانش دوید.رنگ چشمانش، رنگ نوشیدنی دیشب بود که  ته پیاله مانده بود. بی درنگ آن را سر کشید.لامپ،  روشنایی شوم خود را از آن ارتفاع حقیر اتاقک می فشاند روی مردی که او بود.

چون کوتوالی پیر، اطراف قفسه ها چرخید و بارها در این منطقه ی کوچک قدم زد. جایی که او  با زحمت، کتاب بر کتاب نهاده بود. مأیوسانه پرسید چرا نخستین عشق زمانی به سراغش آمده که صورتش در محاصره ی موهای سفید است؟ و بعد سال هایی را تجسم کرد که با موتور فکسنی، کثیف و خسته، از این مدرسه به آن مدرسه می رسیده. مردم به چشم موجودی اضافه او را می نگریسته اند و زنها بی اعتنا به او از کنارش می گذشته اند. همه را عبث دید. ناگهان غضبناک  ” کشف المحجوب ” را به دیوار کوبید. .نعره کشید و روی کتاب ها افتاد.  صدای آن سلف سترگ سالها  را از درون قلبش شنید که می گفت شب بعد از صرف اشربه ی مفصل ، خود را به خاک می‌سپارم و یک آخ و تف هم روی قبرم می‌اندازم.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#شیخ_صنعان_و_من

#امیر_حسین_محمدی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی