خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “خنجری از پُشت” به قلم اصغر شکری‌زاده)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “خنجری از پُشت”

✍اصغر شکری‌زاده

 

آگومان قدری چوب عود در آتش انداخت و به دوستانش پیوست. جوانانِ دهکده پُشت تپه‌های کلیسای تادئوسِ مقدس، اطرافِ آتش حلقه زده ‌بودند و می‌رقصیدند. پدر گریگور از پنجره‌ی کلیسا به تماشای این جشن نشسته بود. رایحه‌ی عود که هوای کلیسا را هم عطرآگین کرده‌ بود، روحش را نوازش کرد. چشمانش را بست، به پُشتیِ صندلی چوبی‌اش تکیه داد و به آینده‌ای که در حال نزدیک شدن بود فکر کرد. گاهی آگومان به همراهِ رایکا و جوانانِ دهکده به این مکانِ دِنج می‌آمدند و جشن‌های ایرانی را در کنارِ هم برگزار می‌کردند .آتش می‌افروختند، می‌رقصیدند و گات می‌خواندند .حالا هم در نُهمین روز از نُهمین ماهِ سال، آذرگان را جشن می‌گرفتند.

آگومان هنوز پا به دنیا نگذاشته بود که پدرش را در جنگ با سپاهِ یحی‌بن‌معاذ، حاکمِ مأمون در آذربادگان و ارمنستان از دست داد. دورانِ کودکی با بچه‌ها اطراف این کلیسا بازی می‌کردند. پدر گریگور از همان روزهای اول رگه‌های نبوغ، دلاوری و متانتِ پدر را در فرزند می‌دید و در هر فرصتی از آموزشِ او کوتاهی نمی‌کرد .تا جایی که آگومانِ کوچک، شیفته‌ی رفتار و داستان‌های پدر گریگور شد.

ب‌ جای بازی با بچه‌ها بیشتر نزد او می‌رفت و پیرمرد را سؤال‌پیچ می‌کرد. کشیشِ پیر هم بدون کوچک‌ترین رگه‌ای از تأثیر و تبلیغِ مسیحیت، جواب‌های پسرک را می‌داد. نه تنها پدر گریگور چنین نکرد؛ بلکه برایش از آتشکده‌های دور و نزدیک، از موبدان و آیین‌های زرتشتی، از متنِ اوستا و از وفاداری پدرِ آگومان به سردارِ قلعه‌ی بَذ، از شکل و شمایل و رفتارِ بابک، پسر روغن‌فروشِ فقیری به نامِ مرداس برایش می‌گفت.

این رابطه روزبه‌روز پُر رنگ‌تر می‌شد تا زمانی که عده‌ای آگومان را دیگر به چشم یک مسیحی نگاه می‌کردند. این رفت‌وآمدها به کلیسا و دوستیِ نزدیکِ یک جوانِ زرتشتی با کشیشِ کلیسای تادئوسِ مقدس را سندی برای ادعای خود می‌دانستند. تا جایی که وقتی آگومان بزرگ‌تر شد، پدر گریگور او را به بهانه‌های گوناگون از خود می‌راند تا آینده‌ی این جوان با یاوه‌گویی‌های مردم تباه نشود. اما کو گوشِ شنوا؟! آگومان کوچک‌ترین اهمیتی به این سخن‌پراکنی‌ها نمی‌داد. درنهایت کشیشِ پیر هم تن به سرنوشت سپرد و این دوستی تا امروز ادامه پیدا کرد. روزهایی که چشمِ ایرانیان به سمت آذربادگان و شمشیرِ بابک خرم‌دین دوخته شده بود .هرچند در این میان برخی حلقه‌ی بردگی را بر گردن آویخته بودند. گروهی از روی ترس، دسته‌ای هم از روی نادانی و برخی نیز در اندیشه‌ی سود و مقام! افشین، سردارِ ایرانی از دسته‌ی سوم به‌شمار می‌آمد. از آن‌جا که معتصم نیز پس از برادرش مأمون، هنوز در رویای آذربادگان بود، بعد از نا ُمیدی از فرماندهانِ تازی، به این نتیجه رسید که برای شکارِ شیرِ بیشه‌ی بَذ، باید از درون یورش برد برای همین افشین را با سکه‌های طلای نابِ بیست‌وچهار قیراطی که بر کوهانِ شترهای تازی از بغداد روانه‌ی آذربادگان می‌شد به‌خدمت گرفت .به‌گفته‌ی پدر گریگور: «خیانت کالایی بود به قیمت سی‌ سکه در جیبِ یهودا» ا ای‌ سو که افشین مامِ میهن را به سکه‌های خلیفه می‌فروخت از سویی نیز  قشون‌هایی از گوشه و کنارِ ایران به سمت آذربادگان روانه می‌شد. بعد از دو قرن انتظار و وحشت سَرِ این مار، زیر سنگِ سردارِ بَذ گرفتار آمده بود و می‌رفت که شکوهِ بربادرفته بازگردد.

آگومان با جستی،دختر جوان را روی بازوهای خود بلند کرد و خودش روی کُنده درختی کنارِ آتش نشست و رایکا را در آغوش کشید. بعد از بوسیدنِ دختر، به‌آرامی در گوشش زمزمه کرد: «من فردا به سمت بَذ حرکت می‌کنم» دخترک سر از شانه‌ی تنومندِ آگومان برداشت و به چشم‌های او خیره شد. آگومان اندیشه‌های پدر را در سر داشت و می‌خواست پا جای پای او بگذارد .رایکا بدونِ سنجیدنِ کوچک‌ترین سود و زیان و احساسِ کمترین ترسی در قلبِ کوچکش، گفت: «مرا هم با خودت ببر؟!» آگومان که از عشق و احساس رایکا به‌خوبی خبر داشت، می‌دانست که هیچ کنایه و شوخی در کار نیست. برای همین جواب ‌داد: «خودت بهتر می‌دانی چنین چیزی ممکن نیست و اگر هم امکان داشت من چنین کاری نمی‌کردم!» رایکا هم که از رفتارِ آگومان به‌خوبی آگاه بود، هیچ نگفت جز این‌که: «بیا برویم این خبر را به دوستان‌مان بدهیم. اگر کسی خواست با تو بیاید تا با نیروی بیشتری به قلعه بروی.» آگومان جواب‌داد: «عزیزکم! کارِ بیهوده‌ای است. این زخم، زخمِ دیروز و امروز نیست .نه این خبر تازه‌‌ای است و نه این مردم از سرزمینی دیگر، تازه از راه رسیده‌اند. همه‌ی مردمِ این سرزمین، بیست‌ سال است می‌دانند که بابک در حالِ مبارزه برای نجات این سرزمین و مردمانش است. اگر کسی خواست خودش می‌آید. سربازی که از سَرِ اجبار و شرم یا زَر و سکه به میدان جنگ می‌رود به کار نمی‌آید.» رایکا دست در موهای بلند و پُرچین‌وشکنِ آگومان کرد و در آغوشش مچاله شد تا اشک‌هایش را پنهان کند. سربازِ جوان چانه‌ی رایکا را بلند کرد و هر دو وقتی به خود آمدند، لب‌هایشان درهم پیچیده بود. صبح روزِ بعد، آگومان در مقابلِ کلیسای تادئوس مقدس، پدر گریگور را در آغوش کشید و گفت: «پدرم را تیغِ خلیفه و مادرم را غم او بُرد. در این دنیا فقط رایکا را دارم، به شما می‌سپارمش.» این را گفت و شانه‌های کشیشِ پیر را بوسید و روی اسبش پرید. پدر گریگور چشم‌هایش را با ردایش پاک کرد و گفت: «صبر کن فرزندم!» داخلِ کلیسا شد و از پله‌های سرداب پایین رفت. صندوقچه‌ای را باز کرد و کمانِ زیبایی که روی آن واژه‌ی، «تیربد پدرام» نقش بسته بود را بیرون کشید. وقتی آن را به دست آگومان می‌داد، گفت: «این کمانِ پدرت است. به‌راستی که او لیاقتِ فرماندهیِ کمان‌دارانِ بابک را داشت. سال‌ها پیش یکی از دوستانش برایم آورد تا بزرگ‌تر که شدی به تو بدهم، اما هیچ‌وقت نمی‌خواستم این کار را بکنم. ولی انگار… تصمیمت را گرفته‌ای؟! وقتش رسیده است تا امروز به صاحب اصلی‌اش برگردانم.».

با دیدنِ کمان، نیروی بی‌نهایتی در جانِ آگومان جاری شد. پدرش را سوار بر اسب، زره بر تَن و همین کمان در دست، در کنار خودش احساس می‌کرد. خون در رگ‌هایش جوشید و هزاران سرباز در وجودش به حرکت درآمدند. در آن صبحِ باشکوه می‌شد سپاهی بزرگ را روی تپه‌های کلیسای تادئوس مقدس دید. کمان را روی شانه انداخت و پاشنه‌ها را به پهلوی اسب کوبید و در ابری از گردوغبار مَحو شد. پدر گریگور هم به آسمان خیره شد و درحالی‌که زیرِ لب دعایی زمزمه می‌کرد، بر سینه صلیب کشید و سُرفه‌کنان به داخلِ کلیسا برگشت. آگومان با هزار امید و آرزو به تاخت از کنارِ مزرعه‌ها، رودها و آبادی‌ها می‌گذشت. اندامِ تنومندش بر روی زین با آهنگِ صدای کوبیدنِ نعل اسب، بالاوپایین می‌شد. عطرِ گل‌های وحشیِ کوهستان‌های آذربادگان، روانش را نوازش می‌کرد. موهای بلند و پُرچین‌وشکنش در دستِ باد مانند شعله‌های آتش به اطراف زبانه می‌کشید. زیرِ این شعله‌های مشکیِ زبانه کشیده، سَرش جولان‌گاهِ احساس و واژه‌ها بود. وطن، خون‌خواهی، رایکا، عشق، آذربادگان، خلیفه‌ی عباسی، وطن‌فروش، افشین، بابکِ‌خرم‌دین. آن‌قدر با این خیالات تاخت و تاخت تا وقتی که ناگهان دهنه‌ی اسب را کشید و حیوان شیهه‌کنان مقابل قلعه به روی دو پا بلند شد و پایین آمد.

آگومان به قلعه‌ی روی کوه خیره شد. پدرش را که تمامِ مسیر با او می‌تاخت، دید که دهنه‌ی اسبش را به سربازی که در مقابلش کُرنش کرد سپرد و از راهروی تَنگ و بلندی پیاده به سمت قلعه به راه افتاد. در همین افکار بود که دَروازه باز شد و فرمانده‌ی نگهبانانِ دِژ بیرون آمد. نگاهی به آگومان و کمانِ روی شانه‌اش انداخت و گفت :«جوان کیستی؟ و این‌جا چه می‌کنی؟» آگومان با توجه به پشتوانه‌ی نامِ پدر، مشکلی برای ورود به قلعه و نشان دادنِ مدرکی برای آشکار کردنِ هویتش نداشت. لحظه‌ای خواست بگوید: «من، پسرِ سرداری که چند لحظه پیش وارد قلعه شد هستم.» اما به‌خود آمد و خیالات را از ذهن زدود. درحالی‌که کمان را به دستِ او می‌داد جواب‌داد: «من پسرِ تیربد پدرام، فرمانده‌ی جان فدای ایران، آگومان هستم.» فرمانده‌ی نگهبانانِ دِژ، نگاهی به کمان و نامِ روی آن انداخت. ابروهای پُرپُشت و انبوهش را بالا بُرد و لب‌هایش را به حالت ستایشگرانه‌ای پایین داد و گفت: «هوم‌م‌م …تیربد پدارم، فرمانده‌ی افسانه‌ای کمان‌دارانِ ما در جنگ با آن مردکِ تازیِ بیابان‌گرد، یحی‌بن‌معاذ.» سپس بر شانه‌ی تازه‌وارد زد و گفت: «بیا داخل سربازِ جوان! سَرورمان از دیدنت خوشحال خواهد شد.» با شنیدنِ این حرف، خستگیِ راه از تنِ آگومان در رفت و دریافت که تا لحظاتی دیگر به حضور مرد افسانه‌ای ایران‌زمین، بابک خرم‌دین خواهد رسید.

این ورودِ باشکوه را به فال نیک گرفت و با لبخندی پشتِ سَرِ هم‌رزم سابق پدرش به راه افتاد. در طولِ دالان به تصاویری که با داستان‌های پدر گریگور از شخصیت و مَنشِ سردارِ بَذ در ذهنش نقش بسته بود، فکر می‌کرد. به روزهایی که اطراف کلیسای تادئوسِ مقدس با شمشیرهای چوبی با‌ دوستانش جنگ می‌کرد. در این جنگ‌ها همیشه نقشِ بابک خرم‌دین را بازی می‌کرد. تعدادی از بچه‌ها به فرماندهی او به بچه‌های پنهان‌شده پشت تپه‌ها حمله می‌کردند و در نهایت او پایش را روی سینه‌ی فرمانده‌ی بازنده می‌گذاشت و درحالی‌که شمشیر چوبی را به گردنِ پسرک فشار می‌داد، می‌گفت: «برخیز و از خودت دفاع کن، مردکِ تازیِ بیابان‌گرد!» در نهایت پدر گریگور از کلیسا خارج می‌شد و در حالی که بابکِ خیالی را از روی سینه‌ی سردارِ بازنده بلند می‌کرد، می‌گفت: «بس است دیگر آگومان! دوستت را  به‌راستی کُشتی!» حالا او در بَذ داخلِ قلعه بود و با پاپان این دالانِ تنگ، رؤیاهایش به واقعیت می‌پیوست. به دستورِ بابک، آگومان تا پایانِ آموزش‌های نظامی، حقِ خروج از قلعه و شرکت در جنگ‌ها را نداشت و به سربازانِ نگهبانِ دِژ پیوست. با خود پیمان بسته بود، جای پدر را در سپاهِ بابکِ‌خرم‌دین پُر کند و به مقامِ فرماندهیِ کمان‌داران برسد. وقت‌های استراحتش را به‌سختی تمرین می‌کرد. تا جایی‌که بین همه‌ی سربازان و فرماندهان، زبان‌زد شده بود و دیگر هر کسی در قلعه می‌دانست آگومان در روزهایی که پاسبانی به‌عهده ندارد، بی‌گمان می‌توان او را بر کوه‌های اطراف در حالِ تیراندازی یافت.

دوستانش به‌شوخی می‌گفتند: «پدرت به‌خوبی از این رفتارت آگاه بود که نامت را آگومان به معنیِ بی‌گمان نهاد.» روزها و شب‌ها به این ترتیب می‌گذشتند و او فقط از طریق دوستانش که در جنگ‌ها شرکت می‌کردند از چندوچونِ ماجرا خبر میافت. با هر جنگی که درمی‌گرفت خود را به میدان جنگ و پیروزی نزدیک‌تر می‌دید و بیش‌تر و سخت‌تر تلاش می‌کرد. تا وقتی که آخرین بار، دَرهای قلعه بعد از بازگشتِ سپاه برای همیشه بسته شد.

هرگونه ورود و خروجی قدغن گردید. سربازان و فرماندهان، شادابیِ همیشه را نداشتند. تلفات نیز این‌بار بسیار بیشتر از جنگ‌های پیشین بود. افشین به پشتوانه‌ی سکه‌های خلیفه، سپاه بزرگی را سازماندهی کرده و اختیار جنگ را در دست گرفته بود. مهم‌تر این‌که با توجه به آشنایی با سرزمین و آب‌وهوای آذربادگان، یک قدم جلوتر از فرماندهانِ قبلی بود .معتصم با انتخابِ او تیر را به هدف نشانده و در رؤیاهایش سَرها و سکه‌ها از این بخش از ایران که اندیشه‌ی استقلال و بازگشت به روزهای باشکوهش را داشت به سویش سرازیر می‌شدند. افشین به‌خوبی می‌دانست که بهترین راه برای به زانو درآوردنِ بابک، محاصره‌ی دِژ است. این شیر را فقط در قفس می‌شد مهار کرد. چرا که بیست سال بود دو برادر در لباسِ دو خلیفه، با سپاهِ فراوان و سازوبرگِ جنگیِ قدرتمند، در دشت و کوهستان از پَسِ این مرد افسانه‌ای و دلیر برنمی‌آمدند. بنابراین بعد از پیروزی در آخرین میدان دست از کار نکشید و بی‌درنگ به دنبال کردنِ سپاهِ بابک پرداخت و کمی بعد از بسته شدنِ درها، صدای پای اسب‌های دشمن در قلعه پیچید. سپاهِ افشین مانند ماری بر اطراف قلعه چنبره زد. این مار، هفت ماه بی‌حرکت ماند و از جایش تکان نخورد. حالا اندیشه‌ها و نقشه‌های افشین به پیروزی نزدیک‌ترش می‌کرد. درنهایت آب و آذوقه‌ی قلعه تمام شد. یک روز عصر وقتی بابک با فرمانده‌ی نیروهای قلعه و آگومان بر روی برج ایستاده بود به خرگاهِ افشین اشاره کرد و گفت: «این کرکاس منتظر نشسته بود آذوقه‌ی دِژ به پایان برسد تا کارِ ما را یکسره کند. هیچ‌گاه این‌طور به شکست نزدیک نشده‌ بودم. ضربه‌ای که این ایرانی به من زد، دو خلیفه‌ی تازی با سپاهی بی‌شمار در این سال‌ها نتوانستند به من وارد کنند. مُشت‌هایش را گِره کرد و زیر لب زمزمه‌کرد: «نفرین بر تو ای افشینِ نمک‌به‌حرام!»

رو به آگومان کرد و گفت: «اگر حالا پدرت، پدرام این‌جا در محاصره‌ی افشینِ وطن‌فروش بود، دیوانه می‌شد. می‌فهمی پسر؟ دیوانه! کاش در جنگ‌های پیشین به دستِ این تازیانِ بیابان‌گرد تکه‌تکه می‌شدم تا امروز را نبینم! روزی که با دستِ یک سردارِ ایرانی از پشت خنجر خوردم.» بی‌اختیار قدم می‌زد شبیه شیری زخمی بود که در میان مُشتی کفتار گرفتار آمده است. در نهایت وقتی کلاه‌خودش را از سر درآورد و بندهای چرمیِ دور دستش را باز کرد، زیر لب زمزمه‌کرد: «شمشیری تیزتر از خیانت در جهان ندیدم! سرنوشتِ ما نیز این‌گونه بود.» وقتی فرمانده‌ی نگهبانان دید، مردی که بیست سال شمشیر و زره را از خود دور نکرده بود، حالا کلاه‌خود از سر درآورد و بندهای چرمی دورِ دستش را باز کرد، فهمید که هیچ روزنه‌ و راهی جز واگذاری قلعه و پذیرفتن شکست نیست. اگر بود، او هیج‌گاه چنین نمی‌کرد.

بازارِ برده فروشانِ بغداد بعد از هر جنگی رونق می‌گرفت. اسیرانِ جنگی، نیمه‌برهنه با لباس‌هایی پاره و در زنجیر در گوشه‌ای نشسته و منتظر بودند تا انتخاب و چانه‌زنی‌های خریدار پایان یابد .پیرمَردِ تازی دست‌های سیاه و چِرکش را در دهانِ پسری زیبا، سفید روی، قَدبلند و تنومند با موهای بلند و ژولیده کرده بود و دندان‌هایش را بررسی می‌کرد. وقتی دستش را از دهانِ او خارج کرد، آگومان آب دهانش را به روی پاهای او پرت کرد. او نیز با لگدی دندان‌های سالم و مروارید مانندِ پسرِ تیربد پدارم را خُرد کرد. رو به فروشنده کرد. چند سکه‌ به سمتش پرتاب کرد و گفت: «بیا اَبوِاسحاق! این هم خسارتی که به مالَت زدم. من این شیطانِ رجیم را نمی‌خواهم. بعد به طرف یکی از دخترها رفت. صورتش را به صورتِ او نزدیک کرد .بوی گَندِ دهانش دلِ دختر را آشوب کرد. در حالی‌که پستان‌های دخترک را در مُشت فشار می‌داد گفت: «عجب لیموهایی؟! همین خوب است. من این را می‌خواهم. امروز این را با خود می‌برم، هر چند سکه که قمیتش باشد؟!» در حالی‌که به دهانِ غرق در خونِ آگومان اشاره می‌کرد و می‌خندید، ادامه‌داد: «آن عَجَمِ وحشیِ حرام‌زاده مال خودت اَبواِسحاق! هرچند این هم که می‌برم عَجم است. با این تفاوت که با خریدِ آن یکی، زَر دادم و آتشِ خشمم را افروخته‌ام. ولی با بردنِ این‌یکی، گرچه زَر دادم ولی آتشِ شهوتم را خاموش کرده‌ام. این انتخاب عاقلانه‌تر است، نیست؟ تو خودت بودی کدام را می‌خریدی ملعون؟ هان؟»

با خبر سقوطِ قلعه، آخرین امیدها از دست رفته بود و پدر گریگور هرچه تلاش کرد، خبری از آگومان نیافت. او را در بین کشته‌شده‌ها نبود و رایکا با امیدِ این‌که خبری تازه بگیرد، هر روز به کلیسا می‌رفت و از پدر گریگور پرس‌وجو می‌کرد. یکی از این روزها که رایکا آن‌جا بود، مردی داخلِ کلیسا شد. کشیشِ ‌پیر گفت: «خبری از آگومان دستگیرت نشد؟ از بابک چه؟» مَردِ ارمنی جواب‌داد: «از آگومان که خبری ندارم. به گمانم اسیر شده باشد؟! ولی سرانجام چند روز پیش بابکِ ‌خرم‌دین اعدام شد.. باز هم خیانت! این بار با خیانتِ سهلِ‌بنِ‌سنباطِ ارمنی، حاکم ارمنستان!» مَردِ ارمنی می‌گفت: «بابک برای فراهم آوردنِ سپاهی تازه، از راهِ کوه و بیشه به ارمنستان گریخته است. اما سنباطِ ارمنی با چرب‌زبانی و امیدوار کردنِ او به کمک، فریبش داده و بابک را به مهمانی دعوت کرده .بعد افشین را باخبر کرده است. او را گرفتند و به سامرا فرستادند. د نهایت خلیفه بعد از بریدنِ دست و پاهای بابک، او را اعدام کرده است. پدر گریگور به تپه‌های برفیِ اطرافِ کلیسا که در ماهِ  ژانویه سفیدپوش شده بودند، خیره شده بود. دیگر ادامه‌ی حرف‌های او را نمی‌شنید. تصویرِ مردی سرخ‌مو با خنجری در دست در سَرَش می‌چرخید. گاهی یهودا از سَرِ پدر گریگور بیرون می‌آمد. قهقهه‌زنان چرخی در محراب می‌زد و با خنجر، صلیبی در هوا می‌کشید. رقص‌کنان تاب می‌خورد و دوباره به داخلِ جُمجُمه‌ی کشیش برمی‌گشت. با صدای هِق‌هِقِ رایکا، پدر گریگور نگاهش را از تپه‌های برفی به صورتِ اشک‌آلودِ او برگرداند. در حالی‌که ناخن‌هایش را در گوشتِ دستش فرو می‌برد، مُدام زیر لب تکرار می‌کرد: «نفرین بر یهودا…»

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳