خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “از پروانه شدن نترس” به قلم الهام ادیبی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “از پروانه شدن نترس”

✍الهام ادیبی

 

فرمانِ ماشین را محکم گرفته و به روبه‌رویم خیره شده بودم. نگاه می‌کردم؛ ولی چیزی نمی‌دیدم. با صدای بوق ماشین پشت سر به خودم آمدم. صدای همهمه‌ی بچه‌ها ماشین را پر کرده بود. دو دختر، ته ماشین مثل همیشه مشغول کل‌کل بودند و این بار سر این که کدامشان گل سر قرمز را بردارد و کدام یکی صورتی. شیدا سرش توی گوشی بود. از آینه نگاهی کردم و گفتم: «شیدا جون باز گوشی اُوردی، خانم نظری تنبیهت می‌کنه.

_خانم اجازه! مامانم باهاش هماهنگ کرده قراره دیگه برم دفتر تحویل بدم بعد پس بگیرم. گوشی باهام نباشه مامانم استرس می‌گیره براش بده.

نمی‌دانم چرا گوشه‌ی لبم به علامت نیشخند کج شد. یاد خودم افتادم. تا دبیرستان هم مادرم نمی‌دانست  کلاس چندمم، کدام مدرسه می‌روم، چه برسد به استرس. البته حالا که خودم مادرم، می‌فهمم با داشتن چند بچه‌ی قد و نیم قد، آدم نمی‌فهمد روزگار چه به سرش می‌آورد. توی روزمرگیِ بشور و بساب گم می‌شود. دو دختر کوچک‌ترِ پشت سرم مشغول پچ‌پچ کردن و خندیدن بودند. توی دنیای خودشان حتماً رؤیای شیرینی داشتند. مادرم می‌گفت:

_ توی راه مدرسه حواست باشه زیاد نخند، هِرهِر، کِرکِر تو خیابون راه نندازی. اگه پسری چیزی گفت یا خواست چیزی بهت بده قبول نکنی؛ فرار کنی ها.

نگاهم به سپیده افتاد از توی شیشه برای پسرهایی که کنار خیابان بودند شکلک در می‌آورد و با آیسان غش‌غش می‌خندیدند. من هم لبخند  زدم. مگر شکلک درآوردن  یک دختر کلاس پنجم یا چشمک زدن پسری رهگذر کنار خیابان به چه کسی آسیب می‌زند، به کجای دنیا بر می‌خورد. صدای مادرم می‌آید:

_گول این خنده‌ها و چشمک‌ها رو نخور. اینا همش دامه تو جنس مردا رو نمی‌شناسی همشون گرگن.

از هر خنده‌ای، از هر حرکتی، از هر محبتی می‌ترسیدم. از اینکه نکند گول بخورم، نکند ناپاک شوم، نکند آلوده شوم، نکند حامله شوم…

ولی من دیگر کلاس پنجم نبودم. بیست و دو ساله و لیسانس گرفته بودم، وقتی گفتم منصور رو دوست دارم؛ زد توی صورتش و گفت:

_ خاک بر سرت کنن بی‌لیاقت، آخه بقالی هم شد شغل؟ گفتم: «مامان! بقال چیه؟ سوپری داره. اونم بزرگ و شلوغ. مهم اینه که شغل و درآمد داره.» اما گوشش بدهکار نبود. پوزخندی زد و گفت: «عاشقی چهل شبه، پشیمونیش هزار سال.»

چهل شب تمام شد و من هنوز پشیمان نشده بودم؛ اما گمان نمی‌کردم بتوانم هزار سال دوام بیاورم. منصور به‌خاطر تحریم‌ها و گرانی ورشکست شد. و آن فروشگاه بزرگ واقعاً تبدیل شد به بقالی کوچکی برای بخور و نمیر. من باید یک سر این بار کج را به دوش می‌گرفتم تا به مقصد برسیم. تکه‌های طلای سر عقد را فروختم و تبدیل به ون سبزرنگ سرویس مدارس شد.

عاطفه روی صندلی تک‌نفره کنار در نشسته و توی خودش جمع شده بود. سرش را به شیشه چسبانده و هی به خودش می‌پیچید از توی آینه می‌پاییدمش. چند وقتی می‌شد که مثل همیشه نبود گوشه‌گیر و تنها و این سه چهار روز اخیر انگار بیمار بود. نگاهش کردم و گفتم: «عاطی چی شده حالت خوبه؟»

این دخترها، هر کدام انگار بخشی از من یا گذشته‌ی من بودند، تیکه‌های کوچک پازل گذشته‌ی من، نمونه‌های آینه‌ای که خود پیش‌ترم را در آنها می‌دیدم، قلبم فشرده شد. درد و رنج بچه‌ها برایم خیلی سخت بود. صدایش زدم و گفتم عاطی جون چی شده چته؟ به شیشه نگاه کرد و گفت: «هیچی.! دلم درد می‌کنه. چند روزه همینجوری‌ام. عاطفه از بچه‌های دیگر عاقل‌تر بود؛ از کلاس ششمی‌ها درشت‌تر و همیشه شاد و بشاش. حالا که توجهم به او جلب شده بود یادم آمد چند وقتی هست که توی خودش فرو رفته یا شاید فرو ریخته. باز هم چقدر خوشحال بودم که دختر نداشتم شاید لطف خدا بود که پسر دار شدم. دختر دار شدن برای من انگار تکرار درد و رنج خودم بود.

مادرم وقتی سبزی‌ها را با وسواس پاک می‌کرد، دانه به دانه، برگ به برگ، گفت:

_ کاش دخترهایم پیش‌مرگم بشوند.

زن همسایه محکم زد روی پای خودش و  گفت: «خاک به سرم چی می‌گی؟! خدا نکنه.»

مادرم آهی کشید و گفت: «من که مادر ندیدم. بی‌مادری چه‌ها که نکشیدم. اگه بخوام تعریف کنم فیلم هندی هم جلوم کم می‌آره نمی‌خوام دخترام درد بی‌مادری بکشن.

به عاطفه و دختران توی سرویس نگاه کردم. چقدر شور و شیرینی دارند. چقدر توی لباس چین‌دار گل گلی، عروسک و خواستنی می‌شوند. اما جایی پس ذهنم نمی‌دانم با مادرم موافقم یا نه؟ می‌خواهم فرزندم پیش‌مرگم شود یا نه.؟ شاید دلم بخواهد بمانم و بماند و برایش مادری کنم یا هر دو با هم بمیریم. ماندن هر کداممان بدون دیگری مرگ است.

همه‌ی بچه‌ها به خانه‌هایشان رسیدند. مسیر عاطفه دورتر بود به‌سختی حرف می‌زد. دلم می‌خواست کمکش کنم. گفتم: «عاطفه جان خواهر برادر داری؟ با سر پاسخ منفی داد. جلوی خانه ترمز کردم. بلند که شد انگار کوله‌باری از غم داشت، سنگین و خسته. با چشم دنبالش می‌کردم. پشت ِمانتوی صورتی‌اش سرخ شده بود. یک دفعه دلم رعشه گرفت. صدای مادرم باز توی سرم می‌پیچید:

_چیزی نیست،! نترس، این بدبختی تمام زن‌های عالمه ِدیگه، این گرفتاری حالا حالاها باهاته. بدو برو تو حموم تا گند نزدی به همه‌جا.

اشک گوشه‌ی چشمم را پاک کردم. از جایم بلند شدم. صدایش زدم، هنوز پایش به زمین نرسیده، برگشت. گفتم: عاطی مانتوتو  دیدی؟ رنگ از رویش پرید. لب‌هایش مثل گچ سفید شد. از داشبورد چند روزنامه روی صندلی انداختم و گفتم بنشیند. دست‌هایش می‌لرزید و مدام تکرار می‌کرد چی شده چرا اینجوری شدم یعنی می‌میرم؟

گفتم: «چیز مهمی نیست داری به یه خانوم خوشگل تبدیل می‌شی. همه‌ی خانم‌ها همینجوری می‌شن. ماجرای پیله‌ی  کرم پروانه رو می‌دونی؟! اینم مثل همونه داری تبدیل به یه پروانه‌ی قشنگ می‌شی. دوست داری مثل مامانت بشی؟»

سری تکان داد و لبخند شیرینی گوشه‌ی لبش نشست. پیشانی‌اش را بوسیدم و روانه‌اش کردم. شماره‌ی مادرش را گرفتم که بگویم مواظب روح دخترش باشد، تا از زن بودن نترسد.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳