خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “داغ سپید” به قلم آهو نیازی )

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “داغ سپید”

✍آهو نیازی 

 

نگاه زن آبستن، نگران و مضطرب از مانیتور به من و از من به مانیتور‌ سرگردان است. سرم داغ است، زبانم تلخ، و انگار قلوه‌سنگی توی گلویم چپانده‌اند که کلمات سنگین و نامفهوم خود را آزاد می‌کنند.

«متأسفم، خانم!»

ستون فقرات جنین در هفته بیست و پنجم هنوز تشکیل نشده‌اند. زن که این بارداری سومش است، یک دختر آنسفالی و یک پسر اوتیسمی دارد با دست‌های کوتاه. می‌زند زیر گریه: «خانم دکتر، من هی می‌گم بسه، پسرخاله می‌گه همیشه که بچه ناقص نمی‌شه.»

بغضم را قورت می‌دهم. می‌گویم: «باید با شوهرت حرف بزنی. نباید اینو بگم. خلاف ابلاغیه جدیده، واسه ما جرم داره عزیز جان، اما عقل حکم می‌کنه کورتاژ کنی. اوضاع این طفل معصوم بدتر از اونای دیگه‌ست. زندگی‌تون که رو هواست، این یکی هم می‌شه قوز بال….»

در به‌شدت باز می‌شود، زن با دستپاچگی ملافه را روی سرش می‌کشد و می‌نشیند و هر دو هاج‌و‌واج زل می‌زنیم به مردی که زنی را هل می‌دهد توی اتاق، و منشی پشت سرش سعی دارد مانع او شود. در پس‌زمینه‌ی صدای منشی، چهره‌ی برافروخته‌ی مرد، بدنم را به رعشه می‌اندازد: «کجا آقای محترم. نامحرم تو اتاقه، شما حق ندارین همین‌طوری سرتون بندازین پایین و…»

نمی‌فهمم چطور بیمار قبلی بیرون می‌رود، و زن آن مرد چطور آماده می‌شود و روی تخت می‌خوابد. مرد با اصرار منشی بیرون منتظر ایستاده. قلبم به‌شدت می‌زند، حس می‌کنم خشم مثل شعله‌های آتش از گوش‌ها و سرم زبانه می‌کشد. آبی به صورتم می‌زنم. سایه‌ی مرد را از پشت کرکره‌ها می‌بینم که با قدم‌های تند سالن انتظار را گز می‌کند. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم و زیر لب فحشی نثارش می‌کنم.

چشمم به زن می‌افتد که روی تخت ناله می‌کند. کبودی پیشانی و گونه چپش توی صورت سفید و گرد، یک لحظه توجهم را جلب می‌کند. اگر کبودی گونه‌اش نبود، شک نداشتم جای مهر است روی پیشانی‌اش. اشک می‌ریزد. اشکشان دم مشکشان است، از بس توی روضه‌ و عزا، تمرین کرده‌اند. دلم نمی‌خواهد چشمم ‌به چشم هیچ‌کدام از این آدم‌ها بیفتد. چشم‌بندی از توی کشو درمی‌آورم و با خشونت می‌دهم به چشم‌هایش بزند.

ماسکی هم به چهره‌‌ی خودم می‌زنم. پر از ویروس و میکروب‌اند اینها.

تازه متوجه چادر سیاهش می‌شوم که روی خودش کشیده. با عصبانیت با نوک دو انگشت وسط چادر را

می‌گیرم و پرت می‌کنم آن‌طرف روی زمین:

«این دیگه چه وضعشه، همه‌جا رو آلوده کردی….» و با غرولند و بدون عجله، پرونده بیمار قبلی را تکمیل می‌کنم، و بعد به سراغ او می‌آیم.

پروب را روی شکمش می‌چرخانم. به مانیتور نگاه می‌کنم. جنین سالم و بی‌نقصی است با وزنی مناسب. نفرتم را با فشار محکم‌تری به پروب روی شکمش، خالی می‌کنم. زن جیغ خفیفی می‌کشد. منتظر این عکس‌العمل، به‌کنایه می‌گویم: « چته خانم! تازه این اول درد و مصیبته.»

و زیر لب می‌گویم «مال حروم خوب بهتون ساخته.»

درد وحشتناکی زیر شکمم می‌پیچد. پروب را رها می‌کنم و شکمم را می‌گیرم…..

چیزی زیر انگشتانم وول می‌خورد.

آرمان دست روی دلم گذاشته و برای بچه آواز می‌خواند. «سپیده می‌رقصد از باد بهاری… شده سرتاسر دشت سبز و گلناری…»

با اعتراض می‌گویم: « عه، آرمان! از کجا می‌دونی دختره؟»

 

«خب، حالا! وصف‌العیش، نصف‌العیش. حرفشو که می‌تونیم بزنیم، نمی‌تونیم؟»

«خودت که بهتر می‌دونی.هنوز آنقدر رشد نکرده که بشه تشخیص داد.»

زن با ناله‌ای خود را جابه‌جا می‌کند.

شکمم را می‌مالم. زهرخندی می‌زنم، توی دلم می‌گویم، حقته. یه ذره هم شماها درد بکشین، شاید بفهمین مردم چی می‌کشن.

پروب را به چپ و راست می‌چرخانم. جنین به یک طرف می‌چرخد. دختر است. چشم‌هایم پر آب می‌شوند. سپیدم با دامن دور چین‌ سفید بالرین‌ها، روی نوک ‌پا راه می‌رود و می‌چرخد و می‌چرخد. مثل پرنده، بال می‌زند. بالا و بالاتر می‌رود…

با فریاد زن، توی ابرها محو می‌شود.

دست‌هایم را که برای در آغوش کشیدنش گشوده‌ام، خالی پایین می‌افتد. پروب روی شکم زن پرت شده است. زن تکانی می‌خورد.

می‌نالد و نامفهوم چیزی می‌گوید.

عرق از زیر موها و پیشانی‌ام سر می‌خورد روی چشم‌ها و ماسک صورتم.

بی‌اعتنا به دردش، می‌گویم: «چکار می‌کنی خانم! مطبُ گذاشتی رو سرت. چیزی نشده که! انقدم وول نخور.»

با بغض می‌گوید: «به‌رو چِشوم، خانِم دکتر، هر چی شما بُگوی.»

توی دلم می‌گویم، گور بابای همه‌تون. کارتون که گیر می‌کنه، همچین فاز مظلومیت برمی‌دارین که هر کی ندونه خیال می‌کنه یه مشت بدبخت بیچاره‌این.

باید تخمدان‌ها و کلیه‌ها را هم چک کنم، اما باز روی شکمش ژل می‌ریزم و دوباره پروب را می‌چرخانم و به جنین خیره می‌شوم. چطور دختری خواهد شد؟

دختری با چادر سیاه و چهره‌ای که زیر نقاب پیدا نیست. موهای سپیدم را گرفته و با یکی مثل خودش او را کشان‌کشان به‌طرف ون می‌برند. مردی روی رکاب ایستاده و شوکر  را به سر سپید که تقلا می‌کند خود را رها کند، می‌زند. ناخودآگاه پروب را انگار که خنجری باشد، به پهلوی زن فشار می‌دهم، جایی که سر جنین چرخیده است.

از فکری که مثل شوکر مغزم را سوراخ می‌کند، رعشه به تنم می‌افتد. دستم طاقت نگه‌داشتن پروب را نمی‌آورد. روی تخت کنار پاهای زن رهایش می‌کنم. دندان‌هایم روی هم کلید شده. تب و لرزی ناگهانی می‌سوزاندم و منجمدم می‌کند. تب نفرت از بن سینه‌ام زبانه می‌کشد. انتقام اما حرف اول را می‌زند. ممکن نیست فرصتی بهتر از این دست بدهد. این‌طوری روح آرمان و سپید، شاد خواهد شد. آرمان شب‌ها دیگر غمگین و ناامید نگاهم نخواهد کرد، و سپید دست از گریه‌ی بی‌امان برخواهد داشت.

گفتند آرمان خودکشی کرد… و تمام. من و سپید توی شکمم انتظارش را می‌کشیدیم که بیاید و با سلیقه‌ی هم اتاقش را بچینیم.

آرمان از هر چه که می‌پسندیدیم، یکی دو تا اضافه‌تر برمی‌داشت، با فکر بچه‌هایی که در حال معالجه‌شان بود.

اگر من می‌توانستم طاقت بیاورم، سپید هم می‌توانست. یک رگش هم به آرمان می‌کشید، محال بود.

چطور می‌توانستم به خودم بقبولانم آرمان من، پشت میله‌ها اینطور راحت از دستم برود؟

باید این را همان بار اول می‌فهمیدم که چشم دختری را از کور شدن نجات داده بود.

طوری او و دختر را بردند که انگار بخار شده و به هوا رفته.

بعد از چندین‌ ماه بی‌خبری، من پشت شیشه نشسته بودم و داشتم با تماشای او که لباس مجرم‌ها به تنش زار می‌زد، هق می‌زدم. برای برفی زودرس که با بی‌رحمی روی موهای سیاه و ریش‌وسبیل‌های کم‌پشتش نشسته بود. برای سکوت و کم‌حرفی‌اش. پرسیدم: «آرمان، چی به سرت آوردن.»  سربرداشت. از آن برق شیرین جوانی اثری توی نگاه خسته‌اش نبود. دسته‌ای کلاغ سیاه با لجاجت دور چشم‌هایش پنجه کشیده بودند. کمی مکث کرد، بعد با صدای یک مریض از مرگ برگشته، جواب داد: «ازم تعهد گرفتن.»

گفتم: «مگه می‌تونن؟ این خلاف مقرراته!»

سر تکان داد و آه کشید: «مقررات! کدوم مقررات!؟….قراره همین روزا آزادم کنن.»

… و آزاد شده بود، داغان و درهم‌شکسته.

سیگار پشت سیگار، فکر پشت فکر. بی‌خواب، بی‌قرار و عصبی، و گریزان از نگاه دیگران.

مطب علناً تعطیل شده بود.

بعد از دو سال کلنجار رفتن با همکاران روانشناس، تا حدی توانست این ترومای لعنتی را از سر بگذراند.

روزی که نتیجه‌ی تست بارداری‌ام را به او نشان می‌دادم، در چشم‌هایش شوق به زندگی دوباره را می‌دیدم. سپید یک معجزه بود.

اما طفلک هم مانع نشد آرمان من دست روی دست بگذارد و جان مردی را که گلوله لای دنده‌هایش گیر افتاده بود، نجات ندهد. گاهی، در اوج استیصال به خودم می‌گویم، کاش هر طور بود مانعش می‌شدم‌، اما بعد، از پس تلخندی، آهی «پس هنوز آرمانت را نشناخته‌ای؟»

مریض تکانم می‌دهد: «خانِم دکتر، خانم دکتر، چی آمده به سر بچه‌ام؟ تو را جان هر کی که دوسش داری، اگه اتفاقی برای بچه‌ام افتاده بوگو.»

به خودم می‌آیم. نباید مریض خیال کند حواسم جای دیگری بوده. راستش را هم نمی‌گویم. نگاه نفرت‌بارم را به او می‌دوزم. آنقدر خوب خورده و خوش‌خوشانش بوده که با وجود افتادن از پله‌ها و لک خونریزی، نه خودش و نه بچه‌ی توی شکمش، آخ نگفته‌اند. سگ‌جان‌اند دردگرفته‌ها!

به‌سختی جلوی خشمم را می‌گیرم، می‌گویم: «نه خانم، زوم کردم رو دستگاه. وضعیت شما ناپایداره. باید چند دقیقه بیشتر زیر دستگاه بمونید تا بتونم دقیق بررسی‌تون کنم.»

می‌گوید: «خدا خیرتان بده خانِم دکتر. الهی که خدا بچه‌هاتانه واسه‌تان نگر داره.»

اگر آرمان من بود، حالا چند بچه داشتیم؟ با شیرین‌کاری‌هایی که راه می‌انداخت مقابل شکمم برای سپید تازه جوانه زده، شک ندارم به یکی دو بچه قانع نمی‌شد.

از اینکه از ناآگاهی و کم‌سوادی بیمارم‌ سوءاستفاده می‌کنم، احساس گناه که نمی‌کنم هیچ، دلم خنک هم می‌شود.

خیال ندارم با رحم کردن به چنین پلنگ‌های تیزدندانی در حق بره‌های بی‌زبان جفا کنم.

شوهرش، بدون توجه به منشی که قصد دارد جلوی ورود او را به اتاق بگیرد، در را با خشونت باز می‌کند: «پ چی شد خانم دکتر، چرا انقده طولش می‌دین؟ بچه‌ سالمه؟»

از جا بلند می‌شوم و با قدم‌های محکم به طرفش می‌روم: «بیرون باشید آقا، باید بیشتر چک بشه.» و در را توی صورتش می‌بندم و قفل می‌کنم.

قیافه کریهش را مگر با من توی قبر چال کنند تا یادم برود که چطور توی جمعیت می‌لولید، با ریش‌هایی که سه‌تیغه زده بود. تی‌شرت و شلوار جین و کفش‌های کتانی هم نتوانسته بود ظاهر چندش‌آورش را بپوشاند. اگر هیچ‌چیز این ظاهرسازی‌اش بعدها او را لو نمی‌داد، بدون شک چشم‌های بیش از حد درشت و سرخش زیر ابروهای پیوندی سیاه، و آن بینی گوشتی پر از آبله، پته‌اش را روی آب می‌ریخت. آرمان وقتی او را نشانم می‌داد، صدایش می‌لرزید.

حالا ریش‌های سیاهش دراز به دراز، روی پیراهن آبی یقه سه‌سانت چرک‌اش ریخته، دکمه‌های مچ‌اش را تا آخر بسته و شلوار پارچه‌ای شل و ولش چروک روی کفش‌های خاکی‌اش، چین خورده.

زن روی تخت در سکوت هق‌هق می‌کند. ننه‌من‌غریبم‌بازی در می‌آورد. همه‌‌شان سر و ته یک کرباس‌اند.

باید زودتر کاری بکنم. نباید بگذارم این طفلک زیر دست این آدم‌نماها هم خودش را بدبخت کند و هم بچه‌های مردم را. ذهنم درجا شرایط را تحلیل می‌کند. بی‌درنگ جنین بیمار قبلی از لای پوشه‌های افکارم بیرون می‌جهد.

کرکره پنجره را می‌بندم. نباید کسی بو ببرد.

خودش است. کافی‌ست یک نسخه از سونو جنین آن زن را جایگزین این یکی کنم. محال است وقتی بهشان بگویم بچه‌شان توی چه وضعی‌ست، نگه‌اش دارند. دستپاچه دور خودم می‌چرخم و پرونده‌ها را زیر و رو می‌کنم. مثل هر شب، آرمان، بغ کرده و غمگین نگاهم می‌کند. مثل همه شب‌ها، صدای گریه سپید، توی گوش‌هایم می‌پیچد.

«از امروز هر دو راحت می‌شید. دیگه نمی‌ذارم غمگین بشی آرمانم. نمی‌ذارم سپیدمون یه لحظه هم گریه کنه….آره، حق‌شونو که کف دستشون بذارم، همه‌مون راحت می‌شیم….»

زن باردار شروع می‌کند حرف زدن. با اخم نگاهش می‌کنم. اشک‌هایش از زیر چشم‌بند روی گونه‌ها و گوش‌هایش سر خورده: «خانِم دکتر، می‌گوئن شما بیترین دکتر عکس‌برداری تو ای شهرین. می‌گوئن خیلی باوجدان و شریف…. »

دستمال توی دستش را به صورتش می‌کشد… «تو را به‌خدا تن و بدن مویُ ببینین چطوری ای حیوون آش و لاشش کِرده؟ خودش مویُ از پله‌ها پرتُم کِرد. خانم، به خدا آقا ننه‌مه با زور و تهدید راضی کِرد تا مو زنش بشُم. بیاید با چش خودتان پشتُمه نگا بکنِین. داره تیر می‌کشه…»

بهت‌زده و ناباور، پوشه‌ها را روی میز می‌اندازم. با پاهای لرزان به طرفش می‌روم.

می‌گویم: «ب. بچرخ ب.ببینم.»

به‌سختی غلتی می‌زند. گان را کنار می‌زنم. با دیدن زخم‌های دلمه شده و کبودی‌های جای شلاق، با انزجار دستم را پس می‌کشم.

تازه پی به علت کبودی‌های صورت و پیشانی‌اش می‌برم. حتی خون دلمه شده روی موهایش را هم ندیده بودم.

سر زن را در بغل می‌گیرم و هم‌پای او های‌های گریه می‌کنم.

زن با هق‌هق ادامه می‌دهد.

«قاضی گفته باید شاهد بیاری که ثابت کنه شوورت روانیه. می‌گوئن برو پیش دکتر قانونی، اما ای خدا نشناس نمی‌ذاره پامِ اَ در خانه بذارم کوچه. تو رو به‌جان عزیزت خانم دکتر، برا خاطر مو نه ها، برا خاطر ای طفل معصوم، کاری کن بچه‌م زیر دس ای شغال روانی نیفته.»

از او جدا می‌شوم، گوشی تلفن را برمی‌دارم و شماره پزشکی قانونی را می‌گیرم.

آرمان می‌خندد، سپید آرام می‌گیرد.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳