خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “سفیدی مطلق” به قلم فاطمه دریکوند)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “سفیدی مطلق”

✍فاطمه دریکوند

 

کیسه‌ی لباس‌ها را سریع توی کمد جا می‌دهم. برمی‌گردم خودم را تو صندلی می‌اندازم، کنار توده‌ای مات و سنگی از صورتیِ تندِ روسری و گانی مچاله شده در هم. حالا دیگر ناچارم بپذیرم این حجم از سکوت و دلواپسی دختر دوازده‌ساله‌ی پر شر و شور من است. سپیده بی‌آن‌که بچرخد سمتم دستم را توی دست‌های کوچکش می‌فشارد و نفس خسته‌اش را پس می‌دهد:

« مامان اینجا هم خیلی باید تو نوبت بمونیم؟»

« نمی‌دونم، مجبوریم، می‌گن اول باید کار بیماران اورژانسی رو راه بندازن!»

از ترس این ویروس لعنتی رفته‌ایم ته سالن کمی دورتر از جمعیت نشسته‌ایم. چهار صندلی ته سالنِ انتظار با فاصله بیشتری از بقیه نزدیک پنجره هستند و احساس امنیت بیشتری به ما می‌دهند. دست سپیده را می‌فشارم. حتی جرات نمی‌کنم بگویم نگران نباشد، وقتی خودم هم از ترس نای ایستادن ندارم و دلشوره امانم را بریده. دست‌های کوچک سپیده هم تلاش می‌کنند دست‌های سرد مرا نوازش کنند. کاش دوباره نپرسد من چرا اورژانسی نیستم، چون توضیحش سخت است؛ عین توضیح این مسئله که چرا یک دختر بچه ناگهان کور می‌شود. عجب دست‌های سردی داریم توی این مرداد ماه داغ. دو ماسکی را که بر عکس زده‌ام روی صورتش، با احتیاط وارسی می‌کنم و می‌پرسم آهنگی چیزی نمی‌خواهد. کسل با چشمان درشت عسلی‌اش که زل زده‌اند به هیچ جا می‌گوید:

« نه!».

گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ مادر است بی‌چاره توی تمام این هفتاد و چند ساعت او هم شریک کابوس ما بوده. می‌پرسد:« چه‌کار کردی مادر؟ سی‌تی‌اسکنش رو گرفتی؟ چی گفتن؟»

« نه مادر جان! ما تازه رسیدیم باید کلی هم تو نوبت بمونیم.»

« ای بابا تو که دو روز پیش نوبت گرفتی! »

« چه می‌شه کرد مادرِ من، اینجا بعضی‌ها یه هفته است تو نوبت‌ان.»

قربان صدقه‌اش می‌روم و قسمش می‌دهم دلشوره نداشته باشد، صبر کند تا خودم زنگ بزنم. قطع که می‌کنم به سختی زیر دو ماسک نفسی تازه می‌کنم. جمعیت هر لحظه دارد بیشتر می‌شود و حالا یک زن پکر با چشمان قرمز پف‌کرده به‌همراه پسری می‌آیند و روی دو صندلی جلوی‌مان می‌نشینند. زن سخت نگران است. نگرانی‌اش از جوابِ – می‌گن احتمالاً دوباره توده‌ات رشد کرده!- که با بی‌حالی به کسی می‌دهد به من هم سرایت می‌کند و دلم می‌لرزد؛ همراه صدای لرزانش که می‌گوید: «هر چی خواست خدا باشه!» گوشی را خاموش و انگار قایم می‌کند.

پسرِجوانِ همراه زن اما بی‌خیال نشان می‌دهد. دلم شور افتاده که یک مرتبه برق قطع نشود، مثل توی مطب چشم‌پزشکی که قطع برق دو روز وقت‌مان را تلف کرد. یا وقتی توی داروخانه برق نبود تا نسخۀ برخط معنی داشته باشد. سرم گیج می‌رود از یادآوری ساعت‌ها انتظار، ترس و دلهره و نظر چشم‌پزشکی که فقط یک لحظه خوشحال‌مان کرده بود، وقتی گفت:

«خوشبختانه چشماش کاملاً سالم‌ان هیچ مشکلی ندارن!»

اما وقتی نمی‌دانست چرا کور شده‌اند ما را دست از پا درازتر ارجاع داد به متخصصین دیگر، تا نوبت برسد به متخصص مغز و اعصابی که از نوار مغز گذشته سی‌تی‌اسکن کامل سر هم می‌خواست. و ما ماندیم و دوندگی توی این روزگار سیاه، دنبال نوبت سی‌تی‌اسکن. بیمار اورژانسی را که با برانکار می‌برند برای سی‌تی‌اسکن، توی دلم خالی می‌شود، با احتمال بالای درگیری‌اش به کرونا و اتاقکی که بعد از او بقیه مجبورند بروند تویش. سپیده بی‌آن‌که بچرخد سمتم می‌پرسد:

«مادربزرگ بود؟ می‌گم مامان اون روز براش واکسن زدی؟ آخی یه‌هو همه‌چی جوری ریخت به‌هم که یادم رفت حالشو بپرسم!»

«آره قربونت برم، اون روز صبح بردمش دز دوم واکسن رو هم زدن براش، گفتم بیارمش پیش خودمون باشه مشکلی پیش نیاد. رسیدیم خونه، هی داشت تو رو صدا می‌زد که…»

« آره صداش رو شنیدم، خواستم بلند شم بیام بیرون که دیدم همه‌جا سفید سفید شده عین یه استخر شیر.»

به انقباض ماهیچه‌های صورتش زیر مویرگ‌های قرمز و ظریف پوستش حین حرف زدن دقت می‌کنم، دلم آشوب می‌شود با شک و تردیدی نفس‌گیر، از طبیعی بودن یا نبودن همه‌چیز، از دنیای شیری رنگ جلوی چشمانش که هر روز دارد عادی‌تر می‌شود، هراس دارم اگر همیشگی شود چه؟ شانه‌اش را می‌مالم:

«مادر بزرگ بیچاره پاک واکسن رو فراموش کرد، از نفس افتاد اونقد دعا می‌کرد برا سلامتی تو؛ یک ریز داره به خُرد و کلان مقدسین متوسل می‌شه تو رو شفا بدن.»

«آخی دلم سوخت! طفلک مادر بزرگ انگار دیوونه شده بود.»

زورکی لبخند می‌زنم:

«بعدش هم که گیر داده بود و هی شکر می‌کرد که جلو چشمت سفیده و نه سیاه.»

می‌خندد:

«توهم که آخرش داد کشیدی سرش که مادر من کورِ کوره چه فرقی می‌کنه؟ ولی خوشم اومد، مادری خودمه اصلاً کوتاه نیومد.»

«آخ‌خ ببخشید عزیزم تو هم اینو شنیدی!؟»

«آره، اما دلم می‌سوخت منم سر تو داد بزنم، حق با مادربزرگه؛ اگه همه‌جا سیاه می‌شد خیلی ترسناک‌تر بود و تحملش سخت‌تر.»

پسر جلویی سرش را کرده توی موبایلش و دارد اخبار را بلند بلند برای زن نگرانِ همراهش می‌خواند.

« اُه اُه اُه ! اینو باش مامان، چه رکوردی؛ 655 نفر، لامصب جنگ جهانی سوم هم بشه این رکورد مرگ و میر رو تو یه روز نمی‌زنه.»

مردی که ردیف جلوتر است بر می‌گردد و با اخم می‌گوید:

« اون که مال دیروزه پسرجان!  آمار امروز ساعت دو می‌آد.»

با یک تیک عصبی پلکم می‌پرد، این چند روزه آنقدر توی هول و ولای سپیده و دکتر و درمانش بوده‌ام که هیچ سراغ اخبار نرفته‌ام و حالا این رقم سهمگین مرگ و میر نفسم را بند می‌آورد. باورش سخت است هر چند پیش‌بینی‌اش را اغلب ناباورانه ندید می‌گرفتن، یا مثل همیشه صورت مسئله را پاک می‌کردند. زن که حالا می‌فهمم مادرِ پسر است بغض کرده سر تکان می‌دهد و می‌گوید:

«آماری که امروز رکورد محسوب می‌شن چند روز آینده برگشتن بهشون یه جور بهتر شدن اوضاع تفسیر می‌شه، چه می‌شه کرد وقتی ماها  فقط یه مشت عددیم.»

زن جوانی که به دیوار کنار پنجره تکیه داده با کش و قوسی به بدنش می‌گوید:

« نه حاج خانم اینا فقط از دور عددن وقتی نزدیک می‌شی مصیبت رو درست و حسابی لمس می‌کنی، خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه!»

زن از ته دل الهی آمین می‌گوید و منتظر روایت زن جوان می‌ماند. سگرمه‌های زن جوان در حد گریه کردن در هم می‌روند:

«همکلاسی دختر من فقط هشت سالشه، کرونا پارسال مادرش رو کشت دو روز پیش هم بابای سی و پنج سالش رو؛ حالا طفلکی پناه آورده به مادربزرگ علیلش.»

مادر پسر چهره‌اش در هم می‌رود:

«وای خدااا! به کی باید گفت این همه درد رو؟ اگه ما هم مثل همه‌ی دنیا زودتر واکسن می‌خریدیم شاید طفلک مادرمرده یتیم هم نمی‌شد!»

بر می‌گردم سمت سپیده می‌ترسم از تأثیر این اخبار وحشتناک بر او با این روحیه داغونش. اما نمی‌‌شود که گوش‌هایش را گرفت. دست دور گردنش می‌اندازم:

«عزیزم یه آهنگ برات بذارم؟»

پکر می‌گوید:

«مامان اون شب که قرار بود مادر بزرگ رو ببری برا واکسن خیلی نگران بودم، گفتم نکنه اون هم مثل پدر بزرگ یه هفته بعد از واکسن…»

«ای وای عزیزم، پدر بزرگ ایست قلبی کرد، تو سن اون طبیعیه اصلاً نباید نگران باشی…»

صدایم توی جار و جنجال دو همراه مریض اورژانسی که با پرسنل جر و بحث می‌کنند گم می‌شود. خودم هم ترجیح می‌دهم این بحث را ادامه ندهم. درست است اسم پدر جزء لیست فوتی‌های کرونا نیست؛ اما هنوز درد و داغ آبان ماه و رو‌زهای سخت بیماری‌اش در جانم هست و هیچ‌کس نمی‌داند ایست قلبی‌اش از تبعات بیماری بود که لاغر ضعیف و نزارش کرده بود یا واکسن، شاید هم هر دو. اصلاً دیگر برای چه کسی اهمیت دارد. مادربزرگ هفتۀ قبل در چهلم بابا گفته بود:

«پاشو دخترم پاشو، خدا عمر با عزت بهت بده، پدرت خیلی ازت راضی بود، اگه تو نبودی پارسال کارش تموم شده بود!»

با هق‌هق گفته بودم:

«چه فایده!»

با منطق یک دختر بچه گفته بود:

«چه فایده !؟ وقتی آدما مثل برگ درخت دارن می‌ریزن 8 ، 9 ماه عمر اضافه رقم کمی نیست، نمی‌بینی شدیم عین گل؛ ساعت به ساعت پیر و جوون دارن پر پر می‌شن؛ باید از هر روز و هر ساعتِ زندگی لذت ببریم.»

دلخور نگاه می‌کردم به او و اصرارش برای بلند کردنم و ختم عزاداری. عزاداری در تنهایی وقتی دوستی نتواند به خانه‌ات بیاید و سر روی شانه‌اش گریه کنی از دردهای بی‌درمان آخر زمانی شده، باید سنگ شوی در عزلت غم و درد. سپیده گوشی‌اش را می‌خواهد تا با یک موسیقی ملایم دورش کنم از صداها. می‌دانم آهنگ‌های بی‌کلام را ترجیح می‌دهد. چشمهایش را که بر سفیدی مطلق می‌بندد، پشت پلک‌هایش یک جور آرامش حس می‌کنم که کمی از تشویشم کم می‌کند. شاید آنقدرها هم که من خیال می‌کنم دنیا برایش به آخر نرسیده. هر چه زمان می‌گذرد خیلی بهتر از من کنار می‌آید با مسئله‌ی کوری. سر و صداها کم‌کم فروکش می‌کنند. پسر جلویی همچنان سرش توی موبایل است و ویدیویی از یک مداحی را بالا می‌گیرد. مداح در یک فضای بسته شبیه یک زیر زمین، پرحرارت نوحه می‌خواند و بر سر و سینه می‌زند، بعد نوحه را رها می‌کند و فاز تبلیغاتی می‌گیرد. فریاد می‌زند و از حضارِ درهم‌تنیده می‌خواهد نترسند و زیرِ علمی که همیشه شفابخش بود سینه بزنند و دروغ و بلوای کرونا را باور نکنند. یک نبرد رویارو میان دو موجود نامریی؛ یکی اعتقادی و نظری دیگری پزشکی و میکروسکپی!  دست پسر موبایل را بالا می‌گیرد رو به مادرش و از زور خنده ماسکش می‌افتد زیر چانه‌اش. مادرش با حرص و جوش نفرین می‌کند و سر پسرش داد می‌زند:

«ماسکت رو بزن فردا بدبخت و بیچاره‌ام می‌کنی.»

دست چپ پسر که می‌آید بالا متوجه سیاهی خالکوبی گنده روی ساعدش می‌شوم، که نیمی‌اش از زیر آستین تا زده پیرهن هاوایی نارنجی خاکستری‌اش پیدا می‌شود. اصلاً نمی‌شود فهمید با این هیجان و حرارت دارد کار مداح را تأیید می‌کند یا لعن و نفرین‌های مادرش را.

سعید زنگ می‌زند و نگران می‌پرسد چه کار کردیم، بیاید دنبال‌مان یا نه؟ می‌گویم نه بهتر است توی شرکت بماند و به کارهای عقب‌افتاده برسد. اول درگیری او با کرونا و این روزها بیماری سپیده کلی از کارها‌ی شرکت عقب‌مان انداخته، تازه هیچ بعید نیست سعید هنوز ناقل باشد و خطرناک. چرخی می‌زنم توی سالن و با التماس منشی را نگاه می‌کنم. منشی که هنوز از سر و صدای چند لحظه پیش دلخور است تلاش می‌کند لبخند بزند. با مهربانی می‌گوید:

«بیمار داخلی که بیاد بیرون، این یکی هم بره، بعدش نوبت دختر شماست.»

تشکر می‌کنم و برمی‌گردم کنار سپیده که پنجه‌های پایش توی دمپایی‌های سفید بزرگ با آهنگ تکان می‌خورند. خدا را شکر می‌کنم، کیفم را بر می‌دارم و می‌نشینم سرجایم. حالا چند نفری هم توی سالن سر پا ایستاده‌اند. یکی از دو مردی که آمده‌اند و تکیه داده‌اند به دیوار مجاورِ ما به اعتراض می‌گوید:

« این‌طوری که بدتر ملت رو مریض می‌کنن! »

مرد کناریش ابروهایش از پس ماسک و عینک بالا می‌روند:

« کجای کاری برادر من! تو که نرفتی بیمارستانا رو ببینی، به این می‌گی شلوغی، از راهروا گذشته بیمارا دارن تو حیاط بیمارستان سرم می‌گیرن.»

تنم انگار یخ می‌زند از خاطرات آبان و بابا و بیمارستان. تلاش می‌کنم بگذرم و ذهنم را ببرم جایی دیگر، حتی اگر شده اخبار تلخ موبایل پسرِ جلویی. خبرها هر چند هم دلخراش باشند وقتی مربوط به عزیزانت نباشند قابل هضم‌ترند. سر پسر توی موبایل است و دارد روی اعصاب مادرِ مریضش راه می‌رود. پسر حالا رسیده به اخبار افغانستان و اتفاقات سقوط کابل را با آب و تاب می‌خواند. از شلاق زدن زنان تا به زور بردن دختر بچه‌ها و مرگ بر اثر ازدحام جمعیت در فرودگاه و خبر حیرت‌انگیز آویزان شدن به چرخ‌های هواپیما و سقوط از آن بالا. پسر با این خبر ِشگفت که مو بر بدنم سیخ کرده به قهقهه می‌خندد و دستش می‌آید بالا، این بار آستینش بیشتر جمع می‌شود. من به‌وضوح متوجه خالکوبی درشت یک طپانچه روی ساعدش می‌شوم، وقتی محکم می‌کوبد توی پیشانی خودش، حس می‌کنم به خودش شلیک کرده. مادرش این بار از جا در می‌رود و با چشمان قرمزِ خونی و غضبی آتشین و صدایی فرو خورده غر می‌زند:

«خاک تو سر من با همراهی و دلداری پسرم! خسته نشدی با این همه روحیه و انرژی مثبت که داری به منِ بدبخت می‌دی!»

زن دور می‌شود از پسر که بی‌خیال همچنان دارد توی صفحات مختلف می‌گردد. به انرژی مثبت فکر می‌کنم که پیش‌تر به‌نظرم یک موضوع برای امیدآفرینی یا حتی تجارت با محتوا‌های انگیزشی می‌آمد. اما این روزها مدام چشمم به دهان مردم است تا از اطلاعات و تجربه‌های مثبتشان قوت قلب بگیرم. صدای زنی که توی مطب چشم‌پزشکی از تجربه بچه‌ِ فامیلش می‌گفت و برگشتن خودبه‌خودی بینایی‌اش بعد از چند روز، همچنان توی ذهنم تکرار می‌شود و آرامم می‌کند، هرچند ممکن است واهی باشد و عبث. یا مرد دیگری که توی مطب دکتر مغز و اعصاب از تأثیر نورِ گوشی و تبلت‌ها گفته بود و عادی و موقتی بودن این حالت. حرف‌های آن مرد هم حجم زیادی از ترس و فکرهای منفی را از من دور کرده بود. منشی که سپیده را صدا می‌زند من رسیده‌ام به قسمت منفی ماجرا و احتمالات بد و ناگوار، احتمال وجود یک توده یا تومور در سرِ دخترم که کوری و سفیدی مطلق در برابرش می‌تواند خوشبختی بزرگی باشد. با دست لرزان بازوی سپیده را چنگ می‌زنم، گوشی را از دستش می‌گیرم و دستش را می‌کشم. دستم را محکم می‌فشارد انگار تپش تند قلبم را حس می‌کند. مکثی می‌کند و زل می‌زند به سقف.

«مامان!»

«جان مامان!»

«می‌گم، نورِ این چراغِ روی سقف آبیه درسته؟»

«هاااا! آره درسته عزیرم آبیه، الهی قربونت برم یعنی می‌بینیش!؟»

«آره می‌بینم.»

همه‌ی امیدها و انرژی مثبت‌ها برمی‎گردند. منشی می‌گوید:

«زود باشین دیگه!»

تندی می‌رویم به سمت اتاق. منشی کیف سپیده را به من می‌دهد و هدایتم می‌کند بیرون. توی یک هول‌وولای عجیب افتاده‌ام. اگر این خبر آخری را نمی‌داد چه حالی داشتم تا برگردد. یا نکند برای دلخوشی من این را گفته باشد. برمی‌گردم و دیگر صندلی خالی نیست که بنشینم. پسر و مادر هم رفته‌اند آن جلو و فقط مادر نشسته، پسر دارد تلاش می‌کند دل مادر را به‌دست بیاورد. سپیده که بر می‌گردد چند دقیقه‌ای هم منتظر آماده شدن سی‌تی‌اسکن می‌شویم. یک سری تصویرِ سیاه و سفید و نامفهوم که فقط دکتر می‌تواند در باره‌اش نظر بدهد. از حالا که نزدیک دو بعد از ظهر است تا غروب و مطب دکتر بر من چند ساعت و حتی سال خواهد گذشت خدا می‌داند. راه می‌افتم توی خیابان سعید طاقت نیاورده و آمده دنبال‌مان.

توی مطب متخصص مغز و اعصاب نزدیک است قلبم بپرد بیرون. دکتر با دقت نگاه می‌کند و با مکثی کشنده می‌گوید:

« ام‌م‌م خوشبختانه هیچ مشکلی توی سی‌تی مشاهده نمی‌شه! »

با این خبر انگار کل دنیا را به من می‌دهد. هر چند وقتی دست آخر می‌گوید:

«برا مشکل بینایی‌شون باید منتظر زمان باشیم.»

دوباره یأس و درماندگی یقه‌ام را می‌چسبند. می‌گوید:

«شاید بهتر باشه با یه متخصص اعصاب و روان هم مشورت کنید.»

و من دیگر از علافی و ساعت‌ها انتظار پشت در مطب متخصص بعدی، نمی‌ترسم. به‌عنوان یک راه علاج رفتن به مطب آن یکی هم دلم را خوش می‌کند. بلند که می‌شویم راه بیفتیم دکتر به صورت معصوم سپیده و چهره‌ی درمانده من و سعید نگاه می‌کند و با لبخندی برمی‌گردد به جلد مرد چند روز پیش توی همین سالن انتظار و می‌گوید:

« نگران نباشید! من امیدوارم که تأثیر اشعه و نور موبایل و تبلت باشه و خودبه‌خود با گذشت زمان رفع بشه.»

و ما با این دلخوشی  با آرامش و امیدواری پله‌ها را پایین می‌آِییم. توی خیابان تا سعید برود ماشین را از پارکینگ بیاورد دست سپیده را می‌گیرم و منتظر سر یک کوچه می‌مانیم. تو فکرم بروم آب‌میوه‌فروشی روبه‌رو و یک بطری آب‌هویچ برای سپیده و سعید بگیرم. آب‌هویجی که قیمت گزافش این روزها دست‌مایه طنز و بحث‌های سیاسی و اجتماعی فراوانی شده. سپیده دستم را چنگ می‌زند و به کوچه اشاره می‌کند:

«مامان! ببین اون‌جا، اون یه بچه‌ی دوچرخه‌سواره درسته؟»

«کو؟ آره درسته، قربونت برم!»

ناغافل بغلش می‌زنم و یک دور کامل می‌چرخیم. سعید با ماشین از راه رسیده، بیرون می‌پرد تا همراه ما توی این دایره که دیگر سفید مطلق نیست بچرخد. تندی خودم و سپیده را دور می‌کنم از او.

«نه، تو نه! جلو نیا لطفاً! می‌ترسم هنوز ناقل باشی.»

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳