فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر: سودابه استقلال
داستان کوتاه “روزن “
✍مصطفی کزازی
با مکث دفتر طلاق را امضا کردم. درحالیکه زیرچشمی نگاهش میکردم سرم شروع به گیج رفتن کرد. از دفتر خارج شدم. پلهها را یکی یکی، نه، دوتا یکی، نه نه، احتمالاً همان یکی یکی پایین رفتم. از ساختمان خارج شده و وارد پیادهرو شدم. خیلی پهن بود. آنجا هیچکس رفتوآمد نمیکرد. نه فقط آدم، بلکه هیچ ماشین یا وسیله نقلیه دیگری هم نبود. یکپارچه آسفالت بود. بدون جوب و پل و خطکشی و …؛ حتی دیوارها هم یکسره بودند. نه مغازهای بود و نه درب و کرکرهای. همه دیوارها یکدست سفید رنگ بودند. مستقیم به راهم ادامه دادم. آنقدر آمدم تا به اینجا رسیدم. بنبست است. اما دیوارش با بقیه دیوارها فرق دارد. رنگش سیاه و چند جایش ترک خورده است. دستم از بین بعضی ترکها داخل میشود، اما نه راهی است و نه نوری میآید. دیوار را به سمت جلو هل میدهم. حرکت میکند. محکمتر و بیشتر هلش میدهم. سریعتر حرکت میکند. هرچه جلو میروم آن هم جلو میرود و خیابان، نه ببخشید کوچه، طولانیتر میشود. خسته میشوم. انگار به جایی نمیرسد و ته ندارد. لگدی به دیوار میزنم. جای پایم میماند. سمت راست چراغی سبزرنگ روشن میشود. شبیه چراغ عابرپیاده است. همهجا کاملاً تاریک است. بهسمت چراغ میروم. فقط چراغ را نگاه میکنم. گوشیام را درمیآورم. به آن نگاه میکنم. ساعت روی چهار صفر است. تمام گزینههای گوشی خاموشاند. حتی چراغ قوه. دوباره به چراغ سبز خیره میشوم و راه میافتم. هرچه میروم نمیرسم.
انگار با هر قدم رو به جلو من، چراغ یک قدم دور میشود. سرعتم را بیشتر میکنم. میدوم. سریع. خیلی سریع. بیشتر از سرعت معمولی انسان. چراغ دیگر گرد نیست. شبیه یک خط باریک شده است. از چراغ رد میشوم. چراغ دیگری ظاهر میشود. ادامه میدهم. از آن هم رد میشوم. هرچه میروم چراغها تمام نمیشوند. تمام شدند. همهجا سیاه است. دستم را به اطراف میچرخانم. به چیزی برخورد نمیکند. به سمت بالا، به چیزی برخورد نمیکند. به سمت پایین، پایین چرا؟ اینجا که زمین …؛ صبر کن، دستم به چیزی برخورد نمیکند. دستم به هیچ برخورد میکند! من! من! … معلقم! یک قدم به جلو برمیدارم. دو قدم به عقب. یک قدم به چپ برمیدارم. دو قدم به راست. همهجا را چک میکنم. دستم به هیچ برخورد میکند. مینشینم. گیجگاههایم را بین دو دستم فشار میدهم. چند ضربه به آنها میزنم. کلافه بلند میشوم. پرش بلندی میکنم. خیلی بلند. با دوپا به روی هیچ فرود میآیم. صدای شکستن چیزی میآید. درحال سقوطم. من سقوط کردم. ترس تمام وجودم را میگیرد. چشمانم را میبندم. غش میکنم. نه نه، خوابم میبرد. نه … . نمیدانم؛ اما حس میکنم زیر کتفهایم را گرفتهاند. هر چند ثانیه بادی به سر و صورتم میخورد. نمیتوانم چشمانم را باز کنم. مینشینم. دستم را زیر و اطرافم میکشم. سفت است. چشمانم را آرام باز میکنم. همهجا خاک است. خاکهای خاکستری. آسمان هم خاکستری است. مسیر باریکی است. اطرافش دره است. همهجا سیاه است. فقط این باریکه راهِ خاکستری خاک دارد و آسمان.
به روبهرو نگاه میکنم. آنجا هم سیاهی است. انگار تنها مسیر، پشت سر است. نمیتوانم بچرخم. گردن میچرخانم. بله؛ آنجا مسیر ادامه دارد. راهی نیست جز عقب عقب رفتن. راه میافتم. خیلی سخت است. چند باری زمین میخورم. نمیتوانم اینگونه راه بروم. عادت ندارم. آخر باید مسیر را دید. خم میشوم و سرم را میان پاهایم قرار میدهم. حالا بهتر میشود مسیر را رفت. کند کند پیش میروم. آنقدر میروم تا به یک خط سیاه میرسم. خط را که رد میکنم دری نمایان میشود. ناخودآگاه بلند میشوم و میایستم و میچرخم. چرخیدم. همهچیز درست میشود. به سمت در میروم. لای در کمی باز است. دستم داخل میشود، اما نه راهی است و نه سیاهیای. در را به سمت جلو هل میدهم. تکان نمیخورد. بیشتر زور میزنم. تکان نمیخورد. شروع به ضربه زدن به در میکنم. با مشت و لگد به جانش میافتم. فایده ندارد. خسته میشوم. مینشینم و به در تکیه میدهم. با انگشت شروع به کندن زمین خاکستری میکنم. دلیل کارم را نمیدانم. انگشتم به جسم سختی برخورد میکند. کنجکاو میشوم. با هر دو دست اطراف سوراخ کوچک را میکنم و عمیق میکنم. دکمهای سبز رنگ میبینم. فشارش میدهم. در باز میشود. به پشت سقوط میکنم. باز درحال سقوط هستم. نه انگار درحال صعودم! بالا …، بالا میروم. دور پاهایم فشار حس میکنم. انگار دست بزرگی هر دو پایم را گرفته. همهجا تاریک است. فقط بالا میروم. مسیر طولانی است. خسته میشوم. میخوابم. شاید هم میمیرم!
چشمانم را باز میکنم. تار میبینم. اما انگار سقف بالای سرم سفید است. فلزی گرد و کوچک میان لولهای شفاف و کوتاه درحال بالا و پایین کردن است. آرام و قرار ندارد. سرم را به سمت چپ میچرخانم. پرده آبی رنگی دیده میشود. به سمت راست میچرخانم. زنی روی صندلی خواب است. قدرت تشخیص ندارم. چندین بار پلک میزنم. تاری چشمانم کم نمیشود. رنگ سبزی که روی سفیدی چادر زن درحال خودنمایی است، توجهم را جلب میکند. چندبار دیگر پلک میزنم. فایدهای ندارد. دست راستم را بالا میآورم و چشمانم را میمالم. کمی بهتر میشود. سبزی روی زمین میافتد! با چشمانم دنبالش میکنم. شناختمش. این… این، تسبیح مادر است.
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “خنجری از پُشت” به قلم اصغر شکریزاده)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “از پروانه شدن نترس” به قلم الهام ادیبی)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “داغ سپید” به قلم آهو نیازی )