خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “سوپرمارکت ناجی” به قلم سیدمهدی نجفی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “سوپرمارکت ناجی”

✍سیدمهدی نجفی

 

 

از خواب پرید. توی رختخواب نشست. سینه‌اش به سنگینی عقب و جلو می‌رفت. به قطره‌ی عرقی که از بغل چشمش راه باز می‌کرد تا به نوک بینی‌اش برسد نگاه کرد؛ تا قطره به نوک بینی رسید و افتاد. این دیگر چه بود؟ خودش را دیده بود که روی نردبانی بلند پله‌های بافاصله از هم را یکی‌یکی و به‌سختی بالا می‌رود به‌سمت ماه و بعد نزدیک ماه مردی که صورت ندارد از آن سمت ماه بلند می‌شود و به سمت نردبان می‌آید. اول دستش را دراز می‌کند و بعد شلوارش را پایین می‌کشد و شروع می‌کند به شاشیدن روی موسی. او هم تلاش می‌کند راهش را ادامه بدهد چون دیگر چیزی به ماه نمانده؛ اما از فشار شاشی که روی سرش می‌ریزد پله‌ها را به‌اجبار یکی‌یکی پایین می‌رود. شروع می‌کند جیب‌هایش را گشتن و یک نخ سیگار پیدا می‌کند. تلاش می‌کند تا دوباره بالا برود و سیگار را هل بدهد توی آلت مرد بالای ماه. به‌سختی چند پله‌ای را بالا می‌رود؛ اما وقتی نزدیک می‌شود می‌بیند میان پاهای مرد شیری است بزرگ که مرد دست می‌برد و شیر را بیشتر از قبل باز می‌کند و این سری موسی از روی نردبان پرت می‌شود به سمت زمین.

حالا نزدیک ظهر بود. آفتاب بریده‌بریده از لای کرکره‌ی رنگ‌و‌رورفته که زمانی آبی بوده افتاده بود روی موکت کم‌پرز اتاق. به خودش مسلط شد و بعد از تاب دادن چند دور شیر، آبی به صورتش زد. یک نخ سیگار روشن کرد و به پیرمرد توی سوپری فکر کرد و به دیشب. کامی سنگین گرفت و سیگار را که هنوز وقتش نبود تکاند توی ظرف تن‌ماهی خالی که بغل دستش بود. به آمدنش فکر کرد. آیا از اول قرار بوده به اینجا برسد؟ مگر همه‌چیز مهیا نبود؟ مثل یک حسابدار واقعی حساب همه‌چیز را نکرده بود؟ موسی حالا حدوداً یک ماهی می‌شد که آمده بود. شهرستان را با آن‌همه مانع و محیط‌های بسته ول کرده بود و آمده بود تا رها شود تا خودش را نجات بدهد. آن‌جا جای پیشرفت نبود. تهش که چی؟ این را به همه گفته بود. حتی یک مرکز خرید درست و حسابی یا دوتا شرکت یا مثلاً یک کتاب‌فروشی پیدا نمی‌کردی. صبورانه درس خوانده بود و واحدهای حسابداری را با تلاش زیاد یکی پس از دیگری بدون افتادن پاس کرده بود. مطالعه را هم عقب نینداخته بود. وقتی هدف رفتن است بایستی به‌روز بود. یک ماهی را قبل از جاگیر شدن صرف آمدن و تحقیق کردن و دنبال کار گشتن و برگشتن کرده بود. چند جا مصاحبه رفته بود و بالاخره جایی را که با حقوق خوب او را بخواهند پیدا کرده بود. بعد هم رفته بود سراغ خانه. محله‌ها را بالا و پایین کرده بود تا به اینجا رسیده بود. قدیمی به نظر می‌آمد و الا خیلی بد نبود. خانه هم بد نبود. یک اتاق متوسط، آشپرخانه، حیاط کوچک و دستشویی و حمام سرهم داخل حیاط که جای چند نفر را هم‌زمان داشت. کهنه‌ساز بود؛ ولی برای شروع بد نبود. کمی اثاثیه هم داشت. موکت زبر کف اتاق، مبل تک‌نفره که یکی از پایه‌هایش شکسته بود و روی زمین پهن شده بود، یک رختخواب، یک بخاری و چندتایی لوازم آشپزخانه. تا ابد که قرار نبود آنجا بماند. کرایه ماه اول خانه را داده بود و آمده بود. به اثاث خانه هم بسنده کرده بود و با خودش چیزی به‌جز کیف و چند جلد کتاب نیاورده بود.

اوایل همه‌چیز خوب بود. موسی بعد از جاگیر شدن صبح‌ها را توی شرکت سرکار می‌رفت و عصرها برمی‌گشت. با همکارانش هم خوب بود. با هم می‌جوشیدند. عصرها توی راه برگشت قدم‌زنان از محله‌های بالاشهر رد می‌شد و هرچه نیاز داشت با پولی که با خودش آورده بود می‌خرید و به خانه می‌آمد. وعده‌ای برای خودش دست‌وپا می‌کرد و تا وقت خواب چیزی می‌خواند. ساعت کار زیاد بود؛ اما هدفش مگر همین نبود؟ بعضی روزها را هم به کافه‌ای جایی می‌رفت و آدم‌ها را زیر نظر می‌گرفت. اینجا انگار سیاره‌ای دیگر بود. آدم‌ها طور دیگری بودند. نمی‌شد گفت دقیقاً چطور. شب‌ها توی رختخواب رؤیابافی می‌کرد. خودش را در مقام‌های بزرگ‌بزرگ تصور می‌کرد. کسی که توانسته بود اینجا به همه‌چیز برسد. مدیر یا مشاور مالی شود. ماشین خوب سوار شود. خانه خوب داشته باشد و اوقات فراغتش را به مسافرت خارج و هر کار دیگری که دوست داشته باشد سپری کند. با این افکار هر روز صبح بیدار می‌شد و به سرکار می‌رفت

البته این افکار را قبل‌تر هم داشت اما حالا خودش را نزدیک‌تر می‌دید. بعد مشکل درست شد یک روز رییس بخش حسابداری موسی را با اشاره چشم خواست و نامه‌ی اخراجش را گذاشت کف دستش. کمی نامفهوم داد زد و بدون توضیح دادن فقط در خروجی را به موسی نشان داد. موسی تلاش کرد تا بپرسد چرا اما زبانش نچرخید. کیفش را برداشت و تا خانه سیگار کشید و قدم زد. دو هفته توانسته بود دوام بیاورد. فقط دو هفته. در مسیر برگشت به روابطی فکر می‌کرد که قصد دست‌و‌پا کردنشان را داشت و به ماشین‎هایی که قبل از خواب بهشان فکر می‌کرد. یعنی همه‌چیز تمام شده بود؟ اصلاً چه اتفاقی افتاده بود؛ یعنی توی حساب‌ها اشتباه کرده بود؟ نزدیک غروب به خانه رسید. صاحب‌خانه وقتی کلید را داده بود گفته بود فقط درِ توی کوچه است که کلید دارد. بقیه درهای خانه کلید ندارند. حالا کرایه‌خانه چه می‌شد پس‌انداز هم نهایتاً خرج چند روزی خورد و خوراک دیگر می‌داد ناسلامتی قرار بود یک هفته دیگر حقوق بگیرد. شب را خوابید و چند روزی را درگیر تئوری شکست‌خورده‌اش سپری کرد تا یواش‌یواش پس‌اندازش هم تمام شد.

موسی جا خورده بود. یک ماه تحقیق و حساب و کتاب پس به چه کار آمده بود؟ کاش لااقل دلیلش را می‌دانست! فعالیتش را توی شرکت مرور می‌کرد. به همکارانش فکر می‌کرد که موقع بیرون آمدن همه مشغول کارشان بودند و یکی‌شان با نیشخند و یکی دیگر دستی سرشانه‌اش گذاشته بود و بدرقه‌اش کرده بودند. عجب شکست تمام عیاری تازه آن هم وقتی دلیلش را ندانی. روزها را توی خانه راه می‌رفت. سیگار می‌کشید. کمی کتاب می‌خواند. به حیاط لخت سیمانی که کفش آفتاب می‌خورد زل می‌زد. پول‌هایش را خرج می‌کرد و هربار به این فکر می‌کرد که سراغ کاری دیگر برود تصویر اخراج شدنش می‌آمد جلوی چشمش. یک شب در تک کمد خانه را باز کرده بود و از داخل کمد بیدی بیرون پریده بود و به سمت تک لامپ اتاق که دائم چشمک هم می‌زد پرواز کرده بود. از آن لامپ‌های صد وات نارنجی. وقتی بید روی لامپ نشسته بود لامپ ترکیده بود و پخش زمین شده بود. بید هم گوشه‌ای افتاده بود سیاه شده و دودش بلند شده بود.

وقتی به خودش آمد تقریباً دیر شده بود. اندک پس‌انداز را تمام کرده بود و چیزی برای ادامه نمانده بود. فکر کن برگردم نه برگشتن ممکن نبود. آن همه از شهرستانشان بد گفته بود. حتی یک بار دم مدرسه پسرانه به پسر بچه‌ای که از بقیه کمی خوش‌قیافه‌تر بود گفته بود فقط از اینجا برو و پسر هاج و واج مانده بود. حتی پدر و مادرش اصرار کرده بودند که بماند آخر مگر آنجا کار نبود؟ اما موسی اورد داده بود و سخنرانی کرده بود که تنها راه نجاتش همین است. پس پول قرض کند؟ از کی؟ اصلاً برگشتن با پول قرض گرفتن چه فرقی می‌کرد؟ جفتش مگر شکست نبود؟ نه هرطور شده باید می‌ماند. اصلاً چرا دنبال کار نگشته بود. شبانه راه افتاد توی خیابان. شاید آنجا چاره‌ای پیدا می‌کرد. بیرون هوا تاریک بود و ماه توی آسمان درشت.کوچه خلوت بود و سرما از لای لباس‌ها راه خودش را پیدا می‌کرد. موسی تا سر کوچه قدم زد و بعد ناگهان چیزی را دید که قبلاً ندیده بود.

یک سوپری قدیمی دقیقاً سر کوچه بود. موسی دست برد تا یک نخ سیگار روشن کند. اما پاکت خالی بود. سوپری از پیاده‌رو دو سه پله بالاتر بود. مغازه نسبتاً کوچک و قدیمی بود. بالایش یک تابلو قدیمی داشت با دو چراغ روی تابلو که یکی‌شان چشمک می‌زد. روی تابلو نوشته بود سوپرماکت اجی. چراغ بالای اجی که پیدا بود یک حرفش افتاده بود چشمک می‌زد. موسی در را باز کرد و رفت داخل. داخل گرم بود و بخاری گوشه‌ی مغازه می‌سوخت. قفسه‌ها رنگ‌رفته و زنگ‌زده بودند و چیز زیادی در آن‌ها نبود. داخل قفسه‌ها همه‌چیز خاک گرفته بود. چیپس، پفک، صابون، دستمال کاغذی. یک یخچال استیل که گوشه‌های درش زنگ زده بود و ماست و چندتایی نوشیدنی و یک قفسه سیگار. آخر مغازه آنجا که سقف نم داده بود. پیرمردی جمع و جور با کلاه پشمی و اورکت قدیمی با چشم‌هایی که انگار داخل چاه بودند نشسته بود و زل زده بود به موسی. جلو رفت. گلویش را صاف کرد و گفت یک بسته سیگار می‌خواستم. منتظر جواب پیرمرد ماند؛ اما پیرمرد هیچ‌چیز نگفت حتی از جایش تکان هم نخورد. موسی سرش را خاراند و به پیرمرد نگاه کرد؛ بعد از مدتی پرسید خودم بردارم؟ اما پیرمرد دوباره هیچ‌چیز نگفت و فقط نگاه می‌کرد. موسی فهمید که باید خودش چیزی را که می‌خواست بردارد. سیگارها زیاد متنوع نبود. یک پاکت انتخاب کرد و شروع کرد دنبال کارتش گشتن.کارت را پیدا کرد؛ اما دید که مغازه کارت‌خوان ندارد. حالا نقد از کجا بیاورم؟ باز نگاه کرد اما مغازه دخل هم نداشت اصلاً میزی نداشت که دخل داشته باشد. به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد که انگار حتی نفس هم نمی‌کشید، بلند شد. جلو آمد. دفتری باز کرد و توی آن نوشت یک بسته سیگار. موسی مدتی ماند بعد تشکر کرد و از مغازه بیرون آمد. پیرمرد هم رفت و سر جایش مثل قبل نشست. به خانه برگشت. پیرمرد عجیب نبود؟ بود که بود بالاخره این‌طور آدم‌ها هم پیدا می‌شوند. تازه اینجا بزرگ‌تر است؛ همه‌جور آدمی پیدا می‌شود. آزارش هم که به کسی نرسیده بود. تازه همه‌چیز هم از دم نسیه! یعنی کارت‌خوانش خراب شده بود؟ چه فرقی می‌کند این یعنی چند روز فرصت برای دنبال کار گشتن.

موسی حالا خیالش راحت‌تر بود به لطف پیرمرد هنوز شکست نخورده بود. صبح دوباره به مغازه پیرمرد رفت و آخر یخچال تخم‌مرغ و تن‌ماهی پیدا کرد. دور و برش را نگاه کرد تا ببیند کارت‌خوانی پیدا می‌کند یا نه؟! چیزی نبود. چیزهایی را که برداشت به پیرمرد نشان داد و از مغازه بیرون آمد. باید دنبال کار می‌گشت. صبحانه را خورد و راه افتاد توی خیابان. در دکه‌ها روزنامه‌ها را بدون این که بخرد ورق می‌زد و از بخش آگهی‌ها شماره‌ها را برمی‌داشت. بعد از جمع کردن لیستی با بیست-سی شماره، داخل پارک بغل آخرین دکه نشست و شروع کرد به تلفن کردن. «برای آگهی حسابدار مزاحم شده‌ام. بله. رزومه آنچنانی ندارم. حقوق؟… ممنون منتظر می‌مانم.» تلفن‌ها اغلب طولانی می‌شد بقیه می‌خواستند ریز و درشت جریان را بدانند. سؤالات مختلفی می‌کردند و وقتی بحث به محل کار قبلی موسی می‌کشید، می‌خواستند بدانند که چرا از آنجا بیرون آمده؟ محیطش را دوست نداشتم. کسی البته قانع نمی‌شد. اما نتیجه آنچنان هم بد نبود. موسی قرار شد فردای آن روز، چند جایی را برای مصاحبه سر بزند. حقوقشان مثل کار اول خوب نبود اما بد هم نبود، فعلاً هرچه بود نیاز داشت. نزدیک غروب هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت و موسی تصمیم گرفت تا بغل خیابان قدم بزند و به ترافیک نگاه کند که برایش پدیده‌ای جدید بود؛ مخصوصاً در این اندازه و به خانه برگردد. قدم زد و به صدای بوق‌ها و نور چراغ‌ها و آدم‌ها دقت کرد. شلوغ بود اما برای او هم جا بود.

وقتی به خانه رسید روی مبل تک‌نفره نشست. پا روی پا انداخت. سیگاری روشن کرد و به جای خالی لامپ نگاه کرد. دوباره انگار همه‌چیز داشت درست می‌شد. فردا بالاخره یک جایی قبولش می‌کردند و می‌توانست مسیر را ادامه بدهد. سیگار را بیرون انداخت و بلند شد تا برای خودش شامی دست‌وپا کند. به‌سمت اجاق می‌رفت که صدای در آمد. ساعتش را نگاه کرد. نه شب بود. کسی که پشت در بود با آرامش و منظم به در می‌کوبید. بعد از مکثی رفت تا در را باز کند. پشت در کسی نبود جز پیرمرد قوزی داخل سوپری سرکوچه. موسی اول سرش را مدتی خاراند و بعد پیرمرد را شناخت. هنوز داشت به پیرمرد نگاه می‌کرد که پیرمرد بدون اینکه چیزی بگوید از لای در و دست موسی گذشت و مستقیم رفت داخل دستشویی. شاید لال است. موسی در را باز گذاشت تا پیرمرد هرموقع کارش تمام شد، راحت بیرون برود. لابد تا خانه‌شان خیلی راه بود. داخل خانه برگشت و مشغول آماده کردن غذا شد. غذا را روی اجاق گذاشت و لابه‌لای کتاب‌هایش مشغول خواندنِ در انتظار گودو شد. وقتی به خودش آمد تقریبا یک ساعت گذشته بود و غذا روی اجاق داشت از دست می رفت. به‌سرعت زیر اجاق را خاموش کرد. چشمش به بیرون افتاد. چراغ دستشویی همچنان روشن بود و در حیاط باز. بیرون رفت تا در را ببند.لابد پیرمرد یادش رفته بود. وقتی دست برد تا چراغ دستشویی را خاموش کند. یکهو پیرمرد را دید که داشت کمربند پوسته انداخته‌اش را می‌بست و بیرون می‌آمد. دستش همان‌جا ماند. پیرمرد هیچ چیز نگفت و مثل وقتی که داخل آمد، بیرون رفت. یعنی یک ساعتِ تمام توی دستشویی چه‌کار می‌کرده؟ به گوشه و کنار دستشویی نگاه کرد. هیچ نشانه‌ای نبود و کاسه توالت هم تمیز بود. نکند معتاد است؟ لامپ را خاموش کرد و در خانه را بست و برگشت داخل. همین یک شب بود؛ حالا هرکاری که کرده بود. بقیه‌اش را هم می‌رود همان‌جا که قبلا بوده. شامش را خورد و خوابید. فردا از صبح تا عصر باید می‌رفت این‌طرف و آن‌طرف مصاحبه.

صبح به مغازه پیرمرد رفت و هرچه نیاز داشت گرفت. لابه‌لا گشت تا یک لامپ مثل همان قبلی پیدا کرد. پیرمرد هم به روال قبل بود. حالا که توی خانه‌اش شاشیده بود یحتمل رفیق‌تر بودند. موسی تا عصر از این شرکت به آن شرکت رفت. توی مصاحبه سؤال‌های عجیب می‌پرسیدند. از فیلمی که دوست دارد یا اسپری خوش‌بوکننده‌ای که استفاده می‌کند. آخر مصاحبه هم می‌گفتند با شرایط موسی حقوقی کم‌تر از آن که پشت تلفن گفته بودند می‌توانند پرداخت کنند. اول توی ذوقش خورد ولی بعد فکر کرد خوب است چندتایی‌شان را برای خودش نگه دارد و شروع کند دوباره دنبال کار گشتن. گفته بود مدارکم را می‌آورم و آمده بود بیرون. شب کوفته به خانه برگشت. درحال انجام دادن کارهای ازپیش‌معلوم‌شده که دوباره کسی در را زد. بیرون رفت و در را باز کرد. دوباره پیرمرد بود. مثل شب قبل دوباره بدون هیچ صحبتی رفت داخل دستشویی و موسی ماند چه بگوید! پیرمرد در دستشویی را هم نبست؛ شلوارش را کشید پایین و جلوی موسی آلت کوچک و چروک چروکش را درآورد و خیره به موسی با آن چشم‌های گود افتاده شروع کرد به شاشیدن. موسی خشکش زد. اول سرش را پایین انداخت و بعد شروع کرد نگاه کردن به پیرمرد که ایستاده وسط دستشویی با فشار می‌شاشید. اولش می‌خواست برگردد داخل خانه ولی ایستاد و نگاه کرد و پیرمرد یک ساعت و نیمی تقریباً همانطور ایستاده شاشید و بعد شلوارش را بالا کشید و بدون کلامی حرف بیرون رفت. موسی آن شب را تا صبح نخوابید. یعنی نمی‌شد که بخوابد. چیزی که دیده بود واقعی بود؟ یک نفر آن هم در این سن و سال یک ساعت و نیم بشاشد؟ تا صبح هر کتابی فکرش را می‌کرد ورق زد و اکثر مقالاتی را که توی اینترنت پیدا کرد، خوانده بود. اما هیچ‌کدام به همچین چیزی اشاره نکرده بودند. اصلاً مگر ممکن بود؟ پیرمرد به دریا وصل بود؟ موسی به عقلش شک کرد و بعد نزدیک صبح از فرط خستگی خوابش برد و آن خواب را دید.

حالا قطره‌های آب شیر هنوز روی صورت موسی بود. سیگارش را بدون دلیل می‌تکاند و خیره بود به دیوار روبه‌رو. آن‌قدر هم مسئله جدی‌ای نبود. بود؟ تهِ تهش شاشیدن بود. حالا کمی بیشتر. اصلاً دیشب را الکی درگیرش شده بود. خواب هم یحتمل به خاطر این بود که سر صبح خوابیده بود. فوقِ فوقش در را روی پیرمرد باز نمی‌کرد. چه‌کار می‌توانست بکند. موسی خودش را جمع و جور کرد و به تقویم روی گوشی‌اش نگاه کرد. تصمیم گرفت دیگر به پیرمرد و به شاشیدن فکر نکند. اصلاً امروز را درِ مغازه پیرمرد نمی‌رفت. صاحب‌خانه هم یحتمل چند روز دیگر پیدایش می‌شد. اگر می‌فهمید بیکار شده اصلاً با او کنار نمی‌آمد. راه افتاد و رفت بیرون. نزدیک ظهر بود ولی هنوز وقت بود. مدارکش را آماده کرد تا به سمت همان چند شرکتی برود که برای خودش نگه داشته بود؛ باید کار را یک‌سره می‌کرد. توی مسیر از کوچه‌پس‌کوچه‌ها میان‌بر زد تا زودتر به اولین شرکت برسد. اولِ کوچۀ دوم سگی سیاه نشسته بود و به وسط کوچه نگاه می‌کرد. ماشینی به‌سرعت داخل کوچه پیچید و از بغل موسی رد شد. آن‌قدر سریع که بدون توجه، از روی کمر گربه‌ی پلنگی وسطِ کوچه رد شد و رفت. گربه داشت به سمت سه تا پلاستیک سیاه زباله‌ای می‌رفت که بغل تیر برق وسط کوچه، روی هم تلنبار شده بود. یکی از پلاستیک‌ها پاره بود و چند تکه باقی مانده غذا، که انگار مرغ هم بود، بیرون ریخته بود. گربه چند سانتی‌متری تکه‌های مرغ، با کمری که حالا تقریباً له شده بود، خودش را پیچ و تاب می‌داد. به هوا پرت می‌کرد و روی زمین می‌کوبید. موسی می‌خواست کاری بکند. اما چه کار؟ چرخید و دور و برش را نگاه کرد. سگِ سرِ کوچه، چند قدمی جلوتر آمده بود. موسی اولین خروجی را پیدا کرد و از کوچه بیرون آمد. نرسیده به شرکت یک کتابفروشی دو طبقه، بغل خیابان بود. چرخید و به ویترین کتابفروشی نگاه کرد. از روی زمین تا طبقه دوم پر بود از کتاب. عده‌ای توی کتابفروشی مشغول گشتن بودند. شهر هنوز هم زیبا بود. صدایی از آن‌طرف خیابان بلند شد. موسی سر چرخاند. یک نفر به‌سرعت و نفس‌نفس‌زنان می‌دوید و گاهی سر می‌چرخاند و پشت سرش را نگاه می‌کرد. عقب‌تر یک نفر تقریباً هم اندازۀ خودش با قمه‌ای لا‌به‌لای جمعیت دنبالش می‌دوید و فحش می‌داد. مردم توی پیاده‌رو یا کمی راه باز می‌کردند یا بی‌تفاوت به راهشان ادامه می‌دادند. موسی مدتی ماند و دوباره به راهش ادامه داد.

حالا موسی داخل خانه بود. تقریباً شب شده بود. از صبح، نه آب خورده بود و نه غذا. میل نداشت یا نمی‌خواست به دستشویی برود؛ معلوم نبود. توی شرکت هم وسط‌های مصاحبه وقتی کار داشت به جاهای خوب می‌رسید، رییس شرکت شروع کرده بود به وعده و وعید دادن، گفته بود البته وضعیت بدی دارید؛ اما شما را از این وضعیت نجات خواهیم داد. بعد تلفنش زنگ خورده بود. یک تلفن فوری! عذرخواهی کرده بود و از دفتر بیرون رفته بود. موسی مدتی کوتاه به درِ دفتر خیره مانده بود و بعد بلند شده بود و بیرون آمده بود. چرایی‌اش برای خودش هم خیلی مشخص نبود. سرش را انداخته بود پایین و تا خانه تندتند قدم زده بود. حالا کاری نداشت تا انجام بدهد؛ یعنی دست و دلش نمی‌رفت تا کاری انجام بدهد.خوابش هم نمی‌برد و به صحنه‌های امروز فکر می‌کرد. حوالی ساعت نه دوباره در زدن‌ها شروع شد؛ اول توجهی نکرد؛ اما صدای در زدن‌ها قطع نمی‌شد. آرام و سمج! ضربه‌ها با ریتم مشخصی به در می‌خوردند. موسی نشست و یک ساعت به در زدن پیرمرد گوش داد. تنها صدایی که در آن ساعت می‌آمد، همین صدا بود و موسی توی تاریکی نشسته بود و هیچ چاره‌ای به ذهنش نمی‌رسید. پیرمرد که رفت موسی همان‌قدر نشست تا نشسته، سرجایش گرسنه و تشنه خوابش برد.

تا حوالی ظهر خوابید و وقتی بیدار شد، تصمیم گرفت از خانه بیرون نرود. تصمیم داشت آب و غذا نخورد؛ اما بدنش دیگر کشش نداشت. سرش را مدتی زیر شیر آب گرفت. شب از مانده‌های غذای روز قبلی، چیزی برای خودش درست کرد و تا می‌توانست آب خورد. از شرکت هم بهش زنگ زدند که جواب نداد. لا‌به‌لای کتاب‌هایش در انتظار گودو را تا آخر خواند و تمام کرد. به صاحب‌خانه فکر کرد. به اجارۀ خانه. به فکرهایی که تا چند وقت پیش همه‌اش توی سرش تاب می خورد. خوابِ آن روز یادش می‌آمد. شب که شد منتظر ماند تا پیرمرد پیدایش شود. قبل از رسیدن پیرمرد، دست‌به‌کار شد و لامپ نویی را که خریده بود، توی سرپیچ بست. لامپ را روشن کرد و لامپ با این که نو بود همچنان چشمک می‌زد و پرپر می‌کرد. داشت مبل را هل می‌داد سرجایش که صدای در زدن‌های پیرمرد شروع شد. توی یک ساعت در زدن‌های پیرمرد، موسی خانه را جمع‌وجور کرد و وسایلش را آماده کرد. پیرمرد که رفت، موسی به سمت دستشویی رفت و مدتی طولانی را سرپا شاشید. بعد داخل خانه برگشت؛ از لابه‌لای کتاب‌های علومِ طبیعی و منطق و حسابداری، فقط نمایشنامه را برداشت و داخل کیفش گذاشت.

زیر نور لامپ که دائم قطع و وصل می‌شد نشست و یک نخ سیگار دود کرد. تک کلید خانه را توی جیبش بالا و پایین کرد تا مطمئن بشود که همان‌جاست. روی یک ورقه کاغذ برای صاحب‌خانه نوشت: «من رفتم! لامپ هم جدید است.» یک‌بار توی تک کمد خانه را چک کرد تا ببیند آنجا دیگر بیدی پیدا می‌شود یا نه. اما چیزی نبود. چراغ خانه را خاموش کرد و بیرون آمد. در دستشویی را باز گذاشت و آمد داخل کوچه. هوا به سردی شب‌های قبل نبود. مدتی توی آسمان گشت تا ماه را پیدا کرد. زیر ابرها بود. راه افتاد و به سمت سوپری رفت. بالای سوپری چراغ بالای تابلو دیگر یواش‌یواش داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. ایستاد و مدتی به سوپری نگاه کرد. پاکت سیگارش را از جیب در آورد. فقط یک نخ مانده بود. کلید را از جیبش در آورد. توی دستش سبک سنگین کرد و بعد انداخت روی پاگرد سوپری. کمی به پیرمرد که روی صندلی نشسته بود نگاه کرد. آخرین نخ سیگارش را روشن کرد و راست جاده را گرفت به هرکجا که خیابان می‌رفت. پیرمرد دفترش را برداشت و توی آن چیزی یادداشت کرد.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳