خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “سه‌شنبه‌های برفی” به قلم بهروز یزدانی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “سه‌شنبه‌های برفی”

✍بهروز یزدانی

 

پدرم سه‌شنبه در شبی برفی خودکشی کرد. در تنهایی یک اتاقک فلزی و سرمایی استخوان‌سوز. صبح زود کارگرها پدرم را پیدا کردند. در کانکس نگهبانی بی‌جان برروی تخت فلزی‌اش دراز کشیده بود. با بدنی خشک شده و یک جلد کتاب جیبی در دستش. فقط من می‌دانستم پدرم اهل کتاب بود. به‌قول امروزی‌ها کتاب‌باز بود. همیشه یک جلد کتاب جیبی همراهش بود. پول خریدن کتابی نداشت و بیشتر آن‌ها را از کتابفروشی کرایه می‌کرد. کتابفروشی که نزدیک مدرسه من بود. این بهانه‌ای بود که هر سه‌شنبه پدرم را ببینم. سه‌شنبه‌ها روز مرخصی پدرم و بهترین روز من بود. وقتی پدرم را جلوی مدرسه می‌دیدم محکم بغلش می‌کردم. جوری‌که همه خوشی‌های دنیا را بغل کرده باشم. لپم را با فشار به صورت استخوانی‌اش می‌چسباندم. پدرم لپم را می‌بوسیدو موهای سبیلش در لپم فرو می‌رفت. لپم قرمز می‌شد و کمی می‌سوخت. از این کار خوشم می‌آمد. بعد با پدرم وارد کتابفروشی می‌شدیم. کتابفروشی قدیمی و بزرگی که صاحبش پدرم را می‌شناخت.

اطراف کتابفروشی پر بود از قفسه‌های کتاب. گاهی‌وقت‌ها با شیطنت پشت قفسه‌ها پنهان می‌شدم. وقتی پدرم پیدایم می‌کرد من را روی شانه‌های لاغراندامش می‌گذاشت. بعد از جلوی قفسه‌های کتاب رد می‌شدیم. پدرم از کتاب‌ها و نویسنده‌هایشان برایم می‌گفت. از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمیدم فقط گوش می‌دادم. شاید برای پدرم همین کافی بود. به قفسه داستان و رمان‌های عاشقانه که می‌رسیدیم. می‌گفت پسرم چشمانت را ببند و کتابی انتخاب کن. پدرم شیفته داستان‌های عاشقانه بود. من با بازیگوشی کتابی انتخاب می‌کردم. پدرم با عجله قسمتی از کتاب را می‌خواند. با صدایی بلند و هیجان‌زده. این عادتش بود. پدرم بیعانه کتاب را حساب می‌کرد و دو تایی به پارکی در آنطرف خیابان می‌رفتیم. پدرم از بقیه پولش ساندویچ دو نفره خوشمزه‌ای می‌خرید و می‌خوردیم. همیشه فکر می‌کردم پدرم سه‌شنبه‌ها برای دیدن من می‌آید. برای وقت گذاشتن با من به کتابفروشی می‌رود. و برای خوشحالی من ساندویچ دو نفره خوشمزه‌ای می‌خرد. اشتباه می‌کردم. پدرم از من سوء استفاده می‌کرد. برای زنده نگه داشتن خاطراتش با آن زن. بزرگ‌تر که شدم این را فهمیدم.

کتابفروشی اولین محل ملاقات عاشقانه پدرم با آن زن بود. صاحب کتابفروشی روزی ناخواسته این را گفت. انتخاب کتاب با چشمان بسته یا خواندنش با صدای بلند و هیجان زده. هیچ‌کدام عادت پدرم نبود. حتی خوردن آن ساندویچ دو نفره خوشمزه. اشتباه می‌کردم. همه این‌ها فقط به‌خاطر آن زن بود. زنی که دست خطش روی اسکناس پنج هراز تومانی لای کتاب جیبی پدرم بود. از پدرم فقط همان کتاب جیبی به من ارث رسید. آن اسکناس کهنه رنگ‌ورورفته بین صفحات کتاب یادگار ارزشمندی برای پدرم بود. روی اسکناس با خط خوشی نوشته شده بود عشقم فراموشم نکن و پدرم از دوران دانشجویی فراموشش نکرد. حتی وقتی با مادرم ازدواج کرد و من به دنیا آمدم. وقتی بزرگ‌تر شدم و به مدرسه رفتم پدرم باز هم فراموشش نکرد. نه سالم بود که پدرم هیچ‌وقت آن زن را فراموش نکرد و مادرم با تنفر از پدرم جدا شد. پدرم برای دلجویی از مادرم همه زندگی‌اش را فروخت و به او داد. حتی خودش را از محل کارش بازخرید کرد. و پول بازخرید را هم به مادرم داد. هیچ‌کدام از این کارها از شدت تنفر مادرم کم نکرد. اما شاید کمی از عذاب وجدان پدرم کم شد. پدرم در کانکس نگهبانی شهرک نیمه‌سازی به‌عنوان نگهبان ساکن شد. با همه دنیا به جز من ارتباطش را قطع کرد. جوری که من در نه سالگی تنها همدم درددل‌های او شدم. درددل‌هایی عاشقانه که برای پدرم شیرین و برای من عذاب آور بود.

سه‌شنبه‌ها پدرم با آب و تاب زیادی از خاطرات عاشقانه‌اش می‌گفت. جوری که به آدم احساس خوشبختی عجیبی دست می‌داد. و من دلم می‌خواست بچه آن زن بودم، تا شاید در خاطرات پدرم سهمی داشتم. هیچ‌وقت عشق پدرم، آن زن را ندیدم. حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. پدرم یکبار هم اسمش را نگفت؛ اما آنقدر از او برایم گفته بود که در ذهنم می‌توانستم تصویرش را بسازم. حرف زدنش، نگاه کردن و راه رفتنش را. من در نه سالگی درد و رنج عشق نافرجام پدرم را می‌دیدم. اما نمی‌توانستم مرهمی برای آن باشم. هربار می‌خواستم به پدرم بگویم دیگر خسته شده‌ام.

از شنیدن خاطرات تکراری عاشقانه‌اش با آن زن حالم به‌هم می‌خورد. اما نگفتم. ترسیدم پدرم را دیگر سه‌شنبه‌ها نبینم. این تنها دلخوشی پدرم و تنها بهانه‌اش برای دیدن من بود. پدرم تنها و غمگین بود. روزی چند بار برروی ضبط‌صوت قدیمی‌اش آهنگ‌های داریوش و حبیب گوش می‌داد. سیگاری روشن می‌کرد و در سکوت ناامیدانه به جایی خیره می‌شد. پدرم هیچ‌وقت پایان تلخ خاطراتش را تعریف نمی‌کرد. شاید چون به آن باور نداشت. باور آن که آن زن سالهاست گم شده برایش سخت بود. این را از زبان صاحب کتابفروشی شنیدم.

وارد سی سالگی که شدم مادرم هنوز از پدرم متنفر بود. آن قدری متنفر بود که من را شبیه پدرم می‌دید. هر بار می‌گفت تو شبیه پدرت هستی. حرف زدنت، نگاه کردنت و حتی راه رفتنت. نمی‌دانم. وقتی به مادرم می‌گفتم همه بچه‌ها شبیه پدر یا مادرشان هستند. عصبانی می‌گفت نباید شبیه او باشی. اگر نمیتوانی از اینجا برو. و من رفتم. در کتابفروشی دوست پدرم مشغول به‌کار شدم. درآمد کمی داشتم و در اتاقی بالای کتابفروشی زندگی می‌کردم. هیچ‌وقت دنبال کار پردرآمدتری نرفتم. شاید به‌خاطر پدرم و آن زن. روزها در کتابفروشی کار می‌کردم و شب‌ها رمان‌های عاشقانه می‌خواندم. پولی بابت کتاب نمی‌دادم. یواشکی آن‌ها را از قفسه‌های کتاب کش می‌رفتم. در تنهایی آهنگ‌های بی‌کلام گوش می‌کردم و سیگار می‌کشیدم. این عادتم شده بود.

پانزده سالی شد که به دیدن مادرم نرفتم. آخرین‌باری که به دیدنش رفتم زمستان بود. و هوا سرد و برفی. من در حیاط آسایشگاه سالمندان جلوی ساختمان منتظر ایستاده بودم. از شدت سرما دستانم در جیب کاپشنم بی‌حس شده بود. مادرم قوز کرده با عصایی در دستش به همراه پرستار چاق بی‌ریختی به دم در آمد. می‌خواستم به سمت مادرم بروم. دلم می‌خواست بعد از این همه سال محکم بغلش کنم. صورت سردم را به صورت پر از چروکش بچسبانم. و مادرم مرا ببوسد. اما مادرم عصای چوبی توی دستش را بالا آورد. بهم فهماند که نزدیک نشوم. مادرم در سکوت از پشت شیشه‌های عینکش با تنفر به من خیره شده بود. درست مثل روز جدایی از پدرم که به او خیره شده بود. در آینه ماشین به خودم خیره مانده بودم. مادرم حق داشت. من خیلی شبیه پدرم بودم. آن‌قدر شبیه که حتی تقدیرم هم مثل پدرم بود. تنها و غمگین. چهل و پنج سالم شده بود. اما هیچ عشقی نداشتم. حتی بچه نه ساله‌ای که با او درددل کنم. از ماشین پیاده شدم.

چند دقیقه ای بود که با ماشین به قبرستان رسیده بودم. سه‌شنبه بود و برفی. بعد از مرگ پدرم همیشه سه‌شنبه‌ها به دیدنش می‌رفتم. همه‌جا خلوت و سفیدپوش شده بود. توی برف‌ها با بازیگوشی به دنبال قبر پدرم بودم. چشمانم را بستم و روی سنگ قبرها راه افتادم. باید بین قبرها یکی را انتخاب می‌کردم. جایی در میان قبرها ایستادم. چشمانم را باز کردم. کسی آن اطراف نبود. زیر پایم را نگاه کردم. روی قبری ایستاده بودم. قبری که هیچ عکسی نداشت. آن قبر پدرم بود. با همه وجودم آن را حس می‌کردم. با ته کثیف کفشم برف روی قبر را کنار زدم. سنگ قبر پدرم خراب و پر از ترک بود. به‌جز اسم پدرم با تاریخ تولد و مرگش چیز دیگری نوشته نشده بود. هیچ‌وقت برای قبرش سنگ سالم قشنگی سفارش ندادم. شاید چون سه‌شنبه‌ها دیگر به دیدن نیامد. و محکم بغل نکرد و مرا نبوسید. جوری‌که سبیلش در لپم فرو برود و لپم قرمز بشود.

روی قبر پدرم به پهلو دراز کشیدم. پاهایم را در شکمم جمع کردم. درست مثل جنینی در شکم مادرش. سنگ قبر سرد و خیس بود. همانند همیشه کتابی را از کاپشنم در آوردم. رمان عاشقانه کوچکی که از کتابفروشی کش رفته بودم. کتاب را باز کردم و اسکناس پنج هزار تومانی لای کتاب روی سنگ قبر افتاد. برخلاف همیشه اسکناس را بر نداشتم. به دست نوشته کمرنگ گوشه صفحه کتاب خیره شدم. با خودکار چیزی نوشته شده بود. شاید سه‌شنبه … برفی آمد و تو پیش من آمدی. مکثی کردم. گلویم خشک شده بود. بدون پلک زدن به دست‌نوشته زل زده بودم. حس عجیبی به آن داشتم. دانه‌های برف به‌آرامی روی صورتم و صفحات کتاب می‌نشستند. صفحه کتاب را ورق زدم و از ادامه روزهای گذشته برای پدرم خواندم. با صدایی بلند و هیجان زده. می‌خواهم امروز تا پایان کتاب کنار پدرم بمانم. حتی اگر از سرما دستانم بی‌حس شود. و بدنم خشک. شاید این تقدیر من است.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳