خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “نون پنیر و مدادتراش” به قلم فاطمه کاظمی نورالدین‌وند)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “نون پنیر و مدادتراش”

✍فاطمه کاظمی نورالدین‌وند

 

به‌مح‌ اینکه آنوش از پله پایین می‌آید و با نگاه منتظر، بوسه خداحافظی را از پاپا طلب می‌کند، اتوبوس مدرسه هم از راه می‌رسد. دست تکان دادن بچه‌ها چنان حواسش را پرت می‌کند که بدون بوسه، به‌سرعت به سمت اتوبوس می‌دود. بچه‌ها از پشت شیشه برای او شکلک درمی‌آورند و آنوش، در تازگی خنده‌های سر صبح این‌همه دانش‌آموز زبل، مامان را نمی‌بیند که با ظرف غذایی در دست، او را چندین ‌بار صدا می‌زند.

از پله اتوبوس بالا می‌رود و راننده که در نوسان بین ایستادن و حرکت اتوبوس است، گاز می‌دهد و بچه‌ها، آوازخوانان، از خانه آنوش دور می‌شوند.

می‌می، خواهر کوچک‌تر آنوش، برای خداحافظی با برادرش چهار دست‌وپا خودش را به لبه پنجره می‌رساند و با زحمت و بعد از چند بار تلوتلو خوردن روی پا می‌ایستد. دو دستش را به شیشه تکیه می‌دهد و با پستانکی آویزان از گردن، مدام زیر لب با اصوات نامفهوم اسم برادرش را صدا می‌زند.

آب‌پاش با حرکات دیوانه‌وارش چمن‌های حیاط را خیس می‌کند و آفتاب، در جدال با هجوم قطره‌های آب، شانس کمی برای خشکاندن ملحفه‌های سفید روی بند رخت دارد.

مامان گل‌ها را توی گلدان می‌گذارد، میز صبحانه را جمع‌وجور می‌کند و پاپا، وقتی از خواندن آخرین جمله روزنامه فارغ می‌شود، استکان چایش را توی سینک ظرفشویی می‌گذارد و وانمود می‌کند که دارد به مامان کمک می‌کند.

ای وای، کتاب حساب! این را مامان با تن صدایی شبیه همیشه، وقتی که آنوش کتاب یا یکی از لوازم مدرسه‌اش را جا می‌گذارد، می‌گوید. پاپا، درحالی‌که قبض‌ها، کاغذها و نامه‌هایی را که از صندوق پست برداشته با دقت می‌خواند، زیرچشمی به مامان نگاه می‌کند و پس از صاف کردن صدایش می‌گوید: «برای بچه‌های بازیگوش در این سن، این کاملاً طبیعی است.» دوباره مشغول کاغذها می‌شود.

می‌می بلندبلند می‌خندد و دست می‌زند. تریسی، سگ کوچولوی بامزه‌ای که همیشه موهای پیشانی‌اش چشم‌های دکمه‌ای‌اش را پنهان کرده، دور می‌می می‌چرخد و جست‌وخیز می‌کند.

صدای آلارم تستر به‌صورت سوت ممتدی چندین‌بار شنیده می‌شود و مامان اصلاً حواسش نیست. روی صندلی نشسته و هیچ کاری نمی‌کند. پاپا که کنجکاوانه سرش را بالا آورده، متوجه حال مامان می‌شود.

باز دغدغه‌های همیشگی به سراغش آمده‌اند.

پاپا می‌رود، می‌نشیند کنار مامان، دست‌های او را در دست می‌گیرد و با لحن صمیمی می‌گوید: «نگراااااان نباش، بچه است دیگه.» برای بهتر کردن حال مامان، کمی خوشمزگی را چاشنی کار می‌کند و می‌گوید: «من خودم هم‌سن او که بودم هر روز یک مدادتراش در مدرسه جا می‌گذاشتم و آخر سال همه بچه‌های مدرسه یکی‌یه‌دونه از اون مدادتراش‌ها داشتند به‌جز خود من.» و برای اینکه مامان را وادار به خندیدن کند، ادای پسر‌بچه‌های خنگ را درمی‌آورد. مامان لبخند کمرنگی می‌زند و می‌گوید: «ولی تازگی‌ها فراموش‌کاری‌های آنوش بیشتر از قبل شده‌اند. باید حتماً با مشاور مدرسه صحبت کنم.» و به سمت گوشی تلفن خیز برمی‌دارد…

خانم مشاور از آن‌طرف خط به مامان دلداری می‌دهد که آنوش در مدرسه، پسر مرتب و منظمی است و تابه‌حال مورد نگران‌کننده‌ای مشاهده نشده. ولی قول می‌دهد اگر مشکلی بود، حتماً مامان را در جریان بگذارند. صحبت مامان که تمام شد، از پاپا می‌خواهد ظهر حتماً خودش شخصاً دنبال آنوش برود و او را از مدرسه به خانه بیاورد. پاپا می‌داند علی‌رغم تمام کارهای مهمی که دارد، مقاومت در برابر مامان بی‌فایده است. اصولاً پاپا مثل مامان به مشکلات نگاه نمی‌کند و عقیده دارد هیچ مشکلی با نگرانی حل نمی‌شود، البته اگر مشکلی وجود داشته باشد.

نگرانی در خانواده مامان مثل رنگ چشم موروثی است. پدربزرگ که چندین بار فراموش کرده بود اجاق گاز را خاموش کند، بعد از جزغاله شدن غذا و اینکه نزدیک بود خانه را به آتش بکشد، همیشه موجبات نگرانی مادربزرگ را فراهم می‌کرد. به‌عنوان مثال، هر وقت مادر و دو برادر کوچک‌ترش می‌خواستند با پدربزرگ بیرون بروند، حتماً در راه برگشت یا یکی از بچه‌ها گم می‌شد یا جا می‌ماند یا پدربزرگ فراموش می‌کرد او را از استخر بیرون بکشد.

مامان اصلاً دوست ندارد خاطرات گذشته را به‌یاد بیاورد. دلش نمی‌خواهد آنوش مثل پدربزرگش بشود. اگر این یک خصیصه ژنتیکی باشد، آن‌وقت چه؟ چطور باید رفعش کنیم؟ چه کسی می‌خواهد بعدها از آنوش مراقبت کند؟ آه، پسر بیچاره من!

مادر از مرور این فکرها بر خودش می‌لرزد و سراسیمه در دفترچه تلفن دنبال شماره روان‌پزشک خانوادگی‌شان که بعد از فوت پدربزرگ مدتی است از او بی‌خبر است، می‌گردد.

آنوش سر زنگ حساب، با اینکه کتاب حسابش را جا گذاشته بود، جدول ضرب را خیلی عالی سر کلاس با صدای بلند از حفظ می‌خواند و معلم از بچه‌ها می‌خواهد که حسابی تشویقش کنند.

زنگ آخر، مدادتراشی را که دوستش ساعت قبل روی صندلی جا گذاشته بود به او می‌دهد و قازی نان‌پنیری را که خودش آماده کرده بود، گاز محکمی می‌زند. خوشحال است که امروز صبح زود، قبل از اینکه مامان از خواب بیدار شود، خودش لقمه نان و پنیر مدرسه‌اش را آماده کرده و باعث شده مامان کمی بیشتر بخوابد.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳