فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر: سودابه استقلال
داستان کوتاه “سفینه”
✍زهرا قاسمی
هرچی به سؤالای ریاضی زل میزدم چیزی بارم نمیشد .اعداد صحیح و حقیقیو باهم قاطی میکردم. عزیز جون روبهروم نشسته بود و جلوی من یه دور به همه فامیل زنگ زد. گوشاش خیلی ضعیف بود و بدون سمعک تقریباً هیچی نمیشنید، انقدر بهشون وابسته بود که بعضی شبا یادش میرفت درشون بیاره. خیلی بلند صحبت میکرد. دفتر بساطمو جمع کردم رفتم سر پشت بوم، یواشکی زیپ کیفمو باز کردم. نگاهش کردم گفتم این راز بین منو توئه، ولی روزبه و بهرام هم میدونن، روزبه دستیار وفادارمه، دست راستمه، مجبور شدم به بهرام هم بگم، اگه..
وسط حرفام صدای عزیز از رادیوی فضایی دراومد؛ احسان بیا آش یخ میکنه.
جواب دادم: «وایسا اومدم.»
دوباره نگاهش کردم، نامه رو گرفتم جلوم و بلند خوندم: «قول میدم یهکم بزرگتر شدم بیام خواستگاریت، خواهش میکنم صبر کن من بزرگتر شم…»
یکی از ستارهها چشمک زد، بلند خندیدم، ستارهها جلوی چشمم روشن و پر نور بودن و انگار تا بینهایت ادامه داشتن، اینم یه چیزی مثل اعداد حقیقیه، مگه نه؟
رفتم طبقه پایین.
عزیز عینکشو زده بود و آش میخورد و همزمان منو نگاه میکرد، عینکش چشماشو خیلی بزرگتر کرده بود، عین دوتا سیاهچاله داشت منو میکشید تو خودش، سعی کردم تو فکر خودم برم و فرار کنم، واسه بار نمیدونم چندم به دوروز پیش که اولین دفعه ستاره رو دیدم فکر کردم. قرار شده بود برای خودمو مرتضی و حمید بستنی بگیرم، جیم شدم از مدرسه و رفتم سمت سوپری. کنار در وایساده بود و مقنعهاش رو شونهاش افتاده بود و خودشو باد میزد. سعی میکرد موهاشو با یه کش خیالی ببنده پشت سرش؛ ولی باز وا میشدن کل صورتشو میگرفتن.
به خودم اومدم دیدم هرچی داره برمیداره منم پشت بندش دارم برمیدارم. بستنی یخی برداشت، همونجا تو مغازه بازش کرد، منم باز کردم، بستنی یخی توی گرما آب میشد و روی انگشتم میریخت. روی انگشت ستاره هم میریخت. تو یک لحظه نگاهم کرد و خندید، دلم مثل همون بستنی یخی آب شد، خنک شد، تو چشاش انگار چهل تا چراغ روشن بود و برق میزدن، مثه ستارههایی که با روزبه از پشتبوم عزیز نگاه میکردیم. پشت سرش رفتم خونشونو یاد گرفتم. اون روز لیلیکنان برگشتم خونهی عزیزم، اطراف اهواز بود و خیلی دور بود، قشنگ یه سیاره دیگه بود. تو مسیر یادم افتاد بچهها رو قال گذاشتم. وقتی رسیدم دیدم منتظرمن و خندهام گرفت. اون روز با سفینه رفتیم یه سیاره کشف نشده، ولی من حواسم پرت بود و چندتا از حملات دشمنو ندیدم، روزبه مچمو گرفت.
((احسان؟؟))
به خودم اومدم دیدم عزیز کفری نگاهم میکنه، یه نون بربری رو که داره ازش روغن محلی و آش چکه میکنه گرفته سمتم میگه بخور. گفتم: «نمیتونم عزیز.»
«بخور بچه، به چی زندهای تو، اینو بخور رشد کنی.»
لقمه رو ازش گرفتم و یهجا گذاشتم دهنم، نکنه ستاره فکر کنه من خیلی بچهام، رفتم اشپزخونه دوباره یه کاسه پر کردم. انقدر آش خوردم که دلم درد گرفت.
وقتی اومدم پذیرایی دیدم عزیز تلفنو قطع کرد. گفتم باز کی بود، گفت: «هیچی این تلویزیون باز برفکی شده زنگ زدم همسایه بیاد درستش کنه.»
هول و دستپاچه پریدم تو حرفش؛ «مگه من مردم، چشه مشکلش چیه، الآن نگاه میکنم.»
عزیز گفت: «از کی تا حالا؟ بچه نزنی خرابش کنی؛ این تلویزیون عزیزکردهی بابا حاجیت بود.»
«همسایه روبهرو تا برسه صبح شده، اختیار داری حاج خانوم، الآن سه سوت درستش میکنم.»
خیلی ترسیده بودم، احساس میکردم یه کشتیگیرم که داره میره وسط میدون، ستاره و روزبه و عزیزم توی تماشاچیا دارن نگاهم میکنن. گزارشگر هم با آبوتاب میخواد بگه آخرش حریفو زمین میزنم یا نه. آنتنو که تکون دادم یه صدا داد. مطمئن بودم عزیز با اون سیاهچالههاش زل زده بهم. نگاهش نکردم. فقط نمیخواستم ناامیدشون کنم، دوباره آنتنو جابهجا کردم، دستههای فلزی و سردش بهزور رام میشد. میدونستم از پسش برنمیآی پسرهی نادون. الآن ستاره هم مسخرهات میکنه، میفهمه هیچی بارت نیست. با شرم نگاه انداختم به عزیز که بگم حریف زمینم زد، بگم نتونستم مدال بیارم. دیدم داره با کنترل ور میره و میخنده. تصویر مجری اخبار از میون برفکای سفید و خاکستری ظاهر شد و صدا هم هماهنگ شد:
«تلاشهای ایران برای رسیدن به مراحل بالاتر جام جهانی ۲۰۱۰»
قهرمان شدم. ستاره داشت میاومد تاج گلو دور گردنم بذاره و بگه بهم افتخار میکنه. هیچی به روی خودم نیاوردم. ابرو انداختم بالا و گفتم: «دیدی کاری نداشت حاج خانوم.»
خیلی گذشت که همسایه زنگ درو زد، عزیز رفت بهش گفت مرسی ازتون آقا احسان ما درستش کرد. .آقا احسان، آخرینباری که اینطوری صدام زد تو مراسم ختم باباحاجی بود. وقتی خرما پخش میکردم. داشتم میخندیدم ولی توی دلم.
اون شب عزیز تا آخر شب سریال نگاه کرد، منم مشقامو نوشتم، صدای خروپفش که اومد چراغو خاموش کردم. کنارش لحافمو انداختم دراز کشیدم. از این کلافه بودم که فردا جمعه بود. باید یه روز صبر میکردم واسهی دیدنش، شاید به روزبه بگم همرام بیاد تا برم دم خونشون. توی همین فکرا بودم که داشت چشمام گرم میشد. یک دفعه یه صدایی خیلی آروم شنیدم. انقدر آروم که شک داشتم درست شنیده باشم. دقیقتر نگاه کردم که حس کردم سایهای رد شد. یه نقطهی سیاه که هی بزرگتر میشد. داشت نزدیک میشد. داشتم میافتادم توی سیاهیش. شبیه لکههایی بود که روزبه بیگانه تشخیصشون میداد. داشت کشوها رو یکی درمیون نگاه میکرد. عزیز حالا دیگه صدایی نمیداد. نمیدونستم چیکار کنم. داشت گریهام میگرفت. خودمو بهزور نگه داشتم. جلوی دهنمو گرفته بودم که صدای نفسمم نیاد. هیچ سلاحی نداشتم. بیسیمم نبود که به روزبه خبر بدم. عزیز به پهلو چرخید، جفت دستامو بردم سمت گوشاش، سمعکاشو در آوردم.. بعد سرمو کردم زیر پتو، احساس میکردم حیوونای توی پتو دارن تپش قلبمو میشنون. دارن حمله میکنن سمتم. انگشتامو فرو کردم توی گوشم. کاش منم مثل عزیز نمیشنیدم. یه صدای زنگی تو سرم پیچید. حیوونا نزدیکم میشدن. چشامو بستم. مثل عزیز که عینکشو درمیآورد وقتایی که دلش نمیخواست هیچیو ببینه. برای اینکه گریهام نگیره تندتند چشمامو فشار دادم، انقدری که کلی تصویر رنگی و کهکشانی اومد جلوم، دیگه صدایی نبود. حیوونا گمم کردن. انگار داشتم پرت میشدم توی فضا. اونقدر زیر پتوم موندم تا هوا یهکم روشن شد، انگار چند سال گذشت. پتو رو آروم برداشتم، عزیز وقتایی که سمعک نداشت خیلی دیر بیدار میشد، میترسیدم بیدار بشه، آروم رفتم توی اتاق، پنجره باز بود و همه کشوها و رختخوابا بههم ریخته بود. دوتا النگوی عزیز روی طاقچه نبود. جوری که بیدار نشه درو باز کردم رفتم پشتبوم.
سرمو گذاشتم روی زانوم، اشکی که دیروز زور میزد بیاد بازم داشت تلاش میکرد، نمیخواستم گریه کنم. دیدم نردبون داره میلرزه، باز ترسیدم که دیدم روزبه و بهرامن. همیشه از این سمت میاومدن بالا پیشم.
روزبه اومد دستمو کشید گفت: «پاشو احسان بیگانهها دارن میآن، سفینه رو دستتنها گذاشتیم، تو چه فرماندهای هستی؟»
جوابشو ندادم.
بهرام گفت: «حتماً دیگه نمیخواد فرمانده باشه.»
حرف بهرامو که شنیدم دندونامو روهم فشار دادم.
روزبه با هیجان مثل همیشه حرف میزد.
«همه به سمت ایستگاه فرماندهی! احسان بیگانهها دارن به سفینه نزدیک میشن، اونا نزدیک سیاره شدن. دستور چیه؟»
نمیتونستم جواب بدم.
«احسان؟! دشمن داره وارد مدار میشه!»
گفتم: «بچهها، من نمیتونم دیگه بازی کنم.»
روزبه وارفته نگاهم کرد. بهرام پوزخند زد: «این مسخرهبازیا چیه، از اولم میدونستم تو فرمانده خوبی نمیشی»
روزبه گفت: «چرا نمیتونی؟؟ این مال ماست، سیارهمون یادت رفته؟»
«نه نه، یادمه، فقط..نمیتونم.»
روزبه توی دریچه کولر داد زد، سیستم خودکار محافظتی فعال شد.
بهش گفتم: «از دریچه کولر داد نزن عزیز خوابه.»
روزبه گفت: «اولاً این رادیوی فضاییه، دوماً تو خل شدی بهخاطر این دختره، بازی نکن، برو کار کن اصلاً، سیبیلم نداری آخه.»
بهرام گفت: «تو گفتی پنج سالی ازت بزرگتره. اصلاً فکر کردی حسابت میکنه. شایدم این دختره رو از خودت درآوردی.»
خیلی عصبانی شدم، مطمئن بودم صورتم سرخ شده، گفتم: «برید.»
روزبه ناراحت نگاهم کرد و دست بهرامو کشید.
از همون نردبون رفتن. بعدش رفتم کنار کولر آبی نشستم، به عکسایی که از مجلهها قیچی کرده بودیم و چسبونده بودیم، اونجا کابین فرماندهی بود. من همیشه اونجا تصمیمهای مهمی میگرفتم، ولی الآن نمیتونستم، فقط زور میزدم که گریه نیاد. حس میکردم خارج از این سفینه هیچی نیستم، ستاره هیچوقت نمیفهمه که من یه فرمانده فرازمینی بودم. به آسمون نگاه کردم. ستارهها دیگه نبودن. فقط یه مشت برجهای نفتی بودن که ما بهشون میگفتیم ستاره. با روزبه شبا منتظر میموندیم تا چراغای این برجا روشن بشه، اونوقت دریچهی آسمون باز میشد و مأموریتهای سفینه شروع میشد. باد میزد زیر برگهها و صدا میداد. صدای چندتا از دفتر و برگهها بود. نامهام هم بود. پشتش با دستخط خرچنگقورباغهام اسمشو نوشته بودم. اون اسمش واقعاً ستاره نبود، معصومه بود، ولی به بچهها اینو نگفتم. دیگه چه فرقی میکرد که اسمش چیه. دیگه نه کاری میتونم برای سیارهام انجام بدم؛ نه برای اون نه برای عزیز، یه برگهی جدید برداشتم.
«سلام،
جایی که هستم یهجای خیلی دوره از شما. مجبورم برای یه مأموریت مهم برم، ولی از اون بالا همیشه نگاهت میکنم، مثه بابا حاجیم که عزیز جون میگه از بالا همیشه نگاهش میکنه، همونشکلی.
فکر نکنم فعلاً بتونم بزرگ باشم.»
یه قطره گرد و خیس افتاد سر ورقه، بعد کمکم دایرهاش بزرگتر شد. ورقهام موج برداشت.
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “سهشنبههای برفی” به قلم بهروز یزدانی)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “نون پنیر و مدادتراش” به قلم فاطمه کاظمی نورالدینوند)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “من دوست پسرتان هستم” به قلم میثم پویانفر)