دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “سرفههای معلم تاریخ”
✍مهدیه کوهیکار
هوای توی دکه خنک بود و باد کولر دو گیس بافتهی مرد پشت میز را تکان میداد. کلاه حصیری بزرگی روی سرش بود و داشت با مهرههای رنگی روی مقوا ور میرفت. مهرهها، زرد و قرمز و بنفش بودند و مقوا نقشهی نصفهنیمهای از جهان که انگار یکی با مشت کوبیده بودش روی میز. بهنظرم رسید تابلوی بزرگی است که مرد مدتهاست مشغول کامل کردنش است. گفتم: «گوشیم خاموش شده و نمیتونم مسیر رو پیدا کنم. میخوام بدونم دریا کدوم سمته. شما میدونید؟»
همانطور که سرش پایین بود، دست کرد توی کاسهی سبز سفالی کنار نقشه که پر از صدفهای ریز و درشت بود و گفت: «این موقع روز دریا میخوای بری چیکار؟»
صداش شبیه صدای کشیدن پایههای صندلی فلزی روی موزاییکهای کهنه بود و موقع شنیدنش انگشتهام را محکمتر دور دکمهی خاموشروشن گوشی فشار دادم. گفتم: «خیلی دوره؟»
این بار سرش را بالا آورد و زل زد به من. چشمهاش شبیه مشتی ترهی لهشده بود. گفت: «خودت بوی دریا رو حس میکنی؟»
عمیق نفس کشیدم و سنگینی هوا را بیشتر از قبل روی سینهام حس کردم. سعی کردم وسط عرق و گرما و سنگینی هوا ردّ شوری دریا را پیدا کنم. دماغم را چند بار جمع کردم و کوتاه نفس کشیدم. بود و نبود.
اشاره کرد به چهارپایهی چوبی گوشهی دکه و گفت که بنشینم. هنوز گیج بودم و تمام حواسم پی ردّ شوری توی هوا بود. کمکم خنکی کولر و سایه داشت حالم را جا میآورد. نگاه کردم به پنجره. بیرون، هر دو جاده توی آفتاب مثل شیشه میدرخشیدند.
روی چهارپایه که نشستم ایستاد روبهروم و همانطور که از زیر کلاه حصیری نگاهم میکرد، لیوان بلور را داد دستم. آب را یکنفس سر کشیدم و نگاه کردم به نور که از شیشهی سبزرنگ لیوان رد شده بود. توی دست چرخاندمش و همینطوری، برای اینکه چیزی گفته باشم یا برای اینکه چیزی از دریا بگوید، گفتم: «باید خیلی قدیمی باشه.»
پوزخند زد و چروکهای دور چشمش بیشتر شد. گفتم: «قدیمی بودن خندهداره؟»
گفت: «معلومه که خندهداره.» اما لبخند نزد.
اخمهام را کردم توی هم و لیوان را گرفتم سمتش و نگاه انداختم به صفحهی گوشی که هنوز خاموش بود. گفت: «وقتی عکس آلبوم بچگیهات رو میبینی، به خودت نمیخندی؟»
مکث کردم و گفتم: «یه وقتهایی… چرا.»
سرش را تکان داد و دستهای زنبور توی هوا پر زدند: «همیشه خندهداره. همیشه!»
حوصلهی جروبحث با آن غول بیشاخودم بدصدا را نداشتم. نشسته بودم کمی حالم جا بیاید و بعد راهم را پیدا کنم و بروم. گوشی را یک بار دیگر نگاه کردم. صفحه هنوز سیاه بود. ایستاده بود روبهروی من و باد کولر گوشهی پیراهن روشنش را تکان میداد. پرسیدم: «از روی اون نقشه میشه فهمید دریا کدوم وره؟»
گفت: «اگه میخوای، خودت نگاه کن.» و بعد خودش را کنار کشید و نور یکدفعه از توی پنجرهی کوچک دکه پاشید تو.
بلند شدم و رفتم سمت میز و دست کشیدم روی نقشه. نقشهی جهان بود با همان رنگهای همیشگی با همان اسمها و خطها اما از جایی به بعد، آنجا که رنگ آبی رخنه کرده بود توی رنگ کِرم، نقشه دیگر نبود. پاره شده بود و جای رنگها و خطها و اسمها چوب رنگورورفتهی میز بود. شاید دستم انداخته بود. همانطور که خم شده بودم، چشمهام را بستم و چند بار دماغم را جمع کردم. باد کولر پیچیده بود توی دکه و بیرون گرما غوغا کرده بود. پرسید: «چیزی پیدا کردی؟»
برگشتم و همانطور که اشاره میکردم به تابلویی که گوشهاش از پنجره پیدا بود، پرسیدم: «به نظر تو آفتاب دیوونهم کرده؟» و پیش از آنکه چیزی بپرسد، گفتم: «مگه این تابلو رو تو نزدی؟»
گفت: «چرا.» و نشست پشت میز و دستهاش را توی هم گره کرد و تکیه داد به صندلی.
انگشتهام را محکم فشار دادم روی دکمهی گوشی و گفتم: «خب. پس بگو دریا کدوم وره؟»
گفت: «مگه فرقی داره؟»
گفتم: «معلومه که داره!»
چشمهاش ریز بودند. خیلی ریز. گفتم: «بگو منرو مسخره کردی تا من هم برم ردّ کارم!»
گفت: «بالاخره همهی راهها یه میونبر یا یه دوربرگردونی چیزی دارن که آدم رو برسونن به جایی که باید بره، حالا یکی دورتره یکی نزدیکتر.»
گونههام داشت میسوخت و ته گلوم خشک شده بود. همانطور خونسرد گفت: «فکر میکنی زیر این آتیش، تو زلّ این آفتاب، اگه بری، میتونی راه درست رو پیدا کنی؟ هیچ احتمال نمیدی دورتر بشی؟» بعد رفت کنار درِ دکه و آن را تا ته باز کرد. گفت: «بیا، نگاه کن! هیچکس نیست؛ حتی سایهی یه سنگ هم نیست!»
از جایم تکان نخوردم و پلک هم نزدم، فقط آرام هوا را دادم توی ریههام تا بوی شوری را پیدا کنم. کمی نگاهم کرد و بعد در را بست و دوباره نشست پشت میز. گفت: «اصلاً عجله با دریا جور درنمیآد. بالاخره یه ساعت اینور اونور میرسی. چه از این راه بری، چه از اون راه. الآن هم بشین یه کم خنک شو بعد برو.» و دوباره سرش را به مهرهها گرم کرد.
بد نمیگفت. چه عجلهای داشتم؟ بیشتر کلافه بودم. باعثوبانیاش هم گرما بود، شاید هم صدای سوزنی خودش یا گوشیای که بدموقع خاموش شده بود و دستم را توی حنا گذاشته بود. نفسم را بیرون دادم و آرام دوباره راهم را بهسمت چهارپایهی کنج دکه کج کردم و روش نشستم.
داشت زیرچشمی من را میپایید و کلاه حصیری بزرگش، نگاهش را سنگینتر کرده بود. گفتم: «نمیدونستم کلاه حصیری توی فضای بسته باعث میشه گرما کمتر بخوره توی کلهی آدم.»
لبهی کلاه را داد بالا. گفت: «خیلی چیزها هست که نمیدونی. خیلی چیزها هم هست که من نمیدونم.» و اشاره کرد به دفتر بزرگی که روی سهپایهی چوبی کنار نیمکت بود و تا آن موقع ندیده بودمش. دفتر با کاغذکادوی آبیرنگی که طرح آدمبرفیهای ریز داشت، جلد شده بود.
«نوشتههای اون تو رو بخون تا حرفم بهت ثابت شه.»
نیازی نمیدیدم که حرفهای صدمنیکغازش به من ثابت شود. فقط میخواستم گوشی را از توی دستهای عرقکردهام دربیاورم و برای چند لحظه بگذارم گوشهای خنک شود تا شاید روشن شود و مسیریابش راه بیفتد و گورم را گم کنم و بروم.
دفتر را ورق زدم. چند صفحهاش بیشتر نوشته نشده بود؛ اما همان سهچهارصفحه پر بود از دستخطها و رنگها و سؤالهای مختلف؛ سؤالهایی که هیچکدام پاسخی نداشتند. دکمهی گوشی را بار دیگر فشار دادم و بعد بهناچار آن را گذاشتم روی زمین و شروع کردم به خواندن سؤالها:
چهکار کنم که جای نشیمنگاه و صورتم عوض شود؟
آیا چاقوهای آشپزخانهی من با هم حرف میزنند؟
معنی درخت، واقعاً درخت است؟
عسلی که در شب خورده میشود، شیرینتر است یا عسلی که روز خورده میشود؟
چرا بالای برگههای امتحانی سفید است؟
من بدنم؟
آیا شمع را میشود از دو طرف روشن کرد؟
تعداد سرفههای معلم تاریخ بیشتر است یا معلم شیمی؟
آیا باد درکردن بعد از شنیدن حکم تبرئه در دادگاه، کاری غیراخلاقی است؟
اگر نقطههای واژهی «دسترسی» را بعد از نوشتن آن بگذارم، اشکالی دارد؟
دفتر را بستم و قبل از اینکه از جا بلند شوم، صداش را شنیدم: «تو هم سؤالت رو بنویس. بنویس چیزهای قدیمی خندهداره؟»
داشت به نقشه نگاه میکرد و خرمالوهای تزئینی دستبندش زیر باد کولر تکان میخورد. گفتم: «که چی؟ اینها یه مشت آدم خلوچل بودن، والّا سؤالهایی نمیپرسیدن که به عقل جن هم نمیرسه. من که فکر میکنم یه دیوونه همهی این سؤالها رو نوشته.»
بعد مکث کردم و گفتم: «یعنی اینهمه دیوونه گذرشون به این یه تیکه جا افتاده؟»
مکث کرد و بعد گفت: «ولی جوابشون رو گرفتن.»
بلند خندیدم. گفتم: «منرو دست انداختی یا میخوای اینجوری بهم بگی من هم خل شدم؟»
گفت: «هیچکدوم!» و زنگ صداش از همهی دفعههای پیش بیشتر شد. بعد همانطور که مهرهی آبیِ توی دستش را تکان میداد، صورتش را چرخاند سمت من و گفت: «مگه جواب تو رو ندادم؟»
گفتم: «نه!»
-«دادم. گفتم معلومه که قدیمی بودن خندهداره. اونها هم جوابهاشون رو گرفتن و رفتن؛ مثل تو که جوابت رو گرفتی و بالاخره میری. فقط اگر جزو اونهایی هستی که دوست داری بقیه هم به سؤالت فکر کنن، اون رو اونجا بنویس، تو همون دفتر قدیمی که خندهداره.»
و خندید و دوباره چروکهای دور چشمش زیاد شد.
خم شدم و به گوشی نگاه انداختم و لیوان نیمهپر روی میز را یکنفس سر کشیدم و کلافه گفتم: «من نمیفهمم این چرتوپرتها به درد کی میخوره؟»
لبهاش را جمع کرد و با مکث گفت: «راستش… من هم نمیدونم.»
بیشتر از آن، دیگر تحمل ماندن نداشتم. رفتم جلوی در و بازش کردم. هر دو جاده هنوز مثل شیشه میدرخشیدند؛ اما انگار کمی تیره شده بودند. نگاه کردم به خورشید که بالای سرم نبود و گوشهام را تیز کردم. صدای رفتوآمد یکیدو ماشین را از دور میشنیدم. خنک شده بودم و بعید نبود که گوشی دربوداغانم این بار، بعد از فشار دادن دکمه، روشن شود و مسیریابش بهزودی دوباره کار کند. برگشتم و یک بار دیگر نگاه کردم به مرد و سنگهای رنگی و صدفهای ریز و درشتی که کنارش روی میز بود. گفتم: «برای خنکی باد کولر و آب ممنونم، اما پیشنهاد میکنم اون تابلو رو از اون جا بردار!»
پرسید: «چرا؟»
حتماً میدانست چرا. یعنی محال بود که نداند؛ اما نمیفهمیدم چرا میخواهد جواب بعضی سؤالها را خودم بدهم. داشتم میرفتم و نمیخواستم خاطرهی بدی از همدیگر داشته باشیم. گفتم: «اون جا گنده نوشتی «از من بپرس»، اما جواب که نمیدی هیچ، تازه از آدم سؤالهای جورواجور هم میپرسی.»
سنگی را که توی دستش بود بیحرکت نگه داشت. هیچ صدایی، جز صدای کولر توی دکه شنیده نمیشد. برای لحظهای حس کردم ماشینهای ته جاده را دستی جمع کرده و توی توبرهاش ریخته و زده به چاک. آرام گفت: «من اونجا نوشتم آدرس رو از من بپرس؟»
برای یک لحظه صدای کولر قطع شد و کسی انگار سطل بزرگ آبی را ریخت روی سرم. راست میگفت. چیزی دربارهی مسیر یا جاده یا آدرس ننوشته بود. همانطور گیج، دستهای بزرگ و کلاه حصیری و دستبند چوبی و مهرهها و صدفها و نقشهی روی میز را نگاه کردم. پرسیدم: «پس چی رو باید پرسید؟»
گفت: «اینکه چیزهای قدیمی خندهداره یا نه؟»
پرسیدم: «اینکه دریا کدوم وره یه سؤال قدیمیه. مگه نه؟»
برای لحظهای زل زدیم بههم و بعد هردو زدیم زیر خنده، آنقدر بلند که صورتش مثل دستمال خیس کهنهای توی هم رفت و صدای من توی خلوتی دکه پیچید.
بعد دست کرد لای صدفهای توی کاسه و یکی از درشتهاش را گرفت طرفم. گفت: «خیلی وقته نرفتم دریا. اگه گذرت بهش افتاد، اینو جای من بکارش اونجا.»
ماشین را که روشن کردم، هنوز دو مسیر روبهروم بود. به خنکای دکه فکر کردم، به سنگها و به دفترچهی بزرگ جلدشده. صدف را که گذاشتم روی داشبورد، سایهی قشنگی درست کرد. گرما کمتر شده بود و بعید نبود گوشیام بهزودی روشن شود. زل زدم به روبهرو و فکر کردم چرا همهی مسیرها یک معنا دارند؛ اما به یک جا ختم نمیشوند؟ بعد پام را روی پدال گاز فشار دادم و ضبط را روشن کردم.
ویراستار: آوا جمشیدی
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#سرفه_های_معلم_تاریخ
#مهدیه_کوهی_کار
#آوا_جمشیدی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “بیهای داوود چرخی” به قلم قباد آذرآیین )
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “انارهای نورس” به قلم مها دیبا )
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “سایههای گذشته” به قلم سعیده محمدی)