خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “بی‌های داوود چرخی” به قلم قباد آذر‌آیین )

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “بی‌های داوود چرخی”

 ✍قباد آذر‌آیین 

 

تو راه خانه را گم کرده‌ای

و سر نهاده‌ام من درکوچه‌های عالم

تا پیدایت کنم….

-محمد مختاری

 

تابستآن‌ها، بازار کسب‌و‌کار‌ داوودچرخی سکه می‌شد. خودش می‌گفت وقت سرخاراندن هم  ندارد؛ مدرسه‌ها تعطیل می‌شدند و پدرمادر‌ها، دوچرخه‌ها و سه‌چرخه‌های خاک‌خورده و خواب‌رفته را از تو انبارها می‌کشیدند بیرون. اگر دانش‌آموز، دبستانی بود، پدر یا مادر او را دنبال خودش راه می‌انداخت، دوتایی می‌رفتند دکان داوود. می‌دانستند که داوود به این‌جور بچه‌ها که تنهایی دوچرخه‌شان را برای تعمیر می‌بردند، محل سگ هم نمی‌گذارد. نگاهی به قد و جثه‌ی بچه‌ می‌انداخت و می‌گفت: «برو با بابا ننه‌ت بیا بچه!»

دبیرستانی‌ها، خودشان می‌توانستند از پس کارشان بربیایند.

داوود، این فصل سال عزیز می‌شد و همه آقا داوود و اوس‌داوود صداش می‌کردند. داوود خودش هم این را فهمیده بوده.

سری تکان می‌داده و گله می‌کرده که: «عجب آدمایی هستیم ما!»

داوود تا چند سال پیش، با مادرش زندگی می‌کرد. دایی‌اش اتاقکی بهشان داده بود .اوایل، اجاره‌ای به دایی نمی‌دادند. بعد که داوود کاروبارش بهتر شد و دستش رفت تو جیب خودش، سر ماه پولی به دایی‌اش می‌داد. می‌گفت: «آدم زیر بار منت باباش هم نباید بره.»

مادرش دم مرگ، وصیت کرده بود حالا که داوود دنبال درس و مدرسه نرفته، بچسبد به کارش که او  آن دنیا دل‌نگران حال و روزش نباشد. داوود هیچ‌وقت به مادرش نگفته بود که بچه‌ها تو مدرسه دستش می‌انداختند، چشمشان که به او می‌افتاد، دم می‌گرفتند که: «داوود یه فوتی، افتاد تو قوطی»

بعدِ مرگ مادر، داوود دیگر طاقت نیاورد تو اتاقکی که بوی نفس مادرش را می‌داد، پا بگذارد. رختخوابش را کول کرد آورد گذاشت یک گوشه دکان جمع‌وجورش، باقی خرت ‌وپرت‌هاش را هم گذاشت دم در حیاط دایی‌اش.

داوود ریزنقش و تکیده بود. می‌گفتند چند ماه بعدِ دنیا آمدنش، مادرش عزادار برادر ناکام نامرادش شده بود و شیرش خشکیده بود. گاوی قسطی خریدند، نصف شیر گاو سهم داوود بود و نصف دیگرش را می فروختند خرج زندگی‌شان می‌کردند. گاوشان یک روز، لای علف‌ها یک کلاف سیم قورت داد. داشت حرام می‌شد که قصابی آوردند. قصاب گاو را به نصف قیمت خرید و همان‌جا، جلو چشم داوود و مادرش، کاردی‌اش کرد. داوود بی شیر ماند و یک‌بند ونگ می‌زد… این‌جوری بود که بی‌جسم‌وجان ماند. عوضش تا بخواهید داوود زبرو زرنگ بود. گاهی از پس کارهایی برمی‌آمد که آدم‌های هیکلی هم تو انجامشان کم می‌آوردند.

داوود از هرکاری نیمچه اطلاعی داشت. به هیچ کاری هم نه نمی‌گفت.خودش می‌گفت آچارفرانسه است. می‌گفت اوس روزگار این چیزها را یادش داده.

انگار قرار نبود تابستان آن‌ سال، مثل تابستان‌های گذشته، برای داوودچرخی با برکت و جیب پر تمام بشود. چند شب بود داوود خواب‌های عجیب‌وغریب می‌دید‌؛ آدم‌ها و جاهایی را تو خواب‌هاش می‌دید‌ که به عمرش ندیده بودشان. تو خواب‌هاش، زن گرفته بوده، یک دوچرخه کاردرست گران قیمت خریده بوده، زنش را سوارکرده بوده رو میله جلو دوچرخه‌اش و تو خیابان‌هایی پایدان می‌زده که براش ناآشنا بودند. باد، موهای افشان زنش را تو صورتش پریشان می‌کرده. داوود، چشم‌هاش را می‌بسته و بوی خوش موهای زنش را به سینه می‌کشیده و مست می‌شده، اما چیزی که داوود را گیج کرده بوده، این بوده که وقتی زنش رو برمی‌گردانده طرف او، می‌دید‌ه که زن چهره ندارد؛ یک سطح صاف، از بالای پیشانی‌اش شروع می‌شده و به چانه‌اش که می‌رسیده تمام می‌شده؛ انگار یک نقاب خالی، بی‌هیچ نشانه‌ای چسبانده بودند به‌جای چهره‌ی زن. عجیب این بوده که زنِ توی خوابِ داوود، مثل یک زن معمولی گفت‌ولطف می‌کرده، می‌خندیده، غذا می‌خورده و او را داوود جان صدا می‌کرده، بی‌آن‌که نشانه‌ای تو صورتش پیدا بشود یا پوست صورتش تکانی بخورد. داوود چند بار خواسته بوده خواب‌هاش را برای کسی تعریف کند، ترسیده بوده دستش بیندازند و بگویند: «آل برده، نه خودت به آدمیزاد می‌بری، نه خواب‌هات!»

آن روز، داوود تازه در دکانش را بازکرده بود و داشت دوچرخه‌های تعمیری ‌تلنبارشده گوشه دکان را یکی‌یکی می‌برد می‌گذاشت جلو دکان، که صدای زنانه‌ای تو گوشش پیچید: «سلام آقا داوود!» داوود یکه خورد و دستش از فرمان یک دو چرخه‌ی سنگین کنده شد و دوچرخه ولو شد رو زمین؛ چقدر این صدا آشنا بود!… یادش آمد؛ صدا، صدای زنش بود، صدای همان زن بی‌چهره‌ی توی خواب‌هاش. داوود تا چند دقیقه گیج‌ومات، جرئت نمی‌کرد روبرگرداند نگاه کند جایی که صدا را شنیده بود.

صدای زنانه یک بار دیگر گفته بوده: «آقا داوود!» داوود آرام و ترس‌خورده سرچرخانده بوده و نگاه کرده بوده جلو دکان… چه می‌دیده‌! دختری بلند بالا، پیچیده تو یک چادر سفید گلدار.. ساعد مهتابی دختر از زیر چادر بیرون آمده بوده و فرمان دوچرخه‌ی بچه‌گانه‌ای را گرفته بوده. پسرک هشت نه ساله ریزنقشی خودش را به دختر چسبانده بوده و بال چادرش را گرفته بوده. داوود از هشت نه سالگی‌اش چیز زیادی یادش نمی‌آمده اما حتماً جسم و جانی مثل همین پسرک داشته.

دختر گفت: «آقا داوود!»

داوود بی‌هوا گفت: «جان داوود!»

از حرف خودش تعجب کرد. خداخدا کرد دختر نشنیده باشد. «در خدمتم خانم»

دختر گفت: «می‌خوام این دوچرخه رو برامون روبه‌راه کنی اوسا»

ریز خندید و گفت: «البته می‌دونم کارش از تعمیر گذشته اوسا»

خنده‌ی دختر، خنده‌ی زن توی خواب‌های داوود بود… مو نمی‌زد.».

گفت: «چشم خانم!»

دختر راست می‌گفت. دو چرخه عمر خودش را کرده بود. لاستیک‌هاش دریغ از یک ذره عاج! فرمانش تاب داشت و زینش هم باید دور انداخته می‌شد. داوود زیرچشمی نگاه کرد به پسرک. همان‌طور که به دوچرخه ورمی‌رفت، چشم‌هاش را بست و سعی کرد هشت نه سالگی خودش را به یاد بیاورد. برای او آن‌سال‌ها داشتن همین دوچرخه درب‌وداغان هم یک آرزو بود. بچه‌های دایی‌اش دوچرخه داشتند. او فقط می‌توانست دوچرخه‌سواری آن‌ها را تو حیاط ببیند یا فوقش پشت زین دوچرخه‌شان را بگیرد، دنبالشان بدود و هواشان را داشته باشد ولو نشوند رو زمین. دلش به همین هم خوش بود.

بدون این‌که سربالا کند و تو صورت دختر نگاه کند گفت: «چشم! درستش می‌کنم خانم.»

دختر گفت: «امروز تا عصر درست می‌شه آقا داوود؟» لحن آقا داوود گفتن دختر، همان لحن نازآلود زن بی‌چهره‌ی توی خواب‌هاش بود.

گفت: «تشریف داشته باش، همین حالا روبه‌راش می‌کنم. به عصر نمی‌کشه خانم.»

تند رفت ته دکان، یک صندلی فلزی آورد گذاشت جلو دکان، با دستمالی کف و پشتی صندلی را پاک کرد و گفت: «بفرما بشین خانم.»

دختر گفت: «زحمت نکش آقاداوود، کار دارم. غروب می‌آم خدمتت.»

دختر داشت راه می‌افتاد، انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: «حتما آماده‌ش کنین آقا داوود، ما داریم می‌ریم سفر.»

داوود بی‌هوا گفت: «سفر؟!»

به خودش آمد، گفت: «به سلامتی!»

بعد گفت: «چه مدت اینشالا؟»

دختر گفت: «تا وقتی جیبمون اجازه بده آقاداوود» خندید؛ همان خنده‌ی آشنای نازآلود…

داوود جلو دکان ایستاد و آن قدر نگاه کرد تا دختر و پسرک همراهش، در پیچ کوچه‌ای گم شدند. داوود به‌نظرش آمد که دختر، درست، در لحظه‌ی پیچیدن تو خم کوچه برگشته بوده او را نگاه کرده بوده، خندیده بوده و ساعد مهتابی‌اش را از زیر چادر بیرون آورده بود و رو به او تکان داده بوده.

داوود تمام روز به دوچرخه ور رفته بود. عمداً کارش را کش می‌داد. گاهی که جلو دکان خلوت می‌شد، دوروبرش را می‌پایید، دوچرخه را تنگ بغل می‌کرد، چشم‌هاش را می‌بست و سرتاسر فرمان دوچرخه، جای انگشت‌های دختر بلند بالا را، تندتند می‌بوسید و بو می‌کشید… حالا  دختر بالابلند پیچیده در چادر سفید، تو بغل داوود بود. داوود دختر را قلقلک می‌داد. دختر به خودش می‌پیچید، چادرش از سرش افتاده بود و یک‌بند می‌گفت: «داوود جان!…داوود جان…!» بوی خوش تنش، ریسه بلند خنده‌اش، هُرم گرم نفس‌هاش، توی دکان پیچیده بود.

داوود ناگهان خلئی در بندبند تنش حس کرد. رخوتی شیرین، مثل مار باریکی از نوک انگشتان تا فرق سرش تن کشید، پلک‌هاش رو هم چفت شدند، دست‌هاش از دور دوچرخه باز شدند، دوچرخه که محکم ولو شد رو زمین، به خودش آمد.

یک جفت لاستیک نو، یک زین قرمز، یک زنگ خوش‌صدا، دو تا آیینه پایه‌بلند دو طرف فرمان… روبان‌های رنگی لابه‌لای پره‌های لاستیک دوچرخه…

دو ساعتی از ظهر گذشته، دوچرخه حسابی نونوار شده بود… تا غروب، هنوز چند ساعتی مانده بود.

آن روز، داوود دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رفت. غر زدن مشتری‌ها و لگد ناغافل یکی‌شان را؛ که نفسش را بند آورده بود-به جان خرید و به همه گفت: «اینشالا فردا.»

صندلی را گذاشت جلو دکان، نشست و خیره‌ی خم کوچه‌ای شد که دختر بالابلند چادر سفید و پسرک همراهش، پیچیده بودند تویش و دختر، لحظه‌ی آخر ساعد مهتابی دستش را از زیر چادرش آورده بوده بیرون و رو به داوود تکان داده بوده.

غروب آمد و رفت…غروب‌ها آمدند و رفتند… هزارتا غروب آمد و رفت… داوودچرخی هنوز خیره‌ی پیچ کوچه بود…

حالا سال‌هاست داوودچرخی، سوار بر دوچرخه‌اش، صبح تا غروب، تو محله‌ها، کوچه‌ها، پس‌کوچه‌های شهر پایدان می‌زند؛ یک دوچرخه‌ی بچه‌گانه، با زین قرمز، لاستیک‌های عاج‌دار و زنگ خوش‌صدا و دو تا آیینه دو طرف فرمان، بسته است ترک دوچرخه‌اش.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳