خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “انارهای نورس” به قلم مها دیبا )

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال

داستان کوتاه “انارهای نورس”

 ✍مها دیبا 

 

چشمت به برفک تلویزیون باز می‌شود. به وی‌اچ‌اس‌های پخش شده روی زمین و زیرسیگاری سر ریز شده نگاه می‌کنی. بعد یاد دست‌هایت می‌افتی. نگاهشان می‌کنی، عادی هستند. حوله‌ی کنار بالش را برمی‌داری. بالا و پایین می‌کنی. نگاهت میان سفیدی بی‌لکه‌اش محو می‌شود. باز نمناکی لباس زیرت را حس می‌کنی. از لجز بودنش روی برجستگی میان پاهایت چِندِشَت می‌شود. بی‌حوصله از تنت در می‌آوری و پَرتش می‌کنی گوشه‌ی حمام که عصری از کار برگشتی بشوری. با موهای نم‍دار بیرون می‌زنی. برای چندمین بار توی این هفته از سرمای اول صبح می‌لرزی. کلاه را تا روی گوش‌هایت می‌کشی. زیپ کاپشن تا بیخ گلویت بالا می‌دهی. زیر گلویت تنگ می‌شود و حس خفگی می‌کنی. سر کار هم خودت را غرق کاغذهای روی میز می‌کنی. مُهر بایگانی را با حرص پای برگه‌ها می‌کوبی. چایی قبل ظهرت را هورت می‌کشی و روی صندلی‌ات ولو می‌شوی. جیرجیرش مثل صدای ناشیانه‌ی آرشه بر ویلون گوشت را می‌خراشد. هوس سیگار می‌کنی و زیر لب فحشی حواله‌ی اداره‌ات می‌کنی که قدغن کرده است. دست‌ها را پَسِ کله‌ات قفل می‌کنی و چشم‌هایت را می‌بندی. بعد به این فکر می‌کنی که امشب هم فیلمی ببینی یا نه؟!

یاد لحظه‌های شب قبل که می‌افتی، دور تا دور سرت فشاری را حس می‌کنی. فکر می‌کنی از کلاهت باشد. دست می‌بری برداری که می‌فهمی چیزی روی سرت نیست. دو انگشتی گیج‌گاهایت را فشار مختصری می‌دهی و باز یک‌هو تمام صحنه‌های فیلم شروع می‌کنند به رژه رفتن پشت پرده‌ی پلک‌هایت. می‌خواهی بازشان کنی، نمی‌توانی. تصویرها پشت هم ردیف می‌شوند و فرصت فکر کردن به چیز دیگری را نمی‌دهند. داغی پوستت را حس می‌کنی. حتی نفس‌هایت را هم با فاصله‌های کوتاه‌تر بیرون می‌دهی. بی‌اختیار دست می‌بری به برانگیختگی مردانه‌ات. زبری فاستونی شلوارت را لمس می‌کنی و تکانه‌هایش دلت را به ضعف می‌اندازد. به اوج تصویرها رسیده‌ای که صدای تقه زدن در همه‌چیز را غیب می‌کند. هولی صندلی را به سمت میز می‌کشی و نیمه تنه پایینت را پنهان می‌کنی. دکمه‌ی بالای یقه‌ات را باز می‌کنی و با ورقه‌ها ور می‌روی. اجازه‌ی ورود را به ارباب رجوع می‌دهی. سریع راه می‌اندازی‌اش تا بتوانی آرام بگیری. از ترس تکرار، دیگر چشم‌هایت را نمی‌بندی. ته‌مانده‌ی چایی بیات را سر می‌کشی و تلخیِ سردی از گلو تا سر معده‌ات را می‌گَزد. کشوی میز را بیرون می‌کشی تا قرصی بالا بیندازی و ذوق‌ذوق معده‌ات را ساکت کنی. چشمت به نامه‌ می‌افتد. دست می‌بری و همان توی کشو لای آن را باز می‌کنی. تاریخش را می‌خوانی. ده آذر هزار و سیصد و هفتاد و دو، ساعت نه صبح، شعبه‌ی یک دادگاه خانواده. دلت می‌خواهد مچاله‌اش کنی ولی یک لحظه به ذهنت می‌آید ممکن است برای ورود به دادگاه لازمت شود. کشو را محکم هل می‌دهی داخل و صدایش اتاقت را پُر می‌کند. با تقه‌ی دیگری به سمت در برمی‌گردی. خانم صبوحی را می‌بینی که با یک بغل برگه چارچوب در را رد می‌کند و ورق‌ها را روی میزت می‌چیند. حالت هنوز جا نیامده و از نگاه به صورتش طفره می‌روی. حواست می‌رود پای برگه‌ای که نوک انگشت اشاره‌اش را زیر آن نشانه رفته و تأکید می‌کند باید مهر و امضا شود. دست‌هایش! دست‌های لیلاست، به همان سفیدی و با رگ‌های برآمده‌ی آبی که ردشان زیر لبه‌ی آستین مانتوی مشکی گم می‌شوند. اما تو دنبالشان می‌کنی. از روی برآمدگی بازوهایش بالا می‌روی. روی شانه‌هایش که می‌رسی هزار شاخه می‌شوی. دلت می‌خواهد توی تمام رگ‌هایش بچرخی. شاهرگ گردنش شوی یا پرشتاب به روی سینه‌هایش بریزی که یک‌هو با تکرار نام فامیلت از زبانش جمع می‌شوی و برمی‌گردی به نوک انگشت اشاره‌اش. حالا خون نیستی، رَدّ جوهر قرمزی هستی که جایِ مهرِ کوبیده‌ی برگه نشسته.

ساعت چهار عصر کارت خروج می‌زنی و می‌زنی به دلِ خزان‌زده‌ی خیابان. سرمای سرد و خشکی از پاچه‌های گشاد شلوارت بالا می‌رود و لرز به دلت می‌اندازد. صدای قهقه‌ی دخترها‌ی جلوی آموزشگاه خیاطی لرزشی دیگری را روانه‌ی دلت می‌کند که سرد نیست، برعکس یکجور گرمایی به جسم چهل ساله‌ات می‌اندازد. شبیه گرمایی که قبلاً لیلا به جانت می‌داد و حالا وقت فیلم دیدن شبیهش را حس می‌کنی. گرمای زنانه‌ای را می‌خواهی که شب‌های سرد پاییز را با آن سَر کنی. به زیر چشمی نگاه کردن قناعت نمی‌کنی و زل می‌زنی به آنها. هر سه تایشان را ریز رصد می‌کنی. آنها را با لیلا قیاس می‌کنی. فُکل برآمده‌ی دخترِ مانتو خردلی، لب‌های نازک دخترِ مانتو سورمه‌ای و اندام کشیده‌ی مانتو سیاه را کنار هم می‌‌گذاری و لیلا کامل می‌شود. با تنه‌ی عمدی مردی که مَتَلَکت انداخته به خودت می‌آیی. می‌بینی بقالِ کنار خیاطی با ابروهای گره کرده و چشم‌های پرخون نگاهت می‌کند. سریع راه می‌افتی و با قدم‌های بلند، نامحسوس می‌دوی. صدای خنده‌های دخترها دور می‌شود و تصویر لیلا هم محو. دلت نمی‌خواهد پا به خانه‌ی خالی بگذاری. ترجیح می‌دهی سوز دم غروب را به جان بخری و خسته‌تر از این به خانه برگردی. چند کوچه بالاتر از بقالی سر نبش دو نخ بهمن سوئیسی می‌خری و پشت هم آتش می‌کنی. سوزش سرِ دل، معده‌ی خالی‌ات را یادت می‌اندازد. چشم می‌چرخانی و دنبال ساندویچی می‌گردی؛ ولی سریع رای عوض می‌کنی.

توی این سه ماه تنهایی، خودت را به کیک و نوشابه و ساندویچ بسته‌ای. دلت غذای خانه می‌خواهد. یک نفس عمیق می‌کشی. خُنکی‌اش ذهنت را آرام می‌کند. نگاهی سیصد و شصت درجه‌ای به اطراف می‌کنی. نام تابلوی خیابان نادری می‌بردت سمت خانه‌ی خواهرت. یک ربع بعد جلوی دَرشان هستی. تا می‌خواهی با نگین حلقه‌ات به شیشه‌اش بکوبی، باز می‌شود و حنانه را می‌بینی که چادر نماز مهری را به سر دارد. «سلام دایی محسنش»؛ برایت آشناست و تو هنوز منگ این هستی که چه قدی کشیده خواهر زاده‌ات. دست می‌دهد و می‌بوسدت. دلت می‌خواهد صورتت سه تیغ ‌بود تا حداقل گرمی‌اش را حس می‌کردی. گیج فکرت می‌شوی. خودت را لعنت می‌فرستی. با مشت به ران پایت می‌کوبی. نمی‌بیند. مراقب است کتاب‌های توی دستش نیفتند. چادر را روی موهای لخت خرمایی‌اش می‌کشد و گوشه‌اش را می‌گذارد لای دندان. دستک‌هایش را زیر بغل می‌زند. می‌پرسی کی خانه هست و می‌شنوی تنهاست. دعوتت می‌کند به داخل و می‌فهمی می‌خواهد برود خانه‌ی همسایه، کتاب‌های همکلاسی‌اش را بدهد. یکی از کتاب‌ها می‌افتد زمین. چادر را ول می‌کند و خم می‌شود. چشمت به یقه‌ی هفت پیراهنش می‌افتد و پرند‌ه‌های رقصان زیر لباسش را می‌بینی. مثل انارهای نورس می‌مانند. خیرگی نگاهت را می‌فهمد. سریع چادر را روی جانش می‌کشد. سرفه‌ای سهوی می‌کنی و کفش‌هایت را در می‌آوری. بعد دست راستت را روی معده‌ات می‌گذاری و مالشی می‌دهی. تظاهر می‌کنی درد معده‌ات عود کرده و باید زود چیزی بخوری تا مثل قبل به خونریزی نیفتد. تردید رفتن و نرفتن را در چشمانش می‌بینی. کتاب‌ها را می‌گیری و دست روی شانه‌اش می‌گذاری و آرام به سمت داخل برمی‌گردانیش. سنگینی قدم‌هایش را حس می‌کنی. می‌گویی فقط یک لقمه نان کافی‌ست. برای آنکه فضا را عوض کنی با نوک انگشت سیخونی به پهلویش می‌زنی. جیغ کوتاهی می‌زند و می‌فهمی قلقلکی است. اینبار چند تا سیخون پشت هم می‌زنی و چادر از سرش ول می‌شود. همینطور که دستش را بالا می‌برد تا نگذارد، سفتی اناری را زیر دستت حس می‌کنی. بعد صدای اولین قهقه‌اش بلند می‌شود. فرار می‌کند توی حال. دنبالش می‌دوی و تا دستت به پهلویش می‌رسد با پنج انگشتت قلقلکش می‌دهی. به خودش می‌پیچد. دسته‌ایت را رها نمی‌کنی و ادامه می‌دهی. هر بار که می‌چرخد تو بیشتر سفتی‌اش را حس می‌کنی. همینطور در هم می‌شوید و از هم جدا می‌شوید. سختی معامله‌ات که به ران پاهایت می‌خورد را حس می‌کنی. یک شورِ شیرینی از شکمت یا معده‌ات بالا می‌زند. صدای خنده‌اش تمام خانه را گرفته. هرقدر چشم‌های او بسته است چشم‌های تو دریده. گرمایی از کاسه‌ی آنها بیرون می‌زند که انگار زغال سرخ میانشان است. نمی‌تواند بیشتر از این سرپا باشد. پهن می‌شود وسط حال. بعد مثل حلزونی خودش را جمع می‌کند. بی‌گیر از خندیدن، التماست می‌کند که دایی بس است، دل درد گرفتم. اما طماعی و باز دلت می‌خواهد به یغما ببری‌اش. جلوی پایش می‌نشینی و سعی می‌کنی از مچالگی دربیاروری‌اش. مقاومت می‌کند و تا می‌خواهد اعتراض کند، دستت زیر بغل‌های عرق کرده‌اش است. از شدت ضعف بدنش سست‌تر شده. سعی می‌کنی پاهایش را مهار کنی. بدجوری توی هوا پرتابشان می‌کند. یکی دوباری به صورتت می‌خورد و دردی حس می‌کنی اما بی‌خیال دردهایی. محکم مچ پاهایش را می‌گیری لای زانوهای خم شده‌ات می‌گذاری. نیم خیز می‌شوی و بازهم قلقلکش می‌دهی. حس می‌کنی بدش نمی‌آید، آخر گاهی مالش پنجه‌ی پاهایش را میان پاهایت حس می‌کنی. جسارتت بیشتر می‌شود و کنارهای انارهایش را هم لمس می‌کنی. تمام تنت یکپارچه می‌سوزد. سفیدی صورت دختر از شدت خنده و تکاپو سرخ سرخ است. از گوشه چشمانش اشک شُره کرده و همچنان با چشم‌های بسته قهقه می‌زند. سعی می‌کند حالی‌ات کند بَس کنی، دلش درد گرفته، اما تو بیشتر می‌خواهی. سعی می‌کنی پاهایت را به‌هم بچسبانی تا پاهایش سفتی لای لنگ‌هایت را حس کند. از اینکه غیر از خودت کس دیگری لمسش می‌کند کیفور می‌شوی. تا می‌خواهی قفل پاهایت را محکم کنی صدای باز شدن در کوچه جفتتان را منجمد می‌کند.

شب که توی حمام به لکه‎‌های روی شورتت چنگ می‌زنی می‌بینی رنگ آب تیره می‌شود. بیرونش می‌کشی و سفیدی‌اش را برانداز می‌کنی. بعد کف‌های توی لگن را را می‌جوری. گیج رنگ چرک توی لگن هستی که می‌بینی از نوک انگشتانت قطره‌های سیاه می‌چکد. دست‌هایت را فرو می‌کنی توی لگن و تند تند تکان می‌دهی. بیرون می‌کشی. بازهم شروع به چکه می‌کنند. حوله را دورشان می‌پیچی و از حمام بیرون می‌زنی.

خسته و عرق کرده سر روی بالش می‌گذاری. جرئت نگاه کردن به دستانت را نداری و چشم‌هایت را می‌بندی. بین خواب و بیداری هستی که حس می‌کنی قطره‌ای روی پیشانی‌ات افتاده‌. خوابت می‌آید بی‌خیالش می‌شوی. ثانیه‌ای نگذشته قطره‌ای دیگر، بعد هم دیگری. تا به خودت می‌آیی تیرگی تا سیب گلویت آمده، دارد خفه‎‌ات می‌کند. دست و پا میزنی و زیرپاهایت خالی‌ست. دست می‌اندازی به هر جایی که گیرکنی و زیر آب نروی که یک‌هو زنگ ساعت هوشیارت می‌کند. چشمت به برفک تلویزیون باز می‌شود. به وی‌اچ‌اس های پخش شده روی زمین و زیرسیگاری سر ریز شده نگاه می‌کنی. بعد یاد دست‌هایت می‌افتی. نگاهشان می‌کنی، عادی هستند. حوله‌ی کنار بالش را برمی‌داری و بالا و پایین می‌کنی و نگاهت میان سفیدی بی‌لکه‌اش محو می‌شود.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳