خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “مهمان برف‌و‌شیره‌انگور” به قلم طاهره براتی‌نیا )

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال

 

داستان کوتاه “مهمان برف‌و‌شیره‌انگور”

 ✍طاهره براتی‌نیا

 

کم پیش می‌آمد که سراغ من بیایند. چون خیلی کم پیش می‌آمد که یک کومله‌ی زن را این حوالی پیدا کنند. مگر اینکه مثل پروین خودشان خواسته باشند این دوروبر بپلکند.

از برجستگی شکم و بادی که به صورت و دماغش داشت واضح بود، هفت هشت ماهی‌ست دارد این بار را به شکم می‌کشد. شانه‌اش پر از برف بود.

این چندمین برف سنگین بود که می‌بارید. یادم نیست. شاید توی کل این هفته بی‌وقفه باریده بود. توی آن سوز سرما که استخوان‌های دستم را سوزن‌سوزن می‌کرد دلم می‌خواست صبح تا شب و شب تا صبح پای بخاریِ روسیِ فس‌فسویمان بنشینم و لحظه‌شماری کنم تا برگردیم قم. دیشب با زهرا حرف زدم. می‌گفت آنجا هم کپه‌کپه برف آمده و مدرسه‌ها تعطیل شده. نه به‌خاطر برف؛ به‌خاطر موشک باران.

دست‌هابم می‌سوخت. از سرما ترک ترک شده بود. مثل پوست انار که یک‌هو می‌ترکد. لای ترک‌ها خون، سله بسته بود و همینطور می‌سوخت. دیگر پماد روغن ماهی هم فایده نمی‌کرد.

نگاهم به دست‌هایش افتاد که با یک دستکش بافتنی و کلفت آنها را پوشانده بود. همانطور منتظر، نگاهم می‌کرد. دستم بی‌حس شده بود. اسلحه‌ای را که داده بودند گذاشتم کنار صندلی‌ام. هیچ‌وقت نمی‌پرسیدم خالی است یا پر. اما ازش می‌ترسیدم. از همه‌جور و همه مدلش. حتی از همان کلت‌های کمری که قاسم می‌بست و مجبور می‌شد همه جا آن را دنبالش بکشاند. حتی توی خانه هم اعتباری به زنده بودنمان نبود. قاسم می‌گفت:

ـ لب مرز که باشی ممکنه از دیوار خونه‌ت هم بیان تو. مخصوصاً اینا که خودشون هم با خودشون درگیرن.

همین چند روز پیش بود، از یک زن توی خیابون شنیدم که می‌گفت سر و صورت یک سری آدم را  زده‌اند سوزانده‌اند. وقتی شنیدم چندشم شد و لب حوض بالا آوردم. اما توی آن سرما، انگار معده و روده‌ام هم حوصله‌ی تنگ و گشاد شدن نداشت. به‌خاطر شنیدن همین حرف‌ها بود که همیشه فکر می‌کردم این بار که قاسم برود دیگر آخرین دیدار است و معلوم نیست به خانه برگردد. آنها به خودشان هم رحم نمی‌کردند. چه برسد به اینکه بفهمند طرف پاسدار هم هست. چند بار ازش خواستم دیگر برگردیم قم. دلم برای مادر و زهرا تنگ شده بود. می‌دانستم اگه مادر می‌فهمید دارم به جون قاسم غر می‌زنم که «برگردیم» عصبانی می‌شد و می‌گفت:

ـ حالا تو این وضعیت که مردم دارن جون خودشونو از دست می‌دن تو نمی‌خوای این دو ساله رو تحمل کنی؟ مأموریتِه دیگه. بالاخره تموم می‌شه.

و من که همیشه چه از زور سرما، چه از ترس اینکه مبادا یکی از بالای دیوار بیاید توی خانه، روسری سرم بود؛ با گوشه‌ی روسری‌ام بازی می‌کردم و می‌گفتم: «می‌ترسم به دو سال نکشه»

قاسم بهم حق می‌داد؛ از سکوتش می‌فهمیدم… از اینکه همیشه بعد از حرف‌های من دستانش را پشت سرش حلقه می‌زد؛ تکیه به بالش می‌داد و سعی می‌کرد وانمود کند دارد به اخبار رادیو گوش می‌دهد.

دوست نداشتم به بدنش دست بگذارم. سوای اینکه از لمس بدن زن‌های باردار چندشم می‌شد؛ یک جورهایی ترس و واهمه هم نمی‌گذاشت درست لمسش کنم. فکر آن گالن‌های بنزین و سر و صورت آدم‌ها از ذهنم بیرون نمی‌رفت. به‌خاطر همین نشستم روی صندلی و ازش خواستم خودش لباس‌هایش را در بیاورد.

چیز خاصی نداشت؛ یک روپوش سرمه‌ای و گشاد که یقه‌اش مدل ب‌ب بود و یک روسری گلگلیِ قرمز سرمه‌ای و… یک شلوار کش‌دار که مطمئن شدم هیچ جیبی ندارد. ساکش را هم خالی کردم. جز چند تا تکه لباس و میل بافتنی و کاموا چیز دیگری توجهم را جلب نکرد. وقتی خواستم ساکش را تحویل بدهم آرام گفت:

ـ بذار میل بافتنیمو بدن،

باید لباس ببافم.

با یک ته مایه‌ی کردی، فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد. احتیاج به درخواست دادن نبود. اینجا هر جور امکاناتی را می‌شد در اختیارشان گذاشت. با هیچ وسیله‌ای نمی‌توانستند فرار کنند. چون اگر فکر فرار به سرشان می‌خورد یا گیر برف و بوران جاده می‌افتادند یا کومله‌ها و دموکرات‌ها یا… پاسدارهای خودمان و آخرش هم برمی‌گشتند همین‌جا. همین اتاق سرد بازجویی و  سلول نمور با بوی خوش صابون عروس.

کلید را دادند و بردمش توی آخرین سلول ِراهروی دراز و باریک. سلول که نبود؛ چیزی شبیه یک صندوق‌خانه‌ی تنگ و دراز و تاریک که بوی خوش صابون نمی‌گذاشت بوی نم و فاضلابش را حس کنیم. همه‌شان ‌می‌دانستند که هرکس می‌رود پای دستشویی‌اش باید صابون را بک نمه تر کند و بگذارد کنار شیر آب تا بویش خوب بپیچد همه‌جا. این را دکتر یادشان داده بود.

دکتر روسری‌اش را شُل بسته بود پشت گردنش و توی راهرو قدم می‌زد. نگاهش که به من و پروین افتاد سیگارش را گرفت پشت. فهمیدم به‌خاطر پروینِ. یعنی به‌خاطر بچه‌ای که توی شکمش بود. بعد هم همانطور یک گوشه ایستاد و پروین را نگاه کرد که رفت توی اتاقش. در را به رویش بستم تا زمانیکه حکم قطعی‌اش صادر شود و بتواند بی‌اجازه توی راهرو قدم بزند. دکتر پکی به سیگارش زد:

ـ برف داره می‌آد؟

سر تکان دادم. آنجا فقط از هاهای دهانشان می‌توانستند بفهمند هوا چقدر سرد است.

ـ خب برف که بیاد هوا سوزش سبک‌تر می‌شه.

و بعد چشمکی زد.

ـ برف چندمه؟

همانجا کنار در اتاقش که آن را باز گذاشته بود ایستادم. بوی صابون از اتاق او بیشتر می‌آمد. حسابش از دستم خارج شده بود. یک هفته بود که یکسره می‌بارید و جاده را بسته بود. سیگارش را طرفم گرفت و گذاشت پکی بزنم. قبلش جوابش را دادم.

ـ سوم

خندید و دوباره یک چشمک کوچولو زد. عادتش بود. خودش می‌گفت یک جور تیک عصبی شده برابش که یک وقت‌هایی هم دردسر ساز بوده. مثلاً یک‌بار وقتی توی دانشگاه به همکلاسیش خندیده ناخودآگاه چشمکی هم زده و بعد از پدرش کتک خورده…

ـ پس با شیره‌ی انگور حسابی می‌چسبه؟!!

دود سیگار را که دادم بیرون از حرفش خنده‌ام گرفت… اما نتوانستم لبخند بزنم. انگار توی پوست صورتم یخ کار گذاشته بودند. دو هفته دیگر اعدام می‌شد. حکمش را خودش نوشته بود. می‌گفت منشی دادگاه دستش شکسته بوده و نمی‌توانسته بنویسد. چشمک دیگری زد و با سر اشاره کرد به آخرین سلول.

ـ چند ماهشه؟

شانه‌هایم را انداختم بالا. علاقه‌ای نداشتم که بدانم. شاید به‌خاطر این بود که بچه‌ای نداشتم و هنوز علاقه‌ای هم به مادر شدن پیدا نکرده بودم. شاید هم خاصیت سرمای طاقت‌فرسای آنجا بود که تمام احساسات من را منجمد می‌کرد. برعکس آنها که وقتی دور هم می‌نشستند صدای قهقهه خنده و شوخی‌شان تا توی راهروی اتاق بازجویی شنیده می‌شد. انگار نه انگار که هرکدامشان حکم‌های سنگینی داشتند. از همین خانم دکتر اعدامی گرفته تا سولماز و خدیجه که ده پانزده سال حبس روی شاخشان بود. دود غلیظی از بینی و دهانش داد بیرون:

ـ می‌دونی اگه بچه اونا باشه چه بلایی سرش می‌آد؟ طفلک نه راه پس داره نه راه پیش. اولین کسی که حکم اعدامشو صادر می‌کنه خونوادشه.

و انگشت اشاره‌اش را گرفت بالا.

ـ برادرش.

طوری حرف می‌زد که انگار او را می‌شناخت. اما راست می‌گفت. جنگ سیاسی و طایفه‌ای قاطی شده بود. اینجا زن‌های دموکراتی بودند که یک بچه‌ی کومله توی شکم داشتند. یا زن‌های کومله‌ای که …

فکرم را پاره کرد. یک مرتبه مثل آدم مستی که تعادلش را از دست داده باشد زانوهایش تا خورد و عقب عقب افتاد روی در. اما خودش را کنترل کرد و خندید. حواسش به سیگارش بود که نیفتد روی زمین. آن را با انگشت‌هایش بالا گرفت. رفتم بگیرمش اما کف دستش را بالا گرفت و بلند شد. باز هم می‌خندید. دیگر صدای خنده‌هایش داشت مثل مته می‌رفت توی سرم. ته سیگارش را به لب‌هایش نزدیک کرد…

ـ گفتی برف سوم؟

وقتی سرم را به علامت تأیید تکان دادم. به تقلید از من چند بار سرش را تکان داد میان دود سیگاری که از دهانش بیرون می‌آمد گفت:

ـ پارسال همین موقع بود که بهم گفتن یا برمی‌گردی تهران پیش خونوادت یا بچه تو می‌ندازی. بهم گفتن، بچه، توی قوانین حزب نیست.

زخم دستم انگار سر باز کرده باشد بدجوری سوخت. بی‌آنکه بفهمم، تمام سِلِه‌هایش را کنده بودم و داشت قطره قطره خون می‌آمد از آن… دکتر به دستم خیره شده و سیگار می‌کشید. نگاهم به انتهای راهرو افتاد؛ سلول آخر. یک لحظه یادم آمد که پتو و بالش برایش نیاوردم. خواستم که بروم اما برگشتم و جای خالی دکتر را نگاه کردم. رفته بود توی اتاقش. رو به دیوار ایستاده بود. یک دست به دیوار گرفته بود و دست دیگر به کمرش.

ـ قبول کردی؟ رفتی تهران؟

انگار دردی را توی کمرش احساس کرده باشد آن را با دست می‌مالید و فشار سنگینی را به صورتش می‌داد. منتظر جوابش نشدم. مسیر راهرو تاریک و پیچ در پیچ را تا اتاق قاسم برگشتم. قاسم پرونده بزرگی را جلویش گذاشته بود. وارد که شدم نگاهم نکرد.

ـ می‌دونی این زنی که امروز آوردن از کدوم طایفه‌اس؟

اینجا که می‌آمدم سرمای هوا و سوزش دستم را بیشتر احساس می‌کردم. انگار ماسک یخ روی صورتم گذاشته بودند. هر حرکتی که به صورتم می‌دادم حالتی از بغض را نشان می‌داد. خواستم بگویم «نه بهم مربوط نیست و اصلاً دلم نمی‌خواد بدونم» که یکمرتبه همان حالت بغض آمد روی لب‌هایم. قاسم بلند شد.

ـ چی شده؟!

این همه چیز شده بود. من همین چند دقیقه پیش داشتم با زنی حرف می‌زدم که دو هفته دیگر از این دنیا می‌رفت. زنی را بردم توی اتاقش که معلوم نیست بچه‌ی توی شکمش دوستش است یا دشمنش. سرمایی را دارم تحمل می‌کنم که بدن من را مثل یک تکه سنگ بی‌روح کرده. یک سال است که مادرم را ندیده‌ام. دلم برای شهرم تنگ شده. این همه‌چیز… آن وقت می‌گویی چه شده؟

دست‌های خشکی زده‌ام را به هم مالیدم و نگاهش کردم:

ـ یه پتو می‌خوام ببرم براش… شایدم دو تا… نباید روی زمین سرد بشینه.

قاسم فوراً دستورش را نوشت. آرام به چشم‌هایم نگاه کرد.

ـ بعدش برو خونه… اینجا نمون.. برای حالت خوب نیست.

به راهرو که برگشتم، دکتر توی اتاقش بود و لای در، نیمه باز. خواستم بروم به آخرین سلول، اما از لای در به اتاق دکتر نگاهی انداختم. به دیوار تکیه داده بود و زانوهایش را گرفته بود توی بغلش. در را که باز کردم از بالای چشم نگاهم کرد. سیگارش روشن بود و خاکسترش داشت می‌ریخت روی انگشت‌های پاش. در را بستم و تا انتهای راهرو پیش رفتم.

پروین هم به دیوار تکیه داده بود. اما شکم بزرگش نمی‌گذاشت زانوهایش را توی بغل بگیرد. پتوها را که دید به‌سختی دست به دیوار گرفت و بلند شد. هر دو تایش را انداخت روی زمین. به‌سختی خم و راست می‌شد و آن شکم را جابجا می‌کرد. صدای نفس‌هایش هم چیزی شبیه میومیو گربه شده بود. میل و کلاف بافتنی‌اش را از گوشه‌ای که من ندیده بودم بیرون کشید و روی پتو گذاشت. در را که بستم راهرو شلوغ شده بود. خدیجه و سولماز و شهناز از اتاق‌هایشان بیرون آمده بودند و مضطرب به من نگاه می‌کردند. برایم عادی شده بود که سرما صورت آدمها را اینطوری نشان بدهد. خدیجه به اتاق دکتر اشاره کرد. آرام لای در اتاقش را باز کردم. دکتر هنوز به دیوار تکیه داده بود و خاکستر سیگارش لای انگشت‌های پاش می‌ریخت. تمام انگشت‌هایش تاول تاول شده بود. سیگار را از لای انگشت‌های دستش کشیدم بیرون. دوباره از بالای چشم نگاهم کرد:

ـ گفتی برفِ سومِ؟

دلم می‌خواست دلش بهانه‌‌ی برف و شیره انگور را کرده باشد. چاره‌اش یک ظرف کوچک شیره‌ی انگور بود و یک کاسه برف از حیاط بازداشتگاه. کار سختی نبود. می‌توانستم قولش را به او بدهم. اما بلند شدم. مسیر راهرو پیچ در پیچ و تاریک بازداشتگاه را تا اتاق قاسم برگشتم. قاسم داشت با تلفن حرف می‌زد. من را که دید حرفش را قطع نکرد. سعی نکردم بفهمم چه می‌گویند. سوزش دستم و حال خراب دکتر از ذهنم بیرون نمی‌رفت. هنوز به برف و شیره‌ی انگور فکر می‌کردم که قاسم گوشی را گذاشت زمین و روبه‌رویم ایستاد.

ـ هنوز نرفتی؟

انگار یادم رفت برای چه آمده بودم اینجا.

ـ قاسم من بر می‌گردم قم. زهرا داره ازدواج می‌کنه. من باید قم باشم.

قاسم خندید و گفت:

ـ اتفاقاً یه خبر خوش برات داشتم. این زن داره فارغ می‌شه. خودش رو معرفی کرده که بتونه بچه‌ش رو به دنیا بیاره. باید ببریمش قم. بچه‌ش که دنیا اومد برمی‌گردونیمش دادگاه سنندج.

هیچ احساسی نداشتم. انگار رفتنِ به قم هم دیگر خوشحالم نمی‌کرد. حتی دیدن مادر و زهرا… حتی اینکه این زن باردار سبب خیر شده بود که برگردم شهرم. فکرم یک جای دیگر بود. شاید دکتر. شاید برف و شیره‌ی انگور. شاید به بوی صابون عروس…

قاسم تکانم داد:

ـ چی شد؟ ناراحت شدی؟ مریم جنگِه دیگه… جنگ همینه.. یه وقت مجبور می‌شی دشمن خودتو بیاری تو خونه‌ت.

هیچ‌چیز جنگ جز این اذیتم نمی‌کرد که دشمنت از خاطرات تلخ گذشته‌اش در رنج و عذاب باشد و تو هم بخواهی پا به پایش گریه کنی، اما نتوانی. انگار آنجا بین دو تا زن که دشمن هم بودند یک چیزی گم شده بود. اگر به قاسم می‌گفتم، می‌گفت: «این خاصیت جنگِ. خاصیت ما ایرانی‌هاست. مگه همین اصغر فرمانده قرارگاه نبود؛ بچه‌ها تعریف می‌کردن، به سرباز عراقی که داشته تلف می‌شده آب داده بعد عراقیه جون کنده. این لطافت و نرمیِ اسلامِ!» اما توی راهروی تاریک بازداشتگاه و توی آن اتاق سیاه و نمور یک چیزی فرای احساس لطیف ایرانی موج می‌زد. می‌ترسیدم که این سرما قلبم را منجمد کرده باشد. یک قوطی کوچک شیره‌ی انگور و یک کاسه برف از حیاط بازداشتگاه، توی اتاق تاریک دکتر گرمایی به قلبم می‌داد.

هنوز زانو بغل، به دیوار تکیه داده بود. این بار از بالای چشم هم نگاهم نکرد. نگاهش به زمین بود. به جایی مثل انگشت‌های تاول تاول شده‌ی پاهایش. کاسه‌ی برف را که گذاشتم زمین آرام خندید. ندیدم که چشمکی زد یا نه. ولی دیدم که قفل دست‌هایش باز شد و چهار زانو نشست. نمی‌دانم یخ صورتم باز شد که اشک روی گونه‌هایم ریخت یا اشک چشمم آنقدر داغ بود که یخ صورتم را آب کرد. هنوز لبخند داشت. یک قاشق از شیره‌ی انگور را برداشت و روی برف به حالت مارپیچ شکل داد. بعد قاشق را داد دست من:

ـ نوبت توئه.

به‌خوبیِ او نتوانستم شیره را مارپیچ کنم روی برف و تو همینطور می‌خندید.

فردا صبح که آمدیم پاسگاه تا زن کومله باردار را سوار کنیم، دکتر را دیدم با فرم و روسریی که محکم گره زده بود. دو تا دست‌هایش را به هم دستبند زده بودند. آرام ایستاده بود زیر برف و به آسمان حیاط بازداشتگاه نگاه می‌کرد. قاسم گفت:

ـ دارن منتقلش می‌کنن.

دیگر هیچ‌چیز جز چکیدن بدون قطع شیره روی برف که آن را تیره می‌کرد، از سرم نمی‌گذشت. قرار بود دو هفته دیگر او را ببرند. سر چرخاند سمت من و لبخند زد. انگار مرا برای اولین‌بار بود می‌دید. پاهایم تا ساق توی برف بود؛ اما خودم را به‌سرعت به او رساندم. صدای قاسم را می‌شنیدم که مدام صدایم می‌زد تا از دکتر دور شوم.

دست‌هایش هنوز بوی صابون می‌داد. با همان دست‌ها گره روسری‌ام را محکم کرد. دانه‌دانه‌های برف روی لب‌های خشکی‌زده‌اش می‌نشست. حس خفگی با طناب دار پاهایم را شل کرد. بین انبوه برف حیاط افتاده بودم که دیدم دکتر، دست‌بسته سمت کابین ماشین رفت و همه‌جا سیاه شد.

 

 

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳