خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “پنج‌ دی” به قلم منصوره بادآهنگ)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “پنج‌ دی”

✍منصوره بادآهنگ

 

در مسیر امام‌زاده، سرازیری تندی هست. رسم است که وقتی جنازه به آنجا می‌رسد، همه دقت می‌کنند ببینند تابوت حرکتش تند شده یا کند. اگر کند شده باشد، می‌گویند چشمش هنوز دنبال دنیاست. به‌اصطلاح، اگر تابوت بدود، می‌گویند از دنیا سیر بود.

صف را که دیدم، رفتم پشت سر آخرین نفر ایستادم. هنوز تا سرازیری فاصله‌ام زیاد بود. کسی با کسی حرف نمی‌زد. هرکس یک غذا بیشتر نمی‌گرفت؛ بعد هم معلوم نبود از سر صف، کجا گم‌وگور می‌شد! پشت سرم را نگاه کردم؛ دو برابر تعداد کسانی که از جلو صف کم می‌شدند به انتهای صف اضافه می‌شد.

کم‌کم نزدیک سرازیری اول قبرستان می‌شدم. به‌طور مداوم دوروبرم را دید می‌زدم. دیگران هم دید می‌زدند. چشمم به یکی از دوستان زمان مدرسه‌ام افتاد. او هم مرا شناخت. آمد جلوتر. با دست اشاره کرد که بروم پیشش. نگاهی به نفرات جلو و پشت سر انداختم. انگار آن‌ها هم در بین آدم‌ها دنبال آشنایی بودند. به کسی غذای اضافه نمی‌دادند. من که نگران بودم تا نوبتم برسد و غذا هم تمام نشود، بین دو نفری که جای خودم بود نشان گذاشتم، سفارش کردم و از صف بیرون رفتم.

دوستم مرا بغل کرد. کمک می‌خواست. نمی‌دانستم چه کمکی! دنبالش راه افتادم. به چهاردیواری تاریکی وارد شدیم. صدای شُرشر آب می‌آمد. هیچ تصویر واضحی در کار نبود. پارچه‌ی نرم کف‌آلودی را که بوی خوبی هم می‌داد در دستم چپاند وگفت: «ببین! با این همه جاشون رو قشنگ بکش.» بعد، در تاریکی کاسه را به دستم داد و ادامه داد: «کاسه‌کاسه آب ولرم رو با این بریز روشون. نترسی ها! من دست‌تنهام. یادته تئاتر بازی می‌کردیم؟ تو مراسمای ۲۲ بهمن همیشه نقش عروس رو بهت می‌دادم، از بس خوشگل بودی. الآن هم قشنگ کمک کن. آفرین! همیشه هر کاری بهت محول می‌شد، درست انجام می‌دادی.»

دستم را برد روی یکی‌شان گذاشت. گفت: «نمی‌خواد نگا کنی! کف دستت رو هم نمال روی بدنشون، فقط با این نمدِ مچاله بکش. یک ‌بار هم کافیه.»

شروع کردم. سرد بودند و سردی‌شان با آن مقدار آب ولرم رفع نمی‌شد.

گفت: «من یکی رو تموم کردم. تو هم بجنب! تموم که شد، باید یه قدم بری سمت راست خودت. بجنب! آفرین دوست قشنگم! بعدی رو هم مثل اولی بشور!»

یکی ‌دو تا را که شستم، یاد نوبتم افتادم.

گفت: «اگر همه را کمکم بشوری، یک ظرف میوه بهت می‌دم. میوه‌ها خیلی خوب و نوبرونه هستن.»

تصمیم گرفتم و دوتای دیگر را شستم.

گفت: «بیا، باید بذاریمشون تو این کاورها. کمک کن! سنگینن. نگاشون نکن!»

دستم را گذاشت روی یکی‌شان وگفت: «با هم، سه که گفتم، باشه؟ روم نمی‌شد به کس دیگه‌ای بگم. اونا همه غریبه‌ن. اومدن یه غذا بگیرن و برن. بیا، یک، دو، سه… حالا!

چهار طرف کاور زیپ داشت؛ پیدا کردیم و بستیم. دومی، سومی، چهارمی، پنجمی… همین‌طور ادامه داشت. نمی‌شد شمرد. تنم گرم کار شد.

آخرین نفر که تمام شد، یک ظرف بزرگ میوه به من داد.

گفت: «غسلت واجبه. نترسیدی که؟»

با سرعت از آن ‌جای نمور و تاریک دور شدم و در تاریکی به صف بزرگ در سرازیری خیره شدم. مطمئن بودم که نوبتم را از دست داده‌ام. وقتی برگشتم، صف در کمال تعجب تازه از سرازیری عبور کرده بود. داخل صف شدم. هنوز چهره‌ی هیچ‌کس را نمی‌شناختم. باجه‌ی کوچکی وسط قبرها قرار داشت. زنی هم درون آن نشسته بود. نور ضعیف سبز کم‌رنگی در باجه‌ی کوچک سوسو می‌زد.

نزدیک باجه که شدم، با دقت نگاه کردم. یکی دیگر از هم‌کلاسی‌هایم را دیدم که داخل باجه نشسته بود و معلوم نبود آن غذاها را از کجا می‌آورد. دوباره روند کند شد. نور ضعیف و شدید می‌شد و صورتش را روشن و تار می‌کرد.

خم می‌شد، یک غذا بالا می‌آورد و به دست اولین نفر می‌داد. شخص در تاریکی آن‌طرف گم می‌شد. خم می‌شد و برای نفر بعدی غذا بالا می‌آورد… و همین‌طور ادامه داشت.

نوبت من که شد، گفت: «تویی؟ ظرف میوه دستت رو بند کرده. برو آخر صف تا دوباره نوبتت بشه، همه رو بخور! نمی‌تونم بهت غذا بدم.»

توقع نداشتم با آن‌همه تست رزمندگان که با او کار کرده بودم، آن‌هم زیر باد گرم پنکه با من این‌طور رفتار کند. دستش را برد پایین که غذایم را بالا بیاورد؛ اما نتوانست.

گفت: «به‌حق همه‌ی کمکایی که کردی تا منم کنکور قبول شم، نمی‌تونم غذات رو بیارم بالا. خیلی سنگینه. تا برگردی، یه کاری می‌کنم. نترس، سرازیری این‌دفعه خیلی سخت نیست. یه بار اومدی، بازم می‌تونی!»

چشم‌های سبزش در تاریکی اتاقک تیره‌تر به نظر می‌رسید. برگشتم تا بروم انتهای صف. اما دفعه‌ی اول انتهای صف نزدیک‌تر بود. یک‌بار تا آن جلو رفتن و برگشتن هم خیلی عجیب بود. هیچ‌کس این تجربه را نداشت. دستکم از وقتی من در صف ایستاده بودم کسی را ندیده بودم که برگشته باشد.

ظرف میوه سنگین بود. ناگهان یک نفر که اصلاً نمی‌شناختم، آمد گوشه‌ی ظرف را گرفت.

-بیارش پایین‌تر. وقتی به زمین نزدیک می‌شه، سبک‌تر به نظر می‌آد.

گفت: «ظرف را که پایین آوردیم، دلهره گرفتم.»

دلهره بیشتر شد. تمام جانم به لرزه افتاد. یک نفر دیگر هم آمد. او هم می‌خواست در حمل ظرف میوه کمک کند. یک نفر دیگر هم به آن‌ها اضافه شد. آن‌ها به‌هیچ‌وجه ناخنکی به میوه‌ها نمی‌زدند. فقط با دلجویی مرا همراه خود می‌بردند. دلسوزانه کمک می‌کردند. هیچ‌کدامشان را نمی‌شناختم.

در آن لرزش‌ها، تصاویر چشم‌های سبز دوستم و آن باجه در ذهنم بزرگ‌تر می‌شد. بله، من دیده بودم. در کمال تعجب، دیدم آن چیزی که همه فکر می‌کردند غذاست و برایش به‌صف ایستاده بودند، دریچه‌ای بود که افراد را درون خود می‌کشید.

بدون اینکه از سرنوشت ظرف میوه و آن چند زن چیزی به یاد بیاورم، نفسم در سینه حبس شده بود و در تنم درد عمیقی حس می‌کردم. کم‌کم تنم از حرارت دور شدن از آن صحنه‌ها خیس می‌شد.

در چهاردیواری بسیار سرد و نیمه‌‌تاریک چشم باز کردم. اشک از گوشۀ چشمم روان بود. تنها چیز گرمی که از آن زمان صف ایستادن در سرازیری تابه‌حال می‌شد حسش کرد.

راه حلقم بسته شده بود. یک تکه خلط بزرگ در سینه‌ام بود که نه توان قورت دادنش را داشتم، نه توان انداختنش. ملافه خیس شد. حٌبابی بالای سرم روشن شد. نورش ضعیف و آبی کمرنگ بود. یکی از همان زن‌ها که در حمل سبد میوه کمک‌حالم بود، بالای سرم ایستاد. به کلاه اتاق عمل روی سرم، دست کشید. کمرم تیر می‌کشید.

گفت: «تموم شد. تو و دوقلوها سالمید. زلزله زمان تولدشون رو جلو انداخته؛ ولی خودشون سالمن. فقط مدتی باید تو دستگاه بمونن.»

 

ویراستار داستان: زینب فرجی

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#پنج_دی

#منصوره_بادآهنگ

#زینب_فرجی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی