دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “ابراهیم در آتش”
✍فاطمه کاظمی نورالدینوند
قوطی حلبی خالی را با پا شوت کرد و همینطور که با نگاه روبهبالا تعداد پلههای پل عابر پیاده را شمرد، جستی زد و روی پلهی اول فرود آمد.
دستهایش را به هم مالید و روی لبها کپه کرد وهاااایی کشید. بعد با پشت آستینش بینی سرازیرش را پاک کرد. باد تندی از لابهلای نردههای پل صورتش را میسوزاند.
-شاید اگر سرعتم را بیشتر کنم، کمیگرمتر بشوم.
از روبهرو، عابران سیاهپوش مثل مومیاییهایی که در چندین لایه پارچه پیچیده شدهاند، از کنارش سرد و گریزان عبور میکردند. شدت برف اما بیشتر شده بود و اگر همینطور میبارید تا صبح شهر زیر برف دفن میشد.
صاحبکار امروز با او خوب تا نکرده بود و باقیماندۀ حقوق ماه قبل را هم نپرداخته بود؛ علاوهبر آن به اجبار کارفرما اضافهکاری هم ایستاده بود.
دیروقت بود، باید زودتر به خانه میرسید و اگر بخت یاری میکرد، سوگل هنوز بیدار بود. ممکن بود از سر ملاطفت زنانه یا دلسوزی، قوری چای را آماده کند و بگذارد جلویش. درحالیکه جورابهای خیس و مچاله را از پایش بیرون میکشد، با همان نوازشهای آبدارش که با لهجهی محلی تأثیرش بیشتر بود، پاهایش را گرم کند و قربانصدقهی تن یخکردهاش برود. او آرامآرام گرم شود و چیزی در دلش قنج برود و جلوی بخاری گرگرفته یخش وا برود و قند به دهان بردن سوگل را تماشا کند.
در همین خیالات بود که به آن طرف پل رسید و عابری که هیچوقت ندیدش، گلولهای برفی بهسمت او پرتاب کرد و در همهمهی برف و تاریکی گم شد.
پنجمین، ششمین، دهمین و بیستمین ماشین هم نگه نداشت. ماشینها از دور سوسوهای نور کوچکی بودند که مژههای برفی او را به سخره گرفته بودند و مثل اشباحی در خود فرورفته، میگذشتند بیآنکه او را ببینند.
کمی جلوتر، کمی عقبتر، کمی درجا… مدام پسوپیش میرفت و تقلایش برای گرم شدن او را یک جا نگه نمیداشت.
-«باید پیاده راه بیفتم. شاید در مسیر کسی نگه داشت.»
بهسختی موبایلش را از جیبش بیرون کشید تا آخرین بوق هم باز جواب نداد و تمام آن رؤیای شیرین چای قندپهلو دود شد و در هوا یخ بست. شل شد و نای راه رفتن نداشت.. همان جا ایستاد و تا وقتی که آن وانت جلو پایش نگه داشت، به دانههای برف خیره ماند که چطور یکییکی روی آستین کاپشنش نرم فرود میآمدند و محو میشدند.
همکارش پس از کلی کشمکش بهتازگی از همسرش جدا شده و او که حال و روز خوبی ندارد مدام از بیست سال زندگی مشترک صحبت میکند که چطور با یک پیامک نابههنگام دود شده و به هوا رفته بود و در تمامی این لحظات ابراهیم سیگار میکشد و محکمتر چکش را روی قطعات فلزی سرد که با دندانههایشان به ابراهیم دهنکجی میکنند فرود میآورد.
در طی مسیر، حواسش به صحبتهای راننده نبود که از سرما و زمین و زمان و گرانی لاستیک و خرج تعمیر زیربند ماشین مینالید که مدام در چالههای آسفالت خیابان میافتاد.
همچنان که به سیگارش پکهای محکمیمیزد، چندین بار دیگر هم تماس گرفت و جوابی دریافت نکرد. وقتی راننده با خوشرویی موقع پیاده شدن از او پولی نگرفت، با چهرهای مضطرب که رد بیمایهای از لبخند روی آن نقش بسته بود از راننده تشکر کرد.
راننده در انتها گفت: «سخت نگیر جوون، دنیا به کسی وفا نمیکنه!»
از عریانی آشکار حال و احوالش بغض کرد و طبق نشانه میدانست وقتی چیزی در درونش آنقدر از بیرون پیدا باشد، حتماً خبری هست. انگشتانش یخ کرده بودند و همین موضوع کار با موبایل را برای او سختتر میکرد.
مسافت زیادی را پیاده طی کرد و امیدوار بود در میانهی راه، بالاخره سوگل به او زنگ بزند یا لااقل گوشی را جواب دهد. نزدیکیهای خانه که رسید، بوی گَس دلشوره همراه با تهوع را در بینی خود احساس کرد. تا آمد کلید را در قفل بیندازد هزاران فکر و خیال از ذهنش گذشتند. کلید را نچرخاند. دست روی زنگ گذاشت.
یکی، دو تا…
مکث.
دو تا.
دو تا.
صدای گرم و زندهای نفسنفسزنان از پشت آیفون گفت: «کیه؟»
-«باز کن!»
با ذوق گفت: «ابراهیم! کلید نداری مگه؟!» و در را باز کرد.
میانهی حیاط که رسید سوگل را در شال و کلاه سفیدی دید که بهسمت او میدود و از همان جا چطور با آبوتاب تعریف میکند که برفهای حیاط را یکتنه پارو کرده و آدمبرفی هم درست کرده است .با ذوق کودکانه، آدمبرفی را به ابراهیم نشان داد.
ابراهیم آدم برفی را دید و رفت درست روبهرویش ایستاد و همانطور که خیرهخیره به چشمهای زغالیاش نگاه میکرد، کلاه خود را از سر درآورد و روی سر بیموی او گذاشت و گفت: «حالا تکمیل شد.»
و طوری که انگار هیچ نشانهای از اندوه دقایق قبل در وجودش نبود، از ته دل سیر خندید. در این حین برف فروکش کرده بود،.
نیمرخ سوگل را میدید که در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود. وقتی سینی چای را روبهرویش گرفت و بخار داغ از روی استکان جلوی چشمانش بالا رفت، به این فکر کرد که چقدر چای بهانهی خوبی است برای اینکه هر شب به خانه برگردد. مشغول سرخوشی با این خیال بود که دلش خواست چنگ بزند به این حس و نگذارد سوگل هیچگاه او را ترک کند و برود و دیگر پیدایش نشود.
وقتی سوگل قند را به دهان میبرد، او همان جا کنار سوگل فکر کرد که چقدر دلش برای این لحظات قشنگ در آینده تنگ میشود. شام را در سکوت خوردند. شیشه، بخار گرفته بود. یاد حرفهای همکارش افتاد.
دلش خواست پنجره را باز کند و دوباره آدمبرفی توی حیاط را ببیند و شالگردنی دور گردنش بپیچد.
ویراستاری داستان با سردبیر تیم ویراستاری:
آناهیتا صادقی
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#ابراهیم_در_آتش
#فاطمه_کاظمی_نورالدین_وند
#آناهیتا_صادقی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/ زمستان ۱۴۰۳(فایل پیدیاف بخش داستان کوتاه)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “آینهها سخن میگویند” به قلم افسانه دشتی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “نیزارها” به قلمسهیلا فرزاد)