فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
ایلونکا
نگاهی به داستان «تنهایی پرهیاهو»
نوشتهی بهومیل هرابال
✍ مرداد عباسپور
ایلونکا
نگاهی به داستان «تنهایی پرهیاهو» نوشتهی بهومیل هرابال
نگارنده: مرداد عباسپور
انسان بدون اعتقاد راسخ به وجود چیزی در درونش نمیتواند زندگی کند.
فرانتس کافکا
1
تنهایی پرهیاهو داستان تنهایی انسان نیست. داستان تنهایی انسان معاصر هم نیست. (جملهای که منتقدها دربارهی نه دهم داستانهای معاصر میگویند.) داستان «تنهایی پرهیاهوی» انسان است؛ نه هر انسانی. «تنهایی پرهیاهوی انسان اندیشمند.» انسانی که سرنوشتش به کتاب گره خورده است و از طرفی میتوان گفت: تنهایی پرهیاهو داستانی است در ستایش کتاب و باز میتوان گفت: با هر کتابی که در داستان خمیر میشود، تکهای از راوی میمیرد و بیخود نیست اگر در پاراگراف اول و بعد از جملهی «سیوپنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم» – و این یکی از عجیبترین شروعهای داستانهای معاصر است – میگوید و این «قصهی عاشقانهی» من است. قصهای دربارهی «بزرگترین لذات و بزرگترین اندوههای بشری» که راوی داستان آرزوی نوشتن آن را در سر دارد. آرزویی که توسط نویسندهی کتاب، بهومیل هرابال، در کتابی به نام «تنهایی پرهیاهو» محقق میشود: لذت زندگی در میان کتابها و چشیدن طعم جملهها و کلمات چونان قرصهای مکیدنی و آبنباتها و ترس از مدفون شدن در زیر خروارخروار کتاب (دو تُن، طبق ادعای راوی و بهگمان من چند بار بیشتر از این مقدار) که با وسواس جدا کرده و دلهرهی جدا شدن از همانها. در طول داستان صدای فشفش جریان آب، هلهلهی سیفون کشیدهشدهی توالتها، قلقل آهنگین دستشوییها و جریان آب کفآلود وان حمام شنیده میشود و مضاف بر همهی اینها، طنین موشهایی که با سرعتی کمتر، همان کاری را انجام میدهند که راوی انجام میدهد؛ یعنی محو کردن کتابها. درست بههمینخاطر است که تنهایی هانتا غیر از تمام تنهاییهایی است که پیشتر از لابهلای صفحات رمانها سر برآورده بود. درست بههمینخاطر است که میتوان گفت «تنهایی پرهیاهو» بهترین عنوانی است که بهومیل هرابال میتوانست برای این کتاب عجیب انتخاب کند.
2
در رمان «مالون میمیرد» دستی ناشناخته ظرفی را به درون اتاقی که مالون در آن قرار گرفته، هل میدهد و همراه با لگن، بشقاب روز قبل را میبرد و این بازی تمامنشدنی زندگی انسانهاست. بازی بشقاب و لگن، قطبهای زندگی. «آنچه اهمیت دارد خوردن و دفع کردن است. بشقاب و لگن. قطبها اینها هستند، بشقاب و لگن.»[1] در تنهایی پرهیاهو هم هانتا، شخصیت مرکزی داستان، برای اینکه توان خمیر کردن کتابهای بیشتری را داشته باشد، دست به دامان الکل میشود و هر روز مسیر زیرزمین تا نوشگاه سر کوچه را طی میکند و با سبوی پر به محل کارش برمیگردد و اینگونه زندگی، وجه ملالآلود خود را نشان میدهد. اما این همهی بازی نیست. او برخی از کتابها را از میان آنهمه کتاب جدا میکند و آنها را با احتیاط در میان جعبهی کوچکی قرار میدهد که دورتادورش را با تصاویر قدیسان پوشانده است و این باز هم پایان بازی نیست و در ادامه بستهها را تزیین میکند، به آنها مهر خودش را میزند و امضا میکند. درست شبیه یک آیین و بهتر از هر کس دیگری این کار را انجام میدهد. مثل کافکا که پی برده بود؛ فرو افتادن انسانها را بهتر از هر کس دیگری میفهمد و چند شباهت دیگر؛ کافکا هم به پراگ وابسته بود، دکترای حقوق گرفت و از شغل مرتبط با مدرکش و اصولاً از هر گونه شغلی غیر از نوشتن بیزار بود. چیزی که هست، کار هانتا در همهی این سالها نه فقط خمیر کردن کتاب، بلکه خواندن آنها بوده است به جدیترین شکل ممکن و عجیب نیست اگر بر تاریخ اندیشه و هنر از لائوتسه و مسیح گرفته تا شوپنهاور، نیچه، رامبراند، مونه، مانه، پیکاسو، سزان و جکسون پولاک بی هیچ ادعایی تسلط دارد. میتوان گفت او بیشتر و بهتر از همهی ما کتاب خوانده است. شاید «ده هزار بار بیشتر.»[2]
3
در کتاب، گذشته از تعلق خاطر ویرانکننده و عجیب هانتا به کتاب – این عجیبترین شیء جهان آفرینش – به دو داستان عاشقانه اشاره میشود: داستان دختری به نام مانچا که بیشتر شبیه یک بازی است و داستان دختر کولی که اسمش تنها در آخرین صفحهی کتاب ذکر میشود. دختری که به راوی پناه میآورد و چیزی از زندگی نمیخواهد جز جمع کردن هیزمها و افروختن آنها و خیره شدن به شعلههای آتش و پختن یک غذای ساده و … همینها. این در حالی است که راوی هنوز در گرداب بیاعتنایی و بیعاطفگی نیفتاده است اما به شکلی گنگ از همراهی با او پرهیز میکند. هر بار غروب که راوی به خانه برمیگردد او را مقابل خانهاش میبیند که انبوهی هیزم جمع کرده و بهمحض باز شدن در، آنها را به درون خانه میبرد، آتش روشن میکند و به شعلههای آن خیره میشود. تا اینکه یک شب دختر کولی به خانه برنمیگردد و تلاشهای هانتا برای پیدا کردن او بیفرجام میماند و در نهایت میفهمد که توسط پلیس آلمان گرفتار شده و این آغاز نفرت مضاعف او از گشتاپو، نازیسم و شخص هیتلر است و آغاز فروغلتیدن در گرداب بیعاطفگی. دختری که «چیزی نمیخواست جز آنکه گولاش سیبزمینی و کالباس درست کند و در بخاری آتش بیفروزد و بادبادک پاییزی هوا کند.»[1] بهگونهای که هرگاه به کتابهای مرتبط با این حزب و شخص هیتلر میرسد به شکلی انتقامجویانه آنها را درون دستگاه پرس کتاب میاندازد. اما قضیه اینجا تمام نمیشود. در صحنهای از داستان که راوی قصد تمیز کردن محل کارش را دارد، موشهایی را که سالیان سال همدم او بودهاند بههمراه خردهکتابها و خردهکاغذها و … به درون دستگاه میاندازد و مرتکب همان گناهی میشود که از نازیها سر زده بود. چیزی شبیه آشوویتس. موشهایی که شبیه دختر کولی آزارشان به هیچکس نرسیده و «از زندگی هیچ نمیخواهند جز آنکه کتاب کهنهای را دندان بزنند و در سوراخهای کاغذ باطله زندگی کنند، بچه درست کنند و بچههایشان را در لانههای دنج شیر بدهند.»[2] نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشمند.
4
تنهایی پرهیاهو غیر از داستان عاشقانهی هانتا، اعتراض و در واقع عمیقترین نوع اعتراض به سانسور و حذف اندیشههاست. تشبیه کتاب به انسان و یکی انگاشتن کتابهایی که با بیرحمی به درون دستگاه پرس پرت میشوند و سرهای حاوی اندیشه که در طول تاریخ جدا شدهاند و یا آدمهایی که به درون کورههای آتشسوزی پرت شدهاند و همهی فاجعههایی که در تاریخ رخ داده و جز به دست انسان نبوده است. نه، انسان هم مثل آسمان عاطفه ندارد و کانت، فیلسوف آلمانی، اگر که بزرگترین فیلسوف آلمان بود، یا بزرگترین فیلسوف عصر خودش یا همهی زمانها، اما شاید بتوان گفت کمی بیشتر از حتی یک انسان معمولی خوشبین بود و سادهلوح، وقتی از آسمان بالای سرش و قواعد اخلاقی درونش بهعنوان دو معجزه اسم میبرد. بیخود نیست که بعد از مرگ فاجعهآمیز دایی راوی که به تنهایی و دور از همدردی انسانها رخ داده و دو هفته کف اتاق راهداری افتاده با بدنی پوشیده از کرم و مگس و … هانتا کلاه یونیفورم راهآهن را روی سرش میگذارد و کتاب «تئوری آسمانها»ی کانت را درست از همان صفحهای که اشاره میکند به روشنایی آسمان و تلألو ستارهها، باز میکند و در میان دستهای بیجان او میگذارد.
«آسمان عاطفه ندارد» و این جملهای است که بارها در داستان تکرار میشود. شاید به اندازهی جملهی «سی و پنج سال است …» که در ابتدای بیشتر فصلهای کتاب میآید و چون پتک بر ذهن خواننده میکوبد و انگار میخواهد بگوید این یک داستان معمولی نیست، بلکه داستانی است که در تنهایی محض نوشته شده است و مهمتر از آن و به روایتی نیچهای: داستانی است که با خون نوشته شده است.
5
نگاه هانتا به مقولهی مرگ درست مانند مقولهی عشق، بهطرز وحشتناکی آمیخته با بیاعتنایی است. باید گفت؛ نگاه هانتا به همهچیز الّا کتاب و تنها وسیله و تنها دلخوشی روزهای آیندهاش یعنی دستگاه پرس. بههمینخاطر است که وقتی میبیند کسان دیگری هستند که با ماشینهای مدرنتری قادرند در یک زمان معین، چند برابر او کتاب خمیر کنند، سرخورده میشود و در ادامهی بازیهای کودکانهاش خود را به درون دستگاه پرس؛ بیشترین همدم سی و پنج سال گذشتهاش، میافکند و به مادر، دایی و بهخصوص به دختر کولی میپیوندد که این همه سال اسمش را فراموش کرده بود و درست در آخرین لحظه به ذهنش میآید که اسمش «ایلونکا» بود و انگار این آخرین رسالت زندگی اوست. یادآوری یک اسم؛ ایلونکا.
[1] . مالون میمیرد، ساموئل بکت؛ ترجمهی مهدی نوید؛ انتشارات پژوهه ص 15
[2] . یادآور جملهی میلنا یزنسکا به ماکس برود دربارهی کافکا؛ او جهان را ده هزار بار بیشتر از همهی آدمها میشناسد.
[3] . تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال؛ ترجمهی پرویز دوایی، نشر آبی. ص 63
[4] . همان. ص 65
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی(یادداشتی بر رمان کمباین اندوه)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (یادداشتی تحلیلی بر داستان «یعقوب یعقوب»)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (خدادادخان؛ تصویر مارکسیسم وارداتی و شعارزده در ایران پهلوی)