خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان( “دلقکی که عاشق رژ قرمز بود” به قلم مهسا مظهری)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

 

داستان کوتاه “دلقکی که عاشق رژ قرمز بود”

✍مهسا مظهری

 

وقتی آمد، شروع کردم به چیدن میز. لیوان‌هایی را که روی آنها تصویر چند توت‌فرنگی درشت بود، گذاشتم کنار بشقاب . روی یکی از لیوان‌ها لک آب مانده بود. با دستمال سفره لیوان را تمیز کردم دستمال را گذاشتم گوشه‌میز. دستمال افتاد پایین. موقع برداشتن دستمال چشمم افتاد به جوراب‌هایش. رنگ نارنجی جوراب‌ها قشنگ بود. شلوارش کوتاه‌تر از حد معمول بود و جورابش را کشیده‌بود بالا و بخشی از شلوارش گیر کرده‌بود در جوراب. شبیه دلقکی بود که تازه از روی سن پایین پریده و دلخوش از خنده‌های تماشاچیان یادش رفته شلوارش را عوض کند. فرصت نکرده بود نگاهی به جوراب‌هایش بیندازد. با چشم‌ها روی میز را برانداز کرد و یکی از لیوان‌ها را برداشت.

لیوان را بلند کرد، جلوی چشمش گرفت و گفت: وقتی بچه بودم همیشه دلم می‌خواست در همچین لیوانی نوشابه‌م رو سر بکشم اما لیوان‌ها همیشه پشت ویترین شیشه‌ای منتظر رسیدن مهمان خاک می‌خوردند.

مدت زیادی نبود او را می‌شناختم. بارها در پارک دیده بودمش. صبح‌ها می‌آمد توی پارک می‌دوید اما فرصتی پیش نیامده بود با او آشنا شوم. با اینکه صبح‌ها می‌دوید ولی باز شکمش بزرگ‌ بود و وقتی در باد سرد پاییز نوک دماغش قرمز می‌ ‌شد، یک دلقک کامل می‌شد.

دیروز صبح کلاه زرشکی بافتم را سرم گذاشتم و جلوی آینه موهای بورم را از دو طرف روی شانه ریختم. رژ زرشکی را با کلاه ست می‌کردم. همیشه بد رژ می مالیدم و رنگ رژ از لبم بیرون می‌زد. روبروی آینه ایستادم . سرم را کمی جلوتر بردم و رژ را روی لب‌ها مالیدم. رنگ صورتی از لب پایین‌ام بیرون زد. به رژ لب نگاه کردم، آن را اشتباه برداشته بودم. با دستمال کاغذی رژ صورتی را از لب‌هایم پاک کردم. وسایل روی میز را نگاه کردم. رژ زرشکی نبود. رژ مدادی قرمز را برداشتم و خطی کم رنگ دور لب‌ها کشیدم و پر رنگش کردم. بعد لاک قرمز را برداشتم و ناخن‌ها را لاک زدم. حالا رنگ لاک و رژم ست بود. حیف که پیراهن بافت زرشکی نداشتم. یک پلیور کرم پوشیدم و قبل از آنکه دچار وسوسه‌ی ست کردن شوم، شلوار جین زغالی را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. این شلوار را خیلی دوست داشتم.  هوای آخر پاییز سرد بود و با هر وزش باد برگ درخت‌ها پایین می‌ریخت. خیلی خوب بود. سرم بالا بود و به برگ‌هایی که پایین می‌ریختند نگاه می‌کردم که از کنارم گذشت و کلاه زرشکی که در دستم بود افتاد زمین . ایستاد. کلاه  را از میان برگ‌های خشک زرد و نارنجی برداشت و گفت: هفته‌ی گذشته که شمال بودم. بیشتر برگ‌ها این رنگی بودند. اشاره کرد به کلاه زرشکی و گفت: چرا برگ‌های اینجا زرشکی یا ارغوانی رنگ نمیشن؟ یا همرنگ رژ قرمز تو. این رنگ‌ها پاییز رو قشنگ‌تر می‌کنه.

کلاه را از دستش گرفتم و گفتم: شاید بخاطر آب‌ و هواست.

در حالیکه با زیپ گرمکن ورزشی‌اش بازی می‌کرد پیشنهاد داد یه مدتی با هم باشیم.

زیپ از پایین باز شده بود و پیراهن سفیدش دیده می‌شد. نوک دماغش قرمزتر شده‌بود.

از وقتی آمده فقط با لیوان‌ها سرگرم است. یکی یکی لیوان‌ها را رو به روشنایی چراغ گرفته و آن را در دستش بالا و پایین کرد. وقتی از بازی رنگ و نور خسته شد، لیوانی را به سمت من دراز کرد و گفت: میشه کمی آب در این لیوان بهم بدی؟

با لیوان آب در دست مقابل کتابخانه ایستاد. دعا کردم به کتاب‌ها دست نزند. تابلوی کوچک برگ‌ها را که در قفسه‌ی میانی کتابخانه گذاشته‌بودم با دقت نگاه کرد، جوری که فکر کردم اولین بار است برگ می‌بیند.

در حالیکه من نظرش را نپرسیده بودم گفت: حاضرم شرط ببندم نقاش این تابلو‌ عاشق زندگی بوده وگرنه نمی‌توانست برگ‌های خشک و پوسیده را اینگونه نقاشی کند. چیزی در این نقاشی هست که نمی‌توانم بگویم چیست. چیزی بین مرگ و زندگی. اما نه مرگ است نه زندگی. حرف‌هایش تصورم را از یک دلقک به هم ریخت. شبیه دلقکی که لباس‌هایش را درآورده، جدی به نظر می‌رسید.  گفتم: نقاش این تابلو دوستم است. خانم ف که داستان هم می‌نویسد.

گفت: حتما ما رو به هم معرفی کن.

گفتم: آره  تو رو بهش معرفی می‌کنم. اگه دلش خواست با مردی آشنا بشه،حتما تو رو بهش معرفی می‌کنم. تو پیشنهاد بامزه‌ای هستی. رفت به سمت بالکن و کمی در را باز کرد و نفس عمیقی کشید.

پرنده‌هایی که روی دورچین بالکن نشسته‌بودند، پرواز کردند. برگشت به سمت من و گفت: تو چی؟ کسی به دیدنت میاد؟

گفتم: قبلا یه نفر بود، اما مدتیه ازش بی خبرم.

پرنده‌ها دوباره آمدند و روی دورچین بالکن نشستند.

گفت: به این پرنده‌ها دونه دادی؟ نون یا هر چیز دیگه‌ای؟ در بالکن رو باز گذاشت و مقداری نان برداشت و خرد کرد و ‌ریخت کف بالکن.

گفتم: من حوصله‌ی این پرنده‌ها رو ندارم، بالکن رو کثیف می‌کنن. از شنیدن حرفام تعجب نکرد. یه ابروش رو داد بالا و دستی به موهای سینه‌اش کشید. یقه‌ی پیراهنش باز بود.

بهش گفتم: اگه کارت خیلی درسته بهشون یاد بده تو بالکن خرابکاری نکنند..

دستی به پاپیون پیراهنم که درست روی سینه بود کشید و یک سمت پاییون را که تا

خورده‌بود، صاف کرد.کمی آب خورد و گفت: این رنگ بهت می‌یاد، انگار رنگ رژت رو هم با

رنگ دمپایی‌ها ست کردی. این دمپایی‌های راحتی خیلی خوش رنگ هستند. خوش‌رنگ‌تر از

رنگ رژت.

دوباره لیوان را بالا برد و آب توی آن را نگاه کرد و کمی آب خورد.

سر میز شام یکی از چنگال‌ها رو برداشت و مدتی در سکوت نگاهش کرد. بعد از اینکه

چند بار چنگال رو زیر و رو کرد گفت: این چنگال‌ها خیلی قدیمی به نظر میاد. اونا رو از کجا

آوردی؟ گفتم: اینا برای دوره‌ی ویکتوریاس. فکر کنم مادر بزرگم در یکی از سفرهاش با خودش

آورده. نمی دونستم ویکتوریا کیه، فقط از آهنگ اسم ویکتوریا خوشم می‌آمد. سرسری و جالب

بود و مادر بزرگم از سر خیابون اون ورتر نرفته بود.

یک دستش راگذاشته بود روی شکم بزرگش و همزمان که به حرف‌های من گوش می‌کرد

لیوان آب را سر می‌کشید. وقتی آب را تمام کرد دوباره لیوان را رو به نور بالا برد و پرسید: حالا

چی؟ دلت براش تنگ نمیشه؟ شبا راحت خوابت می‌بره؟

گفتم: چند وقته دندون درد دارم. شبها بیشتر میشه و مجبورم تا صبح به سقف خیره بشم.

دوباره لیوان آب را سر کشید.

گفتم: خیلی آب دوست داری.

گفت: آره، خیلی آب دوست دارم.

از لیوان دل کند و آن را با حوصله گذاشت کنار بشقاب و ادامه داد: وقتی خوابت نمی‌بره شعری رو با خودت تکرار کن. بارها و بارها. شاید دفعه‌ی صد و بیست و نهم خوابت ببره. گفتم: من زیاد اهل شعر و این چیزها نیستم. وقتی بچه بودم با برادرم شریکی دیوان ایرج میرزا را خریدیم. جلد کتاب از صفحه‌ها جدا شده‌بود و شیرازه‌ی کتاب وا رفته‌بود. وقتی پدر کتاب رو دست ما دید گفت: این ورق‌ها جون میده واسه اینکه توش لبو بپیچی و بدی دست مشتری. بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت نتونستم از خرید کتاب‌ها دست بردارم. مخصوصا کتاب‌هایی که شیرازشون داشت وا می‌رفت.

دوباره لیوان آب را برداشت و گفت : راستی می‌دونی من داستان می‌نویسم. چند تا داستان نیمه تمام دارم. اولش خوب شروع می کنم. اما هیچ‌وقت خوب پیش نمیره.

اصلا به او نمی‌آمد نویسنده باشد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک نویسنده دماغ به این قرمزی داشته باشد. دماغی که در روزهای سرد قرمزتر هم می‌شد.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#مهسا_مظهری

#دلقکی_که_عاشق_رژ_قرمز_بود

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی