خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان( “آشپزخانه اقدس خانم” به قلم نیوشا نصرآبادی )

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

 

داستان کوتاه “آشپزخانه اقدس خانم”

✍نیوشا نصرآبادی

 

وقتی آمدم روی ایوان، اقدس خانم را دیدم که به سرعت سوار درشکه شد و رفت. او علاوه بر این که دایه‌ام بود، در کارهای خانه هم به مامان کمک می‌کرد. می‌دانم کجا رفت. داشت می‌رفت خانه دخترش؛ فکر کنم بچه توی شکم دخترش امشب به دنیا می‌آید. این یعنی حالا حالاها بر نمی‌گشت! خوشحال، تندتند از پله‌های بالکن پایین آمدم و جلوی در مطبخ ایستادم. زیر چشمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم، وقتی خیالم راحت شد کسی حواسش به من نیست، رفتم داخل مطبخ. وای چقدر تاریک بود! هنوز قدمی برنداشته بودم که ناگهان یکی گفت: آهاااااای! چیکار می‌کنی، هان؟ ممکنه تو تاریکی بزنی همه ما رو نابود کنی! اول باید من رو روشن کنی و گرنه نمی‌تونی راحت راه بری!

در نور کم ماه، دقت که کردم، دیدم فانوس آمده و جلو پایم ایستاده. روشنش کردم و همه جا روشن شد. آقای  ساعت پیر گفت: این‌طرف‌ها! چطور شد این موقع شب یاد مطبخ افتادی؟ با لب و لوچه آویزان گفتم: گشنمه. مش‌بطری گفت: سزای بچه‌ای که سر شام قهر می‌کنه همینه!

گفتم: تقصیر من نبود.

مش‌بطری پرسید: اگر تقصیر تو نبود چرا قهر کردی؟

تا خواستم حرفی بزنم، خانم چنگال گفت: چون لجبازه!

بعد با خنده از قابلمه پرسید: قابلمه‌خاتون، توی خودت چی داری؟

قابلمه‌خاتون گفت: ماکارونی.

بعد تكان محکمی به خودش داد و گفت: حسابی هم دم کشیده و چرب و چیله! همین که خواستم چنگال‌خانم را بردارم، خودش را کنار کشید و گفت: برو عقب، برو عقب!

پرسیدم: واسه چی برم عقب؟ می‌خوام با کمک تو ماکارونی بخورم!

چنگال‌خانم گردنش را یه‌وری کرد و گفت: من بدون شوهرم هیچ‌جا نمی‌رم! قاشق‌خان جلو آمد، با آن صدای کلفت بادی به غبغبش انداخت و گفت: این‌جا چه خبره؟ این سر و صداها برای چیه؟

چنگال خانم گفت؛ فسقلی می‌خواد با من غذا بخوره.

قاشق‌خان گفت: خوب مشکلش چیه؟

چنگال‌خانم با عشوه و ناز گفت: گفتم بدون شوهرم هیچ‌جا نمی‌رم؟

قاشق‌خان سینه‌اش را جلو داد و گفت: خوب کردی. زن باید هر جا می‌ره، با مردش بره، و‌گرنه کار درست از آب در نمیاد!

گفتم: ولی من به قاشق‌خان نیازی ندارم، ماکارونی رو باید با چنگال خورد. کاسه‌ی ماست به زحمت سرش را از یخچال بیرون آورد و گفت: ماکارونی رو می‌خوای بدون من بخوری؟

گفتم: مگه می‌شه ماکارونی رو بدون ماست خورد؟

چنگال‌خانم گفت: می‌خوای ماست رو با من بخوری، آره؟

به قاشق‌خان نگاه کردم، به میز تکیه داده بود، بربر من را نگاه می‌کرد. لیوان پرحرف کش و قوسی به خودش داد و گفت: اوووووف چیه نصف‌شبی این همه سر و صدا راه انداختید؟ ها؟!

مَش‌بطری گفت: تو که خوابت سنگین بود.

فانوس هم ادامه داد: بیچاره شدیم، حالا این تا نفت من رو تموم نکنه ول نمی‌کنه!

لیوان پر حرف که خوابش پریده بود، گفت: آخ جون! چقدر خوبه که همه دور هم جمع شدیم تا شب‌نشینی داشته باشیم.

من گفتم: من برای شب‌نشینی نیومدم. گشنمه؛ اومدم غذا بخورم.

لیوان پر حرف آمد روی سکو و با خنده گفت: حالا که همه دور هم جمع شدیم، تا تو غذا می‌خوری، خوبه منم یه چیزی تعریف کنم‌.

آقای ساعت گفت: این لیوان هیچ‌وقت و هیچ‌جایی یه نگاه به عقربه‌های من نمی‌ندازه! حالا ولش کنی یه شبانه روز حرف می‌زنه.

لیوان پر حرف گفت: تو چرا این قدر غر می‌زنی آخه!؟

بعد با خنده رو به من ادامه داد: آره می‌گفتم، دیروز که پسر خاله‌ت اومده بود اینجا، داشت به خواهرت می‌گفت 《دلم می‌خواد یه شهر بسازم که توش همیشه مراسم عید، تولد، عروسی و شادی باشه.》

اما خواهرت خندید. به اون خندید. یعنی از حرف پسرخاله‌ت خندید. بلند خندید‌. یه جوری می‌خندید که باید بودی و می‌دیدی، خنده‌ش همه‌جا رو پر کرده بود. همه‌ش می‌خندید و ….

قابلمه‌خاتون بی‌حوصله گفت: بسه دیگه! هی می‌گه خندید، خندید، خندید!

مش‌بطری گفت: خوب بعدش چی شد؟

لیوان پر‌حرف گفت: نمی‌ذارید که، هی می‌پرید تو حرفم! کجا بودم؟! آهاااان، بعدش گفت توی این شهر یه رسم هم داره؛ این‌که همه چی هر روز باید یه رنگی داشته باشه. مثلا وقتی می‌گم زرد باشه، لباس‌ها، خونه‌ها، درشکه‌ها، حتی غذاها هم همون رنگ باشه! طفلکی فکر کنم دیوونه شده بود!  بعد خودش بلند‌بلند خندید.

آقای ساعت گفت: هیس، الان با این خنده‌هات همه رو بیدار می‌کنی! من رفتم به طرف گنجه و یک بشقاب برداشتم. بشقاب برایم پشت چشمی نازک کرد و گفت: وقتی خوردی، من رو می‌شوری‌ها! فهمیدی؟ یادت نره!

بشقاب را کنار گذاشتم. قابلمه‌خاتون گفت: چیه بشقاب جان؟ چرا خُلقت تنگه ننه؟

بشقاب گفت: دیر وقته و من هم خواب بودم. یهو این بچه‌ی قهر قهروی بدقلقِ بد اخلاق، پاشده اومده من رو از خواب بیدار کرده که چی؟ که گشنمه. خوب بچه سر شام غذات رو میخوردی دیگه!

آدم که نباید سر هر چیزی قهر کنه، عه!

لیوان پر حرف گفت: ای باباااا! حالا دور هم نشستیم و داره خوش می‌گذره، مگه بُده؟

بشقاب ایشی گفت و با حالت قهر صورتش را برگرداند.

قابلمه‌خاتون از شکم خودش ماکارونی ریخت توی بشقاب و خانم‌چنگال و قاشق‌خان و کاسه ماست هم آمدند پیش من و من تا خواستم اولین چنگال را به دهان ببرم، لیوان پر‌حرف گفت: حالا یه چیز دیگه برات بگم. پسرخاله‌ت می‌گفت توی شهری که دوست داره بسازه، تصمیم داره پول مخصوص به خودش هم براش چاپ کنه. اسم پولش رو هم گذاشته مایک!

فانوس پرسید: گذاشته چی؟

– مایک.

– مایک دیگه یعنی چی؟

لیوان پر‌حرف گفت: من چه می‌دونم؟ لابد یه اسمه دیگه حالا بقیه‌ش رو گوش کنید پسر خاله‌ت می‌گفت…

مش‌بطری گفت: وااااااای سرم رفت به خدا. بس کن دیگه. زن چقدر حرف می‌زنی!

من گفتم: لیوان‌جان عوض این همه حرف، برو پر از نوشابه شو، بیا پیش من. ناگهان همه با حیرت به هم نگاه کردند و به من خیره شدند.

قابلمه‌خاتون گفت: چی گفتی؟ نوشابه؟ اون هم نصف‌شبی؟ نمی‌گی این وقت شب نوشابه چه بلایی سر دندون‌های نازنینت می‌آره؟

گفتم: اما من تشنمه!

لیوان با اخم گفت: آب بخور. بعد رفت و خودش را از آب پر کرد و برگشت. چنگال خودش را از لای انگشتان من رها کرد و گفت: دیگه بسه، خیلی خوردی! پرخوری قبل از خواب مریضت می‌کنه.

فانوس گفت: نصف‌شبی که نباید خیلی شام بخوری.

گفتم؛ الان که نصف‌شب نیست.

آقای ساعتِ گرد و تپل با اون زنگ‌های روی سرش که مثل گوش خرس بودن اومد و روبروی من ایستاد و گفت: به عقربه‌های من نگاه کن، به نظرت ساعت دوازده و نیم شب برای یه بچه به سن و سال تو نصف‌شب نیست؟ مش‌بطری گفت: ما که رفتیم بخوابیم.

فانوس گفت: منم باید برم تا نفتم تموم نشده.

من آب داخل لیوان را سر کشیدم و از جایم بلند شدم و تا خواستم از مطبخ بیرون بروم، بشقاب داد زد: آهاااای! کجا؟ همون‌جا که هستی بایست! تا من رو نشستی حق نداری پات رو از اینجا بیرون بذاری!

لیوان دستش را به کمرش زد و گفت: منم باید بشوری و گرنه تا صبح کدر می‌شم!

چنگال اخم کرد و گفت: من و شوهرم هم

همینطور!

کاسه ماست گفت: و البته من!

من گفتم: تا کی من باید ظرف بشورم؟

آقای ساعت گفت: تا تو باشی بعد از این الکی قهر نکنی!

فانوس گفت: زود باش تا اقدس‌خانم برنگشته و دیگران نیومدن، باید آشپزخونه رو مثل اولش کنی.

آقای بطری گفت: وقتی داری بشقاب رو خشک می‌کنی و توی گنجه می‌ذاری، یادت باشه منم بذاری سر جام.

فانوس یادآوری کرد که نفتش دارد تمام می‌شود و من هاج و واج داشتم به ظرف‌های کثیف نگاه می‌کردم که قابلمه‌خاتون دهن‌دره‌ای کرد و گفت: دختر فکر کنم دیگه یادت بمونه آدم هم نباید قهر قهرو باشه، هم شلخته!

و اما هیچ‌کدام نگفتند روغن‌های نارنجی دور دهانم را هم بشورم!

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#آشپزخانه_اقدس_خانم

#نیوشا_نصرآبادی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی