خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه “پنج صفحه از کتابی عادی” به قلم آریا وکیلی ازغندی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “پنج صفحه از کتابی عادی”
✍️آریا وکیلی ازغندی

 

۱

۱۰ سالم است و در خیابانم. نمی‌دانم مادرم کجا رفته و جرأت ندارم تکان بخورم یا حرفی بزنم. پسر و دختر جوانی آن گوشه ایستاده‌اند. اول دست هم را می‌گیرند، و بعد کارهایی می‌کنند که از آن‌ها سر درنمی‌آورم. از آن‌ها و کارهای‌شان می‌ترسم. خانم مسنی سمت‌شان می‌رود و سرشان فریاد می‌زند. پسرِ جوان هولش می‌دهد و بعد دست دختر را می‌گیرد و از آن‌جا می‌روند. خانم مسن کفِ خیابان افتاده و سرفه می‌کند. می‌خواهم پیشش بروم و کمکش کنم، اما ماشینی با سرعت از جلویم می‌گذرد و فریاد می‌کشد. می‌خواهم گریه کنم، اما نفسم گرفته، نمی‌توانم. پیرمردی کنارم می‌ایستد و براندازم می‌کند. می‌پرسد: پدرومادرت کجان؟

نمی‌توانم حرف بزنم. دستم را می‌گیرد و مرا با خودش همراه می‌کند‌. پیرمرد بوی دود می‌دهد، اما بویش با بوی دود ماشین متفاوت است. دستش خشک و زبرست و نمی‌گذارد بروم. مرا کشان‌کشان می‌برد. پایم به چاله‌ی کوچکی گیر می‌کند و زمین می‌افتم. سرم گیج می‌رود، انگار قرار است هرگز نفس نکشم. پیرمرد دست‌وپایش را گم می‌کند و با ترس برمی‌گردد‌. وقتی که می‌فهمد خبری نیست، زیرِ بغلم را می‌گیرد و سرپایم می‌کند. صدای مادرم را می‌شنوم. اسمم را فریاد می‌زند. برمی‌گردم و او را می‌بينم که به‌سمتم می‌دود. پیرمرد اول کمی از من دور می‌شود‌، اما بعد خودش را جمع‌وجور می‌کند و با مهربانی به من می‌گوید: بیا، اینم مادرت که دنبالش بودی‌.

مادرم می‌آید و دستم را می‌گیرد، خم می‌شود و صورتم را نگاه می‌کند‌. نمی‌فهمم که دارم گریه می‌کنم یا نه. مادرم بلند می‌شود و با پیرمرد حرف می‌زند. پیرمرد می‌گوید: خانم‌جان می‌خواستم ببرمش پاسگاهی که اون‌وَره.

مادرم به من نگاه می‌کند و می‌پرسد: این آقا راست می‌گه؟

به قیافه‌ی پیرمرد نگاه می‌کنم. لبخند می‌زند و لبش را می‌گزد‌. با حرکت‌دادنِ سرم، حرفِ پیرمرد را تأیید می‌کنم. پیرمرد مادرم را نصیحت می‌کند. به او می‌گوید که باید حواسش را بیشتر جمع کند و آدم‌های خطرناکی این اطراف می‌پلکند. مادرم موافقت می‌کند، دستم را می‌گیرد و مرا با خودش می‌برد.

کنارِ ماشینِ مادرم ایستاده‌ام. قبل از این‌که قفلِ ماشین را باز کند، سیلی محکمی به صورتم می‌زند. بعد دَر را باز می‌کند و هر دو سوار می‌شویم.

مادر مثل همیشه رانندگی نمی‌کند، سرعت ماشین خیلی زیادست. خودم را بالا می‌کشم تا بتوانم از پنجره بیرون را تماشا کنم. تیرهای چراغ برق، گردن دراز کرده‌اند و در ماشین سرک می‌کشند.

پشت چراغ قرمز توقف کرده‌ایم و ماشین دیگری هم کنارمان است‌. دخترِ جوانی از پشت پنجره‌ی ماشین کناری، به من نگاه می‌کند. به‌یاد صحنه‌‌ای می‌افتم که چند دقیقه‌ی پیش در خیایان دیدم. می‌ترسم و سریعا سرم را پایین می‌آورم. احساس می‌کنم که نگاهش هنوز روی من است. وقتی که بالاخره راه می‌افتیم، نفسِ راحتی می‌کشم و از خدا تشکر می‌کنم.

می‌خواهم به مادرم بگویم که وقتی بزرگ و پولدار شدم، بهترین و گران‌ترین ماشین دنیا را برایش می‌خرم. اما می‌ترسم، ممکن است هنوز از دستم عصبانی باشد. باید پولدار شوم تا مرا ببخشد. فقط پول است که اهمیت دارد، و این تنها چیزی است که از بزرگ‌ترها یاد گرفتم.

وقتی که به خانه برسیم، باید واقعیت را به او بگویم. بهترین از این است که خودشم بفهمد. باید بگویم که خودم را خیس کردم.

 

۲

۱۷ سالم است و از بینی و دهانم خون می‌آید. تا همین چند دقیقه‌ی قبل در اتاقم خوابیده بودم. نمی‌دانم چه شد که پدرم تصمیم گرفت بیاید و بارها به صورتم مشت بزند. شاید فهمیده که سیگار می‌کشم. از آن‌ها متنفرم، از همه‌ی‌شان متنفرم. ای‌کاش بمیرند، فقط می‌خواهم که بمیرند. باید خودم آن‌ها را بکشم. چاره‌ای ندارم، باید خودم آن‌ها را بکشم. باید شب که خواب‌اند بالای سرشان بروم و گلوی‌شان را پاره کنم. وقتی که پدرم داشت آن بلا را سرم می‌آورد، مادرم گوشه‌ای ایستاده بود و فقط تماشا می‌کرد. دیدمش که ایستاده. با وجودِ خونی که چشمانم را پر کرده بود، می‌دیدمش که همان‌جا ایستاده و نگاهم می‌کند. باید جفت‌شان را بکشم. دیگر چیزی ندارم. از زندگی‌ام متنفرم. از آن‌ها متنفرم. از خودم متنفرم. پس کِی تمام می‌شود؟ چرا در خواب نمی‌میرم؟ تا کِی باید تحمل کنم؟ آن‌ها مرا به‌دنیا آوردند و حالا مثل سگی که غذای‌شان را دزدیده با من رفتار می‌کنند. دو تا از دندان‌هایم شکسته، دماغم کبود شده و ورم کرده، چشمم پر از خون شده و حتی یک لکه‌ی سفید هم در آن دیده نمی‌شود. زندگی همین است؟ حتی نمی‌توانم صورت خودم را بشناسم. چرا از خودم دفاع نکردم؟ چرا گذاشتم این بلا را سرم بیاورد؟ آن‌ها مرا وارد این چرخه‌ی عذاب‌آور کرده‌اند و بعد– دیگر نمی‌توانم. دیگر نمی‌خواهم گریه کنم. نباید بفهمند که گریه می‌کنم. نباید بفهمند که من ترسیدم. هیچکس نباید چیزی بفهمد. بزرگ‌تر می‌شوم و از اين‌جا می‌روم. وقتی که پیر شدند، همین بلاها را سرشان می‌آورم‌‌‌‌. کاری می‌کنم تقاص بدهند. چیزی از عمرشان باقی نمانده‌‌، اما من تمام زمانِ دنیا را دارم. به آن‌ها خواهم فهماند که واقعیت چیست.

 

۳

۲۵ سالم است و این دومین پاکت سیگاری است که می‌خرم. حالم بهتر است، خیلی بهترم. با دنیای کتاب‌ها آشنا شدم و احساس می‌کنم از همه باهوش‌ترم. استعداد زیادی دارم و می‌خواهم نویسنده‌ای شوم که تاریخ به خودش ندیده. البته، هنوز آن‌قدرها خوب نیستم، اما فرصت زیاد است، تا ابد فرصت دارم. باید اول زندگی کنم‌، برای این‌که بتوانم بنویسم، باید اول زندگی کنم. بایستی انواع کارهای خطرناک را انجام دهم. باید تجربه کنم، باید سیگار را، دخترها را، پسرها را، مخدرها را، درگیری‌ها را، تجاوزها را تا جای ممکن تجربه کنم. حالا که پدر مُرده، دیگر کسی نمی‌تواند مرا مجبور کند که به دانشگاه برگردم‌. آزادم، آزادترین موجودی هستم که وجود دارد‌. مشهور می‌شوم و دنیا هم به‌ وجودم پی خواهد برد.

به آینده فکر می‌کنم. در خانه‌ی بزرگ و مجللم که در وسط کوهستان است، روی مبل‌راحتی نشسته‌ام و بارش‌برف را تماشا می‌کنم. دنیا مرا می‌شناسد. همسرم با یک فنجان قهوه می‌آید و کنارم می‌نشیند. او به من افتخار می‌کند، عاشقم است، کسی بهتر از من برای او وجود ندارد. همه می‌خواهند جای من باشند. به همه ثابت کرده‌ام که چه توانایی‌هایی دارم. آیندگان مرا خواهند شناخت. من کسی هستم که ادبیات را نجات دادم‌. آینده این است و با نورش، حال را روشن می‌کند. من هم سیگارم را روشن می‌کنم و به دختر جوانی که موهایش را آبی کرده لبخند می‌زنم. گور پدرش، این‌ها در حدی نیستند که بخواهند به من توجه نکنند، من هستم که به آن‌ها بی‌توجهم.

پارک خلوتی پیدا می‌کنم و روی نیمکتی چوبی می‌نشینم. سرد است، باید دستکش‌هایم را برمی‌داشتم. کسی دارد سمتم می‌آید. سرش را پایین انداخته و انگار دارد کلاه سیاهش را نشان می‌دهد. کنارم می‌نشیند. می‌پرسد: داداش، فندک داری؟

_ آره، یه لحظه صبر کن.

_ دیگه چیا داری؟

_ چی؟

چاقوی کوچکی دارد که برای کشتنم کافی‌ست. می‌ترسم، خیلی می‌ترسم. چرا بیرون ماندم؟ قرار است چکار کند؟

_ کیف‌پول‌تو ببینم.

_ ن– ندارم.

_ گفتم ببینم!

تیغه‌ی چاقویش را روی پایم می‌گذارد. مجبورم کیف‌پولم را بدهم‌.

_ حالا موبایلت.

_ نه– نه– توروخدا نه. هرچی دارم بهت می‌دم، ولی اونو نه توروخدا، خواهش می‌کنم.

_ گفتم موبایلت حروم‌زاده. سریع!

دارم گریه می‌کنم؟ سرم گیج می‌رود. انگار دوباره گم شدم. نمی‌توانم. همه‌ی زندگی‌ام در همان جسمِ ۲۰۰ گرمی است، کل دنیایم ۲۰۰ گرم وزن دارد، نمی‌توانم تسلیمش کنم. شاید دلش به‌حالم بسوزد‌.

_ غلط کردم– به‌خدا غلط کردم اومدم این‌جا– غلط کردم– دیگه نمیام– هیچوقت دیگه نمیام. قسم–

نوک چاقویش را به شکمم فشار می‌دهد. چاره‌ای ندارم، از مرگ می‌ترسم. حاضرم زندگی‌ام را بدهم اما نَمیرم. از مرگ می‌ترسم.

_ صدات دربیاد با همین مادرتو–

نمی‌توانم چیزی بگویم. از خودم خجالت می‌کشم. نباید بیرون می‌ماندم، اصلا نباید بیرون می‌آمدم. غلط کردم. خدایا. غلط کردم. باید چکار کنم؟ پیش پلیس بروم؟ فقط می‌خواهم برگردم خانه، می‌خواهم برگردم، هیچ چیزِ دیگری نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم برگردم. سردم است، خیلی سردم است. باید برگردم. ساعت چند است؟ نمی‌توانم از کسی بپرسم. نمی‌توانم جلوی گریه‌ام را بگیرم. باید همان روز می‌مردم.

 

۴

۴۰ سالم است و مادرم باعث شد دختری که عاشقش بودم را از دست بدهم. تمام این مدت را در بکارت احساسی به‌سر بردم، و بالاخره وقتی که عاشق شدم، او، مادرم، عشق را از من گرفت. مگر تقصیر من است که پدر مرده؟ چرا من باید دائما کار کنم تا خرجِ دارو و درمان این پیرزن را بدهم؟ پس خودم چه؟ من چه می‌شوم؟ دیگر کسی مرا نخواهد خواست، با من ازدواج نخواهد کرد. در خیابان راه می‌روم و پسرهای جوان را می‌بینم که دست دختری را گرفته‌اند. می‌خندند، شاد هستند و زندگی می‌کنند. من هیچ‌چیز ندارم. اگر همین فردا بمیرم، کسی ناراحت  نخواهد شد. البته، جز مادرم، چون دیگر نمی‌تواند داروهایش را بخرد‌. من همینم، چیزی بیشتر از یک وسیله نیستم. با حسادتم چکار کنم؟ با حسرت‌هایم چکار کنم؟ من هم می‌خواهم مثل این‌ها باشم‌. می‌خواهم کسی دوستم داشته باشد. خواسته‌ی زیادی‌ است؟ اما چون ماشین ندارم، چون خانه‌ای ندارم، کسی روی من تف هم نمی‌کند. الکی زنده‌ام. واقعیت همین است. تنها می‌میرم. اول آن پیرزن می‌میرد و بعد هم من. خجالت می‌کشم سرم را بلند کنم. همه‌چیز مشخص می‌شود، از چشمانم می‌فهمند که چه آشغالِ شکست‌خورده‌ای هستم. اما همه‌اش نمی‌تواند تقصیر من باشد. اگر او نبود– فقط اگر او نبود– وقتی که به خانه رسیدم– خداوندا– نمی‌دانم باید چکارش کنم.

آن‌جاست– همان‌جا نشسته– چای می‌نوشد و تخمه می‌شکند. عین خیالش نیست که پسرش را به این حال‌وروز انداخته. برایش مهم نیست، هيچوقت نبوده، هرگز کمکم نکرده، حمایتم نکرده. نمی‌توانم خودم را کنترل کنم.

_ خدا ازت نگذره مامان– خدا ازت نگذره. ببین به چه روزی انداختیم! پیرزنِ حیف‌نون! ببین پسرتو به چه روزی انداختی! کی می‌گه تو ازدواج کنی؟ توی آشغال که عرضه نداری بچه بزرگ کنی– کی می‌گه ازدواج کنی؟ جوابمو بده! مثل خر نگام نکن! تو مادری؟ به تو می‌گن مادر آخه آشغال؟ ها؟ نمی‌بینی چیکارم کردی؟ نمی‌فهمی؟ بر اون پدرومادرت لعنت که گذاشتن تو عروس شی. امیدوارم توی گورشونم رنگِ آرامش نبینن. آخه توی بی‌عرضه که فقط توله‌پس‌انداختن بلدی چرا ازدواج می‌کنی؟

نمی‌دانم چه می‌گویم. این من نیستم. حرف‌های خودم را می‌شنوم، اما من این‌ها را نمی‌گویم. فقط شنونده‌ام. حرف‌های وحشتناکی که می‌زنم را می‌شنوم، اما آن‌ها را نمی‌گویم‌. من ساکتم. این صندلی را من پرت نکردم، من به‌سمت مادرم حمله نمی‌کنم، من گلویش را نگرفته‌ام، فشار نمی‌دهم، خفه‌اش نمی‌کنم، خفه‌اش نمی‌کنم، خفه‌اش نمی‌کنم.

۵

۶۰ سالم است و وقتی که بچه‌ها وارد مغازه‌ام می‌شوند تا کیک و بستنی بخرند، نگاه‌شان می‌کنم. عاشق تابستان هستم. پسربچه‌ها لباس‌های کوتاه و آزاد می‌پوشند و می‌توانم بازوها و ران‌های نرم و لطیف‌شان را نگاه کنم. بعضی‌های‌شان چاق‌تر از بقیه هستند و سینه‌های‌شان برجسته شده. بعضی‌ها هم به‌قدری سفیدند که باعث می‌شوند دست‌وپایم بلرزد. معصومیتِ بچه‌ها تحریکم می‌کند.

نمی‌دانم چطور کارم به این‌جا کشید. چه کسی مقصر است؟ می‌خواستم نویسنده شوم. پس چه شد؟ چون کتاب‌ها منقرض شدند و مردم دیگر نتوانستند چند دقیقه تنهایی و سکوت را تحمل کنند، به این‌جا رسیدم؟ تمام آن روزهایی که صرف خواندن و نوشتن کردم، هدر رفتند؟ روزها تبخیر می‌شدند و من نمی‌فهمیدم که قرار نیست دوباره ببارند. برای همیشه رفتند، تمام شدند، من هم تمام می‌شوم.

چند دختر جوان آن‌جا ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. از آن‌ها خجالت می‌کشم. می‌ترسم. باید به خانه برگردم، دیروقت است، اما از آن‌ها می‌ترسم. باید صبر کنم. کاش مادرم این‌جا بود‌ و حرف می‌زدیم. دلم می‌خواهد با کسی درددل کنم. خیلی تنها هستم. هم می‌خواهم به خانه برگردم و هم نمی‌خواهم. کسی در خانه منتظرم نیست. قناری مرده، گل‌هایم خشک‌شده‌اند‌‌. حوصله‌ی گچ‌گرفتن دیوارها را ندارم‌. چند روزی هم می‌شود که تلویزیونم لال شده. ساعت‌ها می‌نشینم و به وزوزهای آن صفحه‌ی نورانی گوش می‌دهم. دلم نمی‌خواهد به انسان‌هایی که روی آن صفحه جست‌وخیز می‌کنند، نگاه کنم. گاهی‌اوقات هم حوصله می‌کنم و یک کیسه چای درون فنجان آب‌جوش می‌اندازم و از رنگ‌گرفتنش لذت می‌برم. اگر هم گرسنه‌ام بشود، یکی از کنسروهایی که انبار کرده‌ام را باز می‌کنم. چرا به‌دروغ می‌نویسند که باید آن‌ها را جوشاند؟ حالا که بحث‌مان به چرا کشید، چرا این‌ چیزها را با خودم می‌گویم؟ وقتی که به کارهای روزانه‌ام فکر می‌کنم، زندگی‌ کنونی‌ام خیلی غیرواقعی جلوه می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد و خیالم راحت می‌شود. این زندگی فقط می‌تواند یک کابوس باشد، و کابوس‌ها بالاخره باید تمام شوند. این یکی هم بالاخره تمام می‌شود و زندگیِ حقیقی‌ام را شروع می‌کنم. وقتی که بیدار شوم، از تک‌تک لحظاتم به‌درستی استفاده خواهم کرد. از خداوند ممنونم که این زندگی را به من نشان داد تا بفهمم که چه کارهایی را نباید انجام دهم. تنها راه یادگرفتن راه‌ورسم زندگی همین است، باید حداقل یک بار تباهش کنی. اما من خوش‌شانس بودم و همه‌ی این‌ها را در خواب تجربه کردم. زندگی خیلی خوبی درانتظارم است. لازم نیست نگران باشم. فرصت برای زندگی‌کردن زیاد است. دارم آرام می‌شوم. تصور آینده، آرامم می‌کند. ثروتمند می‌شوم و به‌خوبی و خوشی با مادرم زندگی می‌کنم. اما اول– اول باید بیدار شوم. باید چشمانم را ببندم و بیدار شوم. کِی به‌خواب رفتم؟ از کجا شروع شد؟ فکر کنم که– بله– ۱۰ سال– ۱۰ سالم بود و در خیابان بودم.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#پنج_صفحه_از_کتابی_عادی
#آریا_وکیلی_ازغندی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی