دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “قاب عکس”
✍️فاطمه کاظمی نورالدین وند
شب از نیمه گذشته بود و من که با یک بالاپوش سفید در آستانه در ایستاده بودم، تمام فکرم را متمرکز کردم تا وقتی با او مواجه میشوم، چه بگویم.
صدای سرفههای نابههنگامش که تمام طول شب آزارش میداد، تک و توک شنیده میشد. میدانم وقتی روی تختش دراز میکشد و به سقف خیره میشود، حتماً به این فکر میکند که فردا به دکتر میروم. اما صبح که بیدار میشود، تمام افکار قبل از خوابش را که هجومشان نمیگذاشت بخوابد، اصلاً به یاد نخواهد آورد.
در نیمهباز بود. آرام آن را هل دادم. جیرجیر مختصری کرد و به اندازه یک تنه که وارد شود، به من راه داد. خیلی طول نکشید تا چشمانم به سیاهی عادت کند و از ورای آن حس تاریک، جای اشیا را پیدا کنم. مراقب بودم پایم به جایی گیر نکند. اتاقش را پر کرده بود از اسباب و اثاثیه کهنه و تکههایی از جهیزیه مادرم که به یادگار مانده بود.
اینبار آب پاکی را روی دستش میریزم و از او میخواهم با من به شمال بیاید. اگر قبول نکند، میروم و در را برای همیشه پشت سرم میبندم.
کمی با خودم کلنجار رفتم ولی همین حالا وقتش بود. این آخرین فرصت من برای گرفتن پست مهمی بود که در طول تمام زندگی شغلیم منتظر آن بودم و باید نامه قبول درخواست را به کارخانه میفرستادم.
گفت: آمدی؟
گفتم: باید داروهایت را بخوری.
دستش التهاب داشت و آنقدر شکننده مینمود که هر لحظه احساس میکردم ممکن است در دستم فرو بریزد.
چراغخواب کنار تختش را روشن کرد. قاب عکس مادرم را زیر پتو پنهان کرد. چشمهایش خیس بود و در آن نور بیرمق، اندام نحیفش مچاله مینمود. فردا اگر از خواب بیدار نشود، چه؟ من حتماً میمیرم. از این احساس تلخ دلم لرزید.
اجازه نداشتم شبها چراغ را روشن کنم. به نور شدید حساس بود و فردا از سردردهای مکرر مینالید.
آخرین قرص را با آخرین جرعه آب به سختی فرو داد. تردید مرا که دید، کمی بیشتر نیمخیز شد. انگار که یادش بیاید نباید حرفی را که نمیخواهد بشنود، باز دراز کشید و پتو را روی سرش کشید. مثل بچههایی که لج کردهاند، گفت: اگر میخواهی بروی، برو. من جلویت را نگرفتهام، اما من نمیآیم.
اصلاً چرا ماندی؟ جوانیات را به پای من هدر نکن. بیخود پاسوز من شدهای. و ساکت شد.
برای هر جملهای که میخواستم بگویم، از قبل جواب داشت و اینبار او چنان آب پاکی را روی دست من ریخت که اگر میخواستم حرفی بزنم، از قبل محکوم به شکست بودم. احساس بیچارگی به سراغم آمد.
شببهخیر گفتم و بیتوجه به اشیای پیرامون، اتاق را ترک کردم. نامهی استعفا را سر شب تا نیمه نوشته بودم؛ باید تمامش میکردم.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#قاب_عکس
#فاطمه_کاظمی_نورالدینوند
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “جفتگیری مدرن” به قلم سارا عبدلی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “از ریشه تا آغاز” به قلم پرنیان محتشم)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “پنج صفحه از کتابی عادی” به قلم آریا وکیلی ازغندی)