خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ ( داستان کوتاه “ایستگاه انقلاب” به قلم فرزاد عزیزی کدخدایی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه “ایستگاه انقلاب”
✍️فرزاد عزیزی کدخدایی

 

از اینجا ساختمان‌های بلند تهران، در قابی که بالایش ابرهای تیره چمباتمه زده‌اند و در پایین برگ‌های زرد چنارهای پیر خودنمایی می‌کنند؛ نافرم به‌نظر می‌رسد. برقی شلاق‌وار از بین ابرهای سیاه به سَمتِ شهر سرازیر می‌شود و صدایِ غرّشش تا کوچه‌‌ی یارانِ گیشا می‌رسد. دو کبوترِ سفید از پشتِ درِ خانه‌ای قدیمی به سَمتِ تراس خانه‌ای نوساز پرواز کرده و گوشه‌ای کِز می‌کنند. زنِ میانسالی سگش را می‌گذارد درست وسط کوچه و قلاده‌اش را باز می‌کند. دو گربه‌ی سیاه و سفید، کنار درِ خانه‌‌ای قدیمی دراز کشیده و خمیازه می‌کشند. مردِ میان‌سالی پنجره خانه قدیمی را می‌بندد. عکس مادرش را بوسیده و آن را می‌گذارد کنارِ برگه‌های اعلامیه‌ و با خودش می‌گوید: «.م… مادر تو نمردی م؟. .مگه نه؟»
پاسخی نمی‌شنود، به اتاق خوابش رفته و لباس‌های چروکش را غلط و صحیح می‌کند، پیراهن سبز مغزپسته‌ای می‌پوشد، آستین پاره‌اش را جمع کرده و برمی‌‌گردد پذیرایی! می‌ایستد روبه‌روی قاب: «پری ولم کرد مادر! …یادته؟ مرتب غرولند می‌‌کرد و می‌‌گفت: از روزی که توی سومار تیر خوردی خل شدی!»
گوشه چشمش را پاک می‌کند، کمربند شلوارش را چَپَکی می‌بندد. نفس عمیقی می‌کشد و زیر لب می‌گوید: «نه یادت نیست مادر!… سومار داغ!…. سومار خونین از یاد همه رفته مادر!.»
درِ خانه را باز کرده و بیرون می‌زند. باد موهایِ جوگندمیِ بلندش را آشفته‌تر می‌کند، عکسِ اعلامیه روی در را می‌بوسد و راه می‌افتد. صدایِ کشیده شدن کفش‌های لنگه به لنگه‌اش درکوچه می‌پیچد. ماده گربه‌ی سیاه، بدنش را چندبار کش‌وقوس داده و میومیوکنان پشت سرش راه می‌افتد.گربه‌ی سفیدِ نر، دمش را به‌سمت آسمان بلند کرده و دوباره کلّه‌اش را می‌گذارد روی زمین.
مرد از زن میانسال می‌پرسد: «ای..ایستگاه ای… ان… انقلاب ک…کجاست»؟!
سگ واق‌واقی می‌کند و به چشم‌های پریشانِ خیسِ مرد زل می‌زند.. زن قلّاده را جمع کرده و انتهای کوچه را نشان می‌دهد. مرد راه می‌افتد، گربه سیاه مثل آدم ناامیدی رو به مرد چمپاتمه می‌زند،گوش‌های گربه همراه تکان خوردن برگ‌های پایینِ پالتوی مرد، بالا و پایین می‌شوند.
غرش آسمان در کوچه می‌پیچد. باران تندتر می‌زند.گربه‌ها می‌دوند زیر ماشین‌های پارک شده. زن سگش را بغل کرده و می‌دود سَمتِ درِ رنگ‌ورو رفته‌ی خانه‌. سگ دست‌وپا زنان خود را از آغوش زن رها کرده و از لایِ در می‌رود داخل.
مرد می‌رسد ته کوچه، آب باران از نوک موهای بلندش می‌چکد، هوا گرگ‌ومیش است. اتوبوس سبزرنگی در ایستگاه پارک کرده است. چند پیرمرد و پیرزن خود را لایِ لباس‌های گرم پیچیده و نشسته‌اند. روی صندلی‌های اتوبوس .مسافرها با چشمانی نیمه‌باز و گَردگرفته مرد را تا دم درِ وسط اتوبوس تعقیب می‌کنند. مرد نگاهی به شیب تند خیابان گیشا می‌اندازد و تابلو را می‌خواند: ای…. ایستگاه ان… انقلاب.
صدای الله اکبرِ اذان همراه با زمزمه‌ی ایستگاهِ انقلاب، در گوشِ مرد می‌پیچد، با دست اشاره می‌‌کند و با خودش می‌گوید: «ت… تو اول س… سوار شو ننه!»
آنگاه سَمتِ زنانه را نگاه کرده و آهسته از پلکانِ سَمتِ مردانه بالا می‌رود. پسربچه‌ای از قسمتِ زنانه به دو، واردِ راهرویِ مردانه می‌شود و با دیدن ریش بلند و ژولیده‌ی مرد، عقب‌عقب رفته و با پشت می‌افتد کفِ اتوبوس…
مادرش به‌زحمت از مانع گذشته، بچه را بلند می‌کند و می‌گوید: «چقدر شیطونی …..؟!».
بعد نگاهی به مرد می‌اندازد و دستپاچه بچه را بغل می‌کند. مرد دستی برای مسافرهای قسمتِ زنانه تکان داده و با خودش می‌گوید: «م… مادرم می‌گه ب… .بشین روی تک‌صندلی».
صندلی‌ها را نگاه می‌کند و با عصبانیت می‌کوبد به میله اتوبوس: «ه… همه را گر… گرفتن ننه!»
آنگاه غرّولُندکنان خود را به صندلی دونفره‌ی پشتِ سرِ راننده می‌رساند و می‌نشیند.. دست‌هایش را چندبار به‌‌‌‌هم می‌مالد و‌ ها می‌کند. دختر و پسر نوجوانی از درِ جلو می‌آیند بالا و کنار هم می‌نشینند. مرد پلک‌هایش را می‌بندد.
مردی کت‌وشلواری که کیف چرمی‌اش را سفت چسبیده، سرش را از پنجره بیرون می‌بَرَد و رو به راننده می‌گوید: «حضرت آقا پر شد!»
مرد با چشم‌های بسته آخرین الله اکبر اذان را لب‌‌‌خوانی می‌کند و از پشت پلک‌ها، به موهای لَخت و بلندِ پری لبخند می‌زند.. راننده هن‌وهون کنان بالا می‌آید. چند قطره باران افتاده است روی صندلی‌‌اش. صدای غرّولندش با رعدوبرق آسمان یکی شده و برای لحظه‌ای خواب را از چشم همه می‌پراند. مرد کفش‌های لنگه‌به‌لنگه‌اش را می‌اندازد نوک پایش و می‌پرسد: «ک…کی می‌رسیم ان… انقلاب؟!»

راننده بی‌آن‌که جوابی بدهد لُنگش را می‌کشد روی صندلی و پنجره را می‌بندد. پیر زنی می‌‌گوید: «شب شد ننه!»
راننده می‌نشیند، دکمه‌ی استارت را فشار می‌دهد. صدای خخقخخرِ موتور در اتوبوس می‌پیچد. راننده طلبکارانه می‌گوید: «زکی…!»
نگاهی به سقف می‌اندازد، دستش را می‌گذارد روی دکمه و آهسته فشار می‌‌‌دهد…. روشن نمی‌شود. با مشت به فرمان می‌کوبد. نگاهی به مسافرها می‌اندازد و می‌رود پایین. مرد پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد. مادرش می‌آید جلوی چشمش و اخم‌‌‌‌کنان دور می‌شود. بادِ سردی در اتوبوس می‌پیچید. هوایِ داخل اتوبوس سردتر می‌شود. مسافرها یکی یکی پیاده می‌شوند. مرد پلک‌هایش را باز می‌کند. دُوروبرَش خالی شده است. سراسیمه پایین می‌رود. راننده پایِ درِ اتوبوس ایستاده و به تک تک مسافرها پوزخند می‌زند. مرد به اخم وسط چشم‌‌های سیاه راننده نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: « ان….انقلاب… چ.. چی. .شد؟»
راننده تسمه‌ی کمربندش را سُر می‌دهد روی شکمش و نگاهی به سرووضع مرد می‌اندازد: «ماسید جونم!، تو هم برو خونه…. برو تا هوا تاریک نشده… .برو تا سرما نخوردی……»
مرد میانسال تسبیحش را می‌چرخاند: «م…مادرم را ن…ندیدی ؟!».
راننده اخم‌کنان می‌گوید: «می‌گم خونه است.»
مرد با تعجب می‌گوید: «پ… .پس اونم د… دیگه م… .مسجد ن… نمی‌ره»؟!
راننده سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه دیگه… نمی‌ره…».
مرد که معلوم نیست گونه‌اش به‌خاطر سرما یا خوشحالی گل انداخته است، کفش‌های لنگه‌به‌لنگه‌اش را جابه‌‌جا می‌کند و راه می‌افتد.
هوا تاریک است. نورِ لامپی از لای شاخ‌های خشک درخت‌های چنارِ کوچه دزدکی سرک می‌کشد و برگ‌های قهوه‌ای و خیس کفِ کوچه را روشن می‌کند. صدای سُرخوردنِ کفش‌های مرد در کوچه می‌پیچد، گربه‌‌‌‌ی سیاه از زیر ماشین بیرون ‌آمده و دُمش را به سَمتِ آسمان می‌گیرد. گربه سفید میومیوکنان پشت سر مرد راه می‌افتد.
کمی بعدکبوتری سفید جلوی درِ خانه‌ی پیرزن می‌نشیند. مرد با دیدن عکس خیس اعلامیه‌ی مادرش، روی آسفالت کوچه می‌نشیند. بعد آهسته ولو شده و پلک‌هایش را روی تاریکی آسمان می‌بندد. مادرش می‌آید بالای سرش: «دوباره مثل بچه‌ها خودتو لوس کردی پسرم؟!»
و چند بار قربان صدقه‌اش می‌رود. مرد با صدای بلند می‌گوید: «پ…. پس تو هم دی… دیگه مس… مسجد نم… نمی‌ری ننه؟!»
ماشینی با سرعت در کوچه تاریک می‌پیچد. پس از چندی صدای قیژّ ِ ترمزی می‌نشیند رویِ دیوارِ خانه. اعلامیه خیس می‌افتد.کبوتر ‌وحشت‌زده پرواز می‌کند. لاستیک‌های ماشین روی برگ‌های خیسِ کوچه لیز می‌خورند، جلوی ماشین کوبیده می‌شود به تنه سرو کوچه. در انتهای ردّ ِ طولانیِ لاستیک‌ها، گربه‌ها میومیوکنان دُورِ جنازه‌ی خونین مرد میانسال می‌چرخند.
کمی دورتر، ابرهای سیاه و سفید همچنان بر آسمان شهر شلّاق می‌زنند و اتوبوسِ خط انقلاب، درهوای سرد و تاریکِ ایستگاه، کجکی به خواب رفته است.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳