خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “مسالمت‌آمیز” به قلم مریم ناصری)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه “مسالمت‌آمیز”
✍️مریم ناصری

 

محض اطلاع بگویم نامم آدم است، چون پدرم عاشق اولین‌هاست و اولین انسان برایش جالب بوده. اما این هیچ ربطی به ماجرایی که می‌خواهم برایتان بگویم ندارد، فقط خواستم معرفی به‌عمل آورده باشم.

شاید به‌نظرتان رکورد بدی نیاید وقتی بدانید منِ آدم در زندگی سی‌ساله‌ام فقط یک بار رد شده‌ام. آن‌هم نه خودخواسته، دیگران ردم کردند. ردی خود‌خواسته هم یک نظریه نیست که فیلسوف، جامعه‌شناس، مصلح و یا روانشناسی آن را مطرح کرده باشد. این یک جمله‌ی اختراعی توسط کسی است که من ادامه‌ی اویم، پدر. و پدرم قبل از تولید من فیزیولوژیست بوده و با این ‌که به اعتقاد خیلی‌ها‌ آدم موفقی است ازخودش ناراضی‌ست و فکر می‌کند بزرگ‌ترین اشتباهش درزندگی این بوده‌: «به اندازه‌ی‌کافی رد نشده.» پدر به‌خاطر شغلش با دلیل و تجربه حرف می‌زند. گاهی‌ هم البته زیاده‌روی می‌کند. به وقتِ تذکر، به‌خیالش من هم یکی از دانشجوهایش هستم: «تا رد نشوید، بدن‌ روالش را یاد نمی‌گیرد. از نظر فیزیولوژیکی وقتی رد می‌شوید بدن برای مقابله با احساسِ ردی، شروع به ترشح هورمون‌های لازم می‌کند تا تجربه‌ی رد شدن را درک و تحمل کنید. همین موضوع باعث قوی‌تر شدن می‌شود و بدن می‌فهمد دفعه‌ی بعد، یعنی سر بزنگاه چه واکنشی نشان دهد. درغیراین‌صورت ممکن است موجودات زرنگی بدون این‌که متوجه باشید در غیاب فهم بدنتان، مانند یک انگل از شما تغذیه کنند، نفسش هم که گرم بشود دیگر واویلاست. بعدش هم قابل پیش‌بینی است، طولی نمی‌کشد که در اثر زندگی انگلی بو می‌گیرید و اگر نتوانید، یعنی تمرین رد شدن نداشته باشید فاسد می‌شوید. اصلاً بگذارید خیالتان را راحت کنم، می‌گندید و خب پرواضح است، متعاقبِش تجزیه خواهید شد. جالب این که بوی گندتان بیشتر بقیه را اذیت می‌کند تا خودتان را. چون شما به آن گنداب عادت کرده‌اید».

وقتی سخنرانی پدر به این قسمت‌ می‌رسد نقش مادر آغاز می‌شود. برای این‌که مطمئن بشود شوهرِ عزیزش مرا شیرفهم کرده طوری سؤال می‌کند که گویا ابداً منظور شویش را نفهمیده: «منظورت از این حرفا چیه؟ واضح حرف بزن.» و این یعنی یک پنالتی مجانی برای پدر.

«معلوم است خانم، اگر به هر ترتیبی رد نشویم فکر می‌کنیم ‌به اندازه‌ی کافی خوبیم و این یکی بد است. چون تلاش کافی برای بهتر شدن نمی‌کنیم. چرا؟ چون فکر می‌کنیم تلاشمان بس است و همان‌جایی که هستیم می‌مانیم، اطراق می‌کنیم. گاهی از اطراقمان لذت‌ها می‌بریم. همین خطرناکش می‌کند. چرا؟ چون لحظه‌ گندیدن آغاز شده و ما خبر نداریم. ولی به‌زودی بویش در می‌‌آید. اما اگر رد بشویم یا ردمان کنند می‌فهمیم آن‌قدرها هم خوب نبوده‌ایم. ردی اگر خودخواسته هم نباشد خوب است. بعد رو به من لحنش را محکم‌تر می‌کند، لابد برای اطمینان از تأثیرگذاری‌ و کوبیدن میخ کلامش، بیین پسر از من می‌شنوی رد شو. آن‌هم دراسرع وقت. گاهی رد شو جانم».

این‌طوروقت‌ها ترجیح می‌دهم تا به فکر سخنرانی دیگری نیفتاده قولی به او بدهم. اما نمی‌تونم با صراحت و اطمینان خیالش را راحت کنم و بگویم: « باشد پدرجان، الآن رد می‌شوم» و مثلاً پایم را بگذارم‌ آن طرفِ مرز. چیزی نمی‌گویم و فقط از جلوی چشمش می‌روم کنار. مامان هم که مطمئن می‌شود پدر کارش را خوب انجام داده، می‌رود تا دو فنجان قهوه آماده کند. پدر بعد از صرفِ این حد از انرژی چنان‌ پیپش را می‌مکد که حس گرسنگی به آدم دست می‌دهد.

اول بار پنج سالِ پیش رد شدم و آن ردی هیچ‌گونه درد و رنجی در من برنینگیخت. شاید چون خودخواسته نبود. شاید هم… نمی‌دانم. زمانِ دقیق خبردارشدنم عصرِ روزی بود که برگی به چنارانِ دو طرفِ خیابانِ اصلی نمانده بود. سرما با یک تن‌پوش گرمی که زیپش را تا زیرگلو بکشی، دست‌ها را در جیبت مشت کنی و سربالایی خیابان را بی‌خیال ازهرگونه تنه خوردن پیاده بروی تا جوابِ مصاحبه‌ات را بگیری می‌چسبید. چون تا قبل از آن رد نشده بودم، بدنم نفهمید رد شده‌ام. بی‌هیچ حس ناخوشایندی. آن‌قدرسریع و ناگهانی اتفاق افتاد که کوچک‌ترین واکنشی نسبت به اعلام آن نشان ندادم. مطلقاً هیچ واکنشی. از جنسِ باور نکردن بود. باوری که اعتقادِ سفت و محکمی هم به آن نداشته باشی. بی‌تفاوتی‌ام شبیه شانه بالا انداختن بود. به‌هیچ‌وجه نترسیدم، ناراحت نشدم، استرس نگرفتم، رنگم نپرید، آشفته نشدم، نگرانی؟ ابدا.! به‌همین‌راحتی در آزمون مهمی که  قصد ندارم جزییاتش را برایتان بگویم‌؛ چون در اصل ماجرای پیش رو دخلی ندارد رد شدم. بعد آن مسیر را با همان کیفیت و درحالی‌که نم نم سبکی همراهی‌ام می‌کرد، سرازیری را پیمودم و یکراست به خانه برگشتم… درجواب مادر که چند بار پشت‌ هم پرسید چی شد پسر؟ گفتم: «هیچی، ردم کردند مادرجان» و به آشپزخانه رفتم. یکراست به سراغ یخچال. عادت است دیگر.

آن روزها پدر دوران نقاهتش را درخانه می‌گذراند؛ چون به‌طور معجره‌آسایی از نیش یک مومبای سیاه در مناطق حاره‌ایی نجات یافته بود. روی مبلِ دلخواهش یله کرده و به‌نظرم حظ نقاطِ درخشان سفرش را مزه‌مزه می‌کرد. جوری با دود پیپش به‌مثابه‌ی یک هم صحبت قدیمی برخورد می‌کرد که فکر کردم حرف‌هایم را با مادر نشنید. اما این قضاوتِ زودهنگام فقط سادلوحی مرا گوش‌زد می‌کرد. نه تنها شنیده، حتی آن را به فال نیک هم گرفته بود. تا من سُودا را سر بکشم بلند شد و صاف نشست. برای لحظاتی پاهای بلند و باریکش را روی هم انداخت؛ اما زود تغییر عقیده داد. سرِپا شد و به طرفم آمد… آخرین قطره‌ی سودا آماده بود روی زبانم بیفتد که به شانه‌ام زد:«همین است پسر… خوشحال باش جانم. یاد می‌گیری و اگه بخت یارت باشد کارت به تجزیه نمی‌کشد». مادرکه معلوم بود از ذوق پدرسردرگم شده ابرو بالا انداخت، کتابش را کنارگذاشت و لِرد قهوه‌اش را سرکشید. گمانم ترجیح داد در تنهایی و بی‌هیاهو به بشارتِ پدر فکرکند.

به قصدِ بیرون نیامدن به اتاقم رفتم. لامپ دیواری را روشن کردم. عینک را انداختم روی میز و با شکم افتادم روی تخت. حس خاصی نداشتم ولی چیزی در ته دلم وول می‌خورد. به عواقب احتمالی فرضیه‌ی پدر فکر می‌کردم. بالاخره او دانه‌‌ی حرفش را پاشیده و ردَ فکرش را در جایی از سرم القا کرده بود. ولی سر درنمی‌آوردم چه خبر است. اگر نظر پدر حقیقت داشته باشد الآن دقیقاً باید چکار کنم؟ باید چه حسی داشته باشم ‌که ندارم یا دارم و نمی‌شناسمش؟. اصلاً علائمش چیست؟. به سرم زد بلند شوم و بروم با او درباره‌اش صحبت کنم تا برایم بشکافد. اما از خیرش گذشتم. برگشتم و ابعادِ سقف را با افکارم سهیم کردم. با احساساتم دست به یقه بودم که شقیقه‌هایم ضرب گرفت… چشمانم را روی هم گذاشتم تا آرام بگیرد. پلک‌هایم داشت گرم می‌شد که از لای مژه‌هایم حرکتی را دیدم… نه بابا خیالات… اما… باز چیزی وول خورد. چشم بازکردم و با زل ‌زدن به آن نقطه سعی‌کردم از موضوع سردربیاورم. واقعیت داشت، یک موجود کوچک قهوه‌ای روی صفحه‌ی موبایلم نشسته و زل زده بود به من!. چشمانم را مالاندم. اعتراف می‌کنم خوشحال شدم و فکر کردم شاید عواقب ردی شروع شده و اول کار به این شکل بروز کرده است. شل شدم و برای دقایقی بدون کوچک‌ترین حرکت به نقطه‌ی قهوه‌ای زل زدم… با یک حرکت مویی از طرف آن نقطه، نیم‌خیز شدم. اولش فکر کردم یک نوع مورچه است که خوش‌خوشان به بی‌راهه زده تا چیز دندان‌گیری پیدا کند. البته می‌دانم مورچه‌ها در دنیای حشرات جز نوابغ‌اند. کمتر پیش می‌آید خوش‌خوشان پی کاری باشند و ناقلاتر از آنند که گم بشوند. بلند شدم و نشستم. عینکم را برداشته و به چشم زدم. کمی به جلو خم شدم… نمای نزدیک صورتش هویدا و پانورامایی از صورتِ یک حشره نمایان شد. شکمش برای مورچه بودن زیادی پهن بود. وقتی خوب به او زل زدم، متوجه شدم این نگاه یک ساس کوچک قهوه‌ای روشن، با بدنی بیضی شکل و چشمانی ریز و سیاه است که حجم مرا نشانه گرفته. تصویرش را در کتابی که پدر در تولد نمی‌دانم چند سالگی‌ام هدیه داده بود تا با حشرات جهانِ هستی آشنا بشوم، به‌خاطرم مانده بود. بیشتر خم و دقیق شدم. دیدم خرطوم کوچک و ظریفش را خوابانده و انگار دارد لب می‌زند. به‌نظرم زیبا آمد. نمی‌دانم، شاید چیزی می‌گفت؛ اما من زبانش را نمی‌فهمیدم.

این لحظه‌ی هیجان‌انگیز شروع آشنایی من و ساس بود… به‌حدی مشعوف شده بودم که بدون توجه به تفاوت‌هایمان خواستم با او دست بدهم و خودم را معرفی کنم. مسلماً احمقانه و مضحک بود. ولی مسرتی وجودم را احاطه کرده بود که قادر به فکر کردن نبودم. فکر تازه‌ای به سرم زد. انگشت اشاره‌ام را روی صفحه‌ی موبایل گذاشتم. با روشن شدن صفحه‌ توجهش به چشم مامان معطوف شد… حرکتی نکرد. گوشی را خاموش کردم. به نوکِ انگشتم نگاه کرد. حس کردم عاقلانه رفتار می‌کند و مصالح خودش را می‌سنجد. کمی بعد چشمانش را چند بار به‌هم زد و با احتیاطِ یک پرنسس و با همان متانت و وقار شروع به حرکت کرد. سلانه‌سلانه آمد و نشست روی انگشتم. بعد دوباره جوری نگاهم کرد که اجازه خواستن را تداعی می‌کرد. حرکتی نکردم لابد ملتفت رضایتم شد. شروع کرد به پیاده‌روی در جنگل ساعدم. با تأنی و قدم به قدم ادامه داد. گاهی می‌ایستاد و نگاهی به اطرف می‌انداخت. تقریباً به وسط راه رسیده بود که ایستاد. مکث کرد. خب من برایش بیگانه بودم و واضح بود دارد جانب احتیاط را رعایت می‌کند تا از کارش مطمئن بشود. نازی به چشمانش داد. لبانش را مثل یک خنده‌ی دلبرانه از هم باز کرد و آهسته خرطوم کوچکش را از غلافش بیرون کشید و درحالی‌که هنوز حالت دلبری‌اش را حفظ کرده بود از سکوت من استفاده، نمی‌دانم شاید هم سوء استفاده کرد. مسلم است که زیرِ شوقِ هیجاناتِ آن لحظه به این مسائل فکر نمی‌کردم  و خرطومش را زیر موها در جایی نرم فرو کرد. قلقلکم آمد و مورمورم شد. تاب آوردم. دروغ چرا، خوشمم آمد. حسم به من دروغ نمی‌گفت. همان موقع حس کردم همزمان که از خونم می‌نوشد، ردی ناشناخته از خودش را هم به من تزریق می‌کند. پیچ‌وتابی به بدنم دادم و اجازه دادم هرچقدر می‌خواهد از خون من بنوشد.

اعتراف می‌کنم که از مقایسه‌یِ میزانِ حجم خودم با ساس قهوه‌ای، شرم تا پشتِ دندان‌هایم بالا آمده بود. شاید مسخره به‌نظر بیاید؛ اما سرمست لذتی ناشناخته دستم را تماماً به او سپردم. به‌همین‌سادگی و در عرضِ چند دقیقه این رابطه شکل گرفت و خوش‌خوشان پنج سال دوام آورد.

می‌بینید که خودِ پدر جان و البته ناخواسته باعث آشنایی ما شده بود. ساس با چمدانِ پدر نزد من آمده بود و من اولش در فورانِ ذوق و اشتیاق تعریف‌های پدر از وجود او بی‌اطلاع بودم و این همان زمانی بود که او از چمدان بیرون زده و به گشت‌وگذار در خانه مشغول بود. می‌دانم داشتن یک ساس چیزی نیست که نصیب هرکسی بشود. این یک موقعیت خاص بود. از این لحاظ به خودم افتخار می‌کردم. از فردای آن روز دوستی با او برایم غنیمتی شد و در تحقیق کوچک فهمیدم ساسم. از این جهت می‌گویم ساسم که از همان دقایق اولیه او را متعلق به خودم می‌دانستم و خب تعلق خاطر چیز مهمی است و بد یا خوب، تمام شرایط و تصمیمات ما را تحت‌الشعاع قرار می‌دهدـ از نوع ساس‌های تختخوابی است.

به‌مرور و با شناختِ عمیق‌ برایم جذاب و خواستنی‌تر شد. فهمیدم طولِ عمرش مانند تمام ساس‌های هم‌نوعش به دویست و پنجاه میلیون سال می‌رسد. شاید همین امر او را به مهم‌ترین نوع ساس تبدیل کرده است. از سرما با هر درجه‌ای بیزار و با آن قد چهار پنج میلی‌متری‌ اساساً مشکلی به نامِ مسکن ندارد. عاشقِ تنها وعده‌ی غذا آن هم در شب است و اصلاً نگرانِ چاق شدن نیست. طاقتش در گرسنگی مرا عصبانی می‌کند. به غیر از اینها هیچ ویژگی خاصی ندارد. اما نه، حسن دیگرش این است که فعلاً قادر به تولیدمثل نیست. البته اگر این اتفاق می‌افتاد شاید دوستی ما جور دیگری رقم می‌خورد. زیرا اگر یک ساس بخواهد تولیدمثل کند، آن‌قدر مانند خودش را به‌وجود می‌آورد که عملاً شناخت او از بقیه‌ی ساس‌ها غیرممکن می‌شود.

خیلی زود دوستی با او برایم فرصتی شد تا احساس قهرمان بودن را تجربه کنم. این که نیازمندی‌های یک هم‌خانه را با قدرت و از دل‌وجان فراهم کنم و او نیز با بی‌آزاری تمام همیشه درکنارت باشد، حس ویژه‌ای  است؛ ارزشمندی. دیگر مهم و مستقل بودم. گردش‌های ساس روزبه‌روز بیشتر می‌شد. درک می‌کردم او یک ساس جوان است که از قاره‌اش دور افتاده و تحلیلم این بود: « او هم یک جورایی به‌دنبال اثبات خودش است. اثبات این که می‌تواند روی پای خودش باشد و به زندگی‌ و حیاتش ادامه بدهد.»

به‌هرحال روزها به تمام وسایل چوبی سر می‌زد و مزه‌ی تمام تختخواب‌ها را می‌چشید. با اطمینان از این که من هم هستم، منبع بی‌انتها. من و ساسم از اولش هم به فکرِ اثباتِ چیزی به کسی نبودیم. ما زندگی خودمان را می‌کردیم تا این اواخر که فهمیدیم روزمر‌‌گی خودش را کاملاً به ما تحمیل کرده است. بعد خیلی زود خودِ روزمرهگی هم روزمره شد. اما موضوع مقدم بر بوی ‌گند و روز‌مرگی این است که فعلاً مشخص نیست چه کسی میزبان و چه کسی مهمان است. درست است که من و ساسم به یک همزیستی مسالمت‌آمیزِکامل از نوع میزبان و انگل رسیده‌ایم و در این مدت او مرا ازتنهایی بیرون آورده و باعث شده گاهی به موضوعاتی که آزارم می‌دهد کمتر فکر کنم، درعوض همان‌طور که قانون همزیستی حکم می‌کند من هم برای او فایده‌ها‌یی داشته‌ام. او عاشق طعم خون من است و در این سال‌ها هم بابت با هم بودن به کسی پاسخ‌گو نبوده و هرکدام به کار خودمان مشغولیم. از حق نگذرم طفلک ساس کم توقعی است. شبی یک بار خرطومش را در پوست من فرو می‌کند و به اندازه‌ی معده‌ی کوچکش خون می‌مکد، همین.

اما پنج سال زمان کافی برای عادی شدن یک رابطه است و کتمانش هم بی‌معناست. همین دو شب پیش وقتی مشغولِ کد زدن بودم، ساسم خیلی عادی آمد و نشست روی شکمم. زیرچشمی حواسم بود. علاقه‌مندی خاصی نشان ندادم. نه که بخواهم بدجنسی کنم و یا نادیده بگیرمش، احتمالاً این رفتار که برایش توضیحی ندارم ناشی از عوارضِ عادی شدن بوده، دلم می‌خواست زود خونش را بخورد و برود پی کارش. او هم همین کار را هم کرد. تازگی‌ها کار به جایی‌ رسیده‌ است که دیگر جای خرطومش  قرمز هم نمی‌شود. دیشب حتی متوجه مکیدنش هم نشدم. خب او هم قاعدتاً این را درک می‌کند. این را هم با دلیل می‌گویم چون دیگر لزومی نمی‌بیند مانند اوایل حالت چشمانش را طوری کند که مثلاً تداعی‌کننده دلبری باشد. خونش را می‌مکد و سریع به گشت و گذارش می‌رسد. اوایل تا خرطومش را به زیر پوستم می‌رساند قلقلکم می‌گرفت و برای لحظاتی می‌خندیدم. محو کارهایش می‌شدم. خرطوم کوچکش، مدل مکیدنش، سرمستی بعد از نوشیدنش، همه و همه خوشایند، بکر و دوست‌داشتی بود. شاید عوارضِ عادی ‌شدن این است: تاثیرِ موضوع از همان‌جا که شروع شده‌ کند می‌شود، کیفیتِ بروز احساسات.

تلنگر واقعی دو هفته پیش آن‌هم نیمه‌شبی از همین فصل زرد و بی‌قرار به من خورد.

خواب و بیدار بودم… هوای اتاق سنگین شد و پایین آمد. سنگینی‌اش را مثل یک پتوی گرم و چهار تا روی قفسه‌ی سینه‌ام انداخت. آن‌قدر که حس کردم دیوارهای فیلی ‌رنگِ اتاق دارند به هم نزدیک می‌شوند و هوای موجود را متراکم و جناغ سینه‌ام را هل می‌دهند به داخل ریه‌ام. به هر بدبختی که بود بلند شدم. با ذهنِ خواب‌زده‌ و با امید به تنفسِ ‌هوایی تازه، به طرفِ پنجره خیز برداشتم. گیج و کورمال دست بردم و ‌دستگیره‌ی پنجره را پیچاندم و بی‌معطلی هجوم هوا را بلعیدم. وقتی دوباره زنده شدم، برگشتم و لختی بدنم را به تخت سپردم…خوابم برد، عمیق.

در آن لحظات ابداً به فکر ساسم نبودم. یعنی به تنها چیزی که فکر نکردم این بود؛ شاید او سردش بشود. سرد که نه، اصلاً شاید یخ بزند. آخر او خیلی سرمایی است و یک نسیم سرد هم می‌تواند او را به مردن نزدیک و نابودش کند. دم‌دمای صبح با هیکلی جنین‌وار و تنی مورمورشده چشم باز کردم. این بار با چشمانی بازتر از شبِ قبل و با نهایت لختی به طرفِ پنجره رفتم و آن را بستم. با سنگینی برگشتم و لب تخت نشستم. صاف شدم و کشی به تنم ‌می‌دادم تا قطرِ روسوبِ حسِ‌های مختلف زیرِ پوستم را به نازک‌ترین حد ممکن برسانم… در آینه دیدمش. داشت از یایه‌ی قهوه‌ای تخت پایین می‌رفت. گاهی مکث‌ می‌کرد، می‌ایستاد و دوباره می‌رفت و بازمی‌ایستاد. گویی می‌خواست میزان توجه مرا محک بزند. دولا شدم نگاهش کنم که تند رفت پایین. اصلا ً سعی نکرد قهر و دلخوری‌اش را مخفی کند. یک‌باره در زمهریر دمای اتاق ردِ بویی وارد دماغم شد. به‌قدری مهوع بود که وادارم کرد به طرف دستشویی بدوم. بوی عجیب با بقایای نیمه‌هضمِ غذای شب گذشته بیرون پاشید. مطمئناً حامله نبودم!. یعنی هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند منجر به بارداری من بشود. وقتی به اتاقمان برگشتم ساسم رفته بود دنبال گشت‌وگذارش.

تمام روز را به منشأ بو فکرکردم و نفهمیدم کی شرکت را به قصد خانه ترک نمودم. یک بوی‌ عادی و آشنا نبود که علتش را بدانم. می‌توانم بگویم؛ بوی تخم‌مرغ گندیده که بوهای متعفن را با آن مقایسه می‌کنند چند هیچ به آن باخته بود. برای همین نمی‌توانستم نادیده بگیرمش. اما به نتیجه‌ای نرسیدم، پیش ‌خودم فکر کردم نکند مدتی است یک جایی از تنم، جایی که به آن دسترسی ندارم گندیده و بویش تازه بلند شده و از روزنه‌های بدنم بیرون می‌زند. وقتی بوی گند موفق شد دو هفته از وقتم را به خودش اختصاص بدهد، فکر کردم این ‌طور‌ هم می‌شود به قضیه نگاه کرد: «گاهی باید آن‌قدر در بوی گند و مشمئزکننده ماند و وول خورد تا تحمل به نقطه‌ی آخرش برسد و شورش در بیاید. تازه آن‌وقت هم تضمینی برای خروج از آن وضعیت نیست. چون شاید تصمیم بگیریم آن‌قدر ادامه بدهیم تا تجزیه بشویم. بالاخره تجزیه شدن هم یک جور سرانجام و عبور است».

به این ترتیب پنج‌سال همزیستی‌ ما طوری ظریف پیش رفت که من بویی حس نکردم. به‌گمانم طبق نظر پدر دیگرانند که قادر نیستند بیشتر از این مرا یا بهتر است بگویم ما را تحمل کنند. آخر ما هنوز ماییم و معلوم نیست که قرار است چه برسرمان بیاید. بارزترین دلیلش این است: «به‌جز ساسم کس دیگری به من نزدیک نمی‌شود.».

من متوجه نبودم که اگر یک ساسِ به این کوچکی شبی یک بار خون بمکد در عرض پنج سال می‌شود هزار و هشت صد و بیست و پنج بار. حتی اگر سال کبیسه را هم از آن کم کنم، حدسش راحت است چه تأثیری در ایجاد بوی گند من که اطرافیانم مدعی‌آنند،‌ دارد. آن‌قدر با هوش هستم که درک کنم دیگر بخارِ تعفنِ همزیستی من و ساسم بالا زده و بنابر شواهدِ قابل اعتنا، برای اطرافیانم غیرقابل تحمل شده است. یعنی همینانی که با من سروکار دارند و زود ازکنارم رد می‌شوند رفتارشان درست مانند وقتی است که موقع گذشتن از جایی غفلتاً متوجه می‌شوی نزدیک بوده پایت روی یک کپه گه قهوه‌ای که شب قبل کسی جا گذاشته برود.

یکی از همین دیگران مادر است که دست بر قضا حسِ بویایی‌اش هم محشر است و بی‌پرده تنفرش را برون‌ریزی می‌کند. تا مرا می‌بیند ملاحظه‌ی مادر فرزندی را کنار می‌گذارد. لابد تحمل کردن مشقت دارد و ما تا کجا مجبوریم دیگران را تحمل کنیم؟ اصلاً باید تحمل کنیم و چرا؟ ببخشید گاهی رفتارم واقعاً شبیه پدرم می‌شود. اول دماغش را می‌گیرد، بعد با صدایی مثل شخصیت‌های کارتونی، این را هم به او نگفته‌ام چون در آن صورت خیال می‌کند به اندازه‌ای که باید حرف‌هایش را جدی نمی‌گیرم‌ و لودگی می‌کنم. می‌گوید: « نفرت‌انگیز. برو کنار». و با مزگی‌اش وقتی است که در همان حال به فکر مزاج من هم هست: «حواست نیست. رنگ و روت هر روز زردتر می‌شود». گاهی هم سعی می‌کند چشم در چشم نشویم ولی دست آخر حرفِ دلش را می‌کوبد روی صورتم: «تو دیگر شورش را درآورده‌ای. مثلاً می‌خواهی به کجا برسی؟ آخر پسرم، بی‌شعور، چه چیزی را می‌خواهی ثابت کنی؟».

احتمال دارد بگویید: «خب رد شو، خیز ‌بردار و یا نه، اصلاً راحت بپر، مثل پرش از جویی یا مانعی قابل درک. بالاخره جوانی و انعطافِ بدنت این اجازه را به تو می‌دهد.». شاید ظاهر قضیه به نظرتان راحت بیاید ولی تا تویش نیفتید، درک درستی از میزان سختی آن نخواهید داشت. من در گلِ مانده‌ام. باور کنید عمق آن بیش از این‌هاست. همین‌طوری نمی‌توانم بی‌گدار به آب بزنم و به راهی وارد بشوم که هیچ‌گونه شناختی از آن ندارم.

انصاف بدهید، این که باید از خیرِ رابطه با ساسم بگذرم یک عبور معمولی نیست، مثل گذر از یک پیاده‌روی شلوغ که تنه بخوری و با هر بدبختی از دل شلوغی خودت را جلو بکشی. یا مثلِ عبور از خیابانی که شبِ قبل، وقتی همه در خواب ناز فرو رفته بودند، کسی کپه‌ای گه به جا گذاشته و تو در خاکستری صبح، ناگهان پایت را در چند سانتی آن می‌بینی و… یا شبیه عبور از پلی فرسوده‌ و معلقِ هم نیست که چوب و طناب‌هایش در اثر سرما وگرما و باد و بوران پوسیده شده و حدسِ افتادنش قوی است. ابداً.

حالا برزخ عبور پیش روی من است. سرگیجه‌ام زمانی به اوج می‌رسد که می‌اندیشم ساس باید رد شود یا من؟ و اصلاً فرقی هم دارد؟ واضح است از این نظر هم هیچ‌وقت مورد محک واقع نشده‌ام تا بدانم این‌هم یکی از صورت‌های رد شدن است یا نه.

و خوب که به آن می‌اندیشم، می‌بینم رد شدن واقعاً ترسناک است. اصلاً شاید تصمیم بگیرم…

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳