خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه “با نام ملاقات مادر و به کام ساغر” «شب چله» به قلم مصطفی سراب‌زاده)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه
“با نام ملاقات مادر و به کام ساغر”
«شب چله»
✍️مصطفی سراب‌زاده

 

دستانم آماده‌ی لرزیدن بود؛ اما انگار دستان او از قبل‌تر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی می‌رفت؛ اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی می‌رفت؛ اما انگار راه رفتن

ساعت می‌زد به نام ملاقات مادر و به کام فاصله‌ی ۱۳ ساعته‌ی تهران تا مشهد. من همه رفتن بودم، اما هرچه‌قدر در ترمینال دایره‌ای جنوب می‌چرخیدم، بیشتر متوجه سختی پیداکردن یک بلیت ناقابل می‌شدم. همه حرفشان همین بود که بلیت نداریم، حتی برای مُویِ (منِ) سمجِ مشهدیِ حرفِ زور نشنو.

منم که همه گفته بودم، مگر می‌شود در این شب کنارش نبود… با او همه‌چیزو، بی‌او هیچ.

تقریباً شاید راننده‌ای نبود که التماسم به جنگ و دعوا با او تبدیل نشده باشد. باید هرطورشده می‌رفتم حتی اگر وسط راهرو، پُشتی اتوبوس، راه‌پله یا اصلاً جای چمدون‌ها می‌نشستم. ولی مگر این راننده‌های طرفداران آتشین قانون قبول می‌کردند: «برو پسرجون، کله‌ت باد داره، اونجا بنشینی تمام شب یخ می‌زنی… می‌لرزی بندری می‌ری یا آلاسکا میشی». خلاصه بالاخره یکی از میان آن‌ها که شجاعت او از کلاه دوره‌دار مکزیکی‌اش و پیراهن نصفه دکمه‌اش معلوم بود، با رضایت کتبی که از منِ تمام بالغ و رضایت بیانی که از مسافران گرفت اجازه داد روی جای پله‌ی وسط زیر آبخوری اتوبوس بنشینم. خیلی خوشحال بودم؛ اما خب زیاد طول نکشید. چشمتان هیچ‌وقت بد نبیند… هیچ‌وقت.

به‌محض اینکه نگاهم به درزهای باز در وسط اتوبوس افتاد تازه متوجه عمق فاجعه‌ای که رقم زدم شدم. هنوز اتوبوس از شهر خارج نشده بود که چنان باد توربین‌طوری به عمق استخوان‌های نوجوانم زد که هرچند ثانیه حالت نشستنم را عوض می‌کردم. ولی مگر چند تا حالت داریم حتی با آنهایی که همان موقع خودم اختراع کرده بودم. راننده هم که چند باری نگاه مرموزشو از آینه به من هدیه کرد، انگار ناکردار فقط منتظر بود یک اهومی، سرفه‌ای و لرزشی از من ببیند و بگوید آنچه دلش همه می‌خواست را.

نخیر، دید خبری نیست، پس بالاخره داد زد: «پسرجون داریم از شهر خارج می‌شیما! مطمئنی همونجا می‌شینی؟» آنجا بود که برای یک لحظه، فقط یک لحظه‌ی کوچک بی‌اعتنا به یخ‌زدگی احتمالی شبانه، یک استایل خوش‌توان، سینه سپر کرده، با صدای پُر و بَم توی گلو گرفتم و گفتم: «بسیار ممنونم از اطلاع‌رسانی دقیق و لحظه به‌لحظه‌ی شما». صدای قهقهه‌ی یک دختر به این جمله‌ی من آغازکننده‌ی چند خنده روان دیگر از مسافران بود.

صندلی روبه‌روی راه‌پله با مادر پیرش نشسته بود. پشتِ من به آنها بود، حداقل در بیشتر حالت‌های نجات‌بخشی که از سرما می‌گرفتم. از سایه بلندی که روی در وسط اتوبوس می‌افتاد و صدای تکه‌تکه راه رفتن (به‌سختی) کوتاه متوجه می‌شدم که باید خودش باشد. آری گه‌‌گاهی از منبع آب بالای سر من لیوان قمقمه‌اش را پر می‌کرد. مگر تمام می‌شد …. اووووه و بدتر اینکه یا دیر متوجه پر شدن قمقمه‌اش می‌شد یا تکان اتوبوس باعث پر شدن من از آب به جای مخزن او می‌شد. خب آب ناخواسته مراد است؛ حتی در جایی که در آستانه‌ی یخ‌زدگی باشی و با مراد ناخواسته‌ات یک دوش دو ثانیه‌‌ای روسی بگیری.

دستانم آماده‌ی لرزیدن بود؛ اما انگار دستان او از قبل‌تر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی می‌رفت؛ اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی می‌رفت؛ اما انگار راه رفتن او تکه‌تکه‌ترین پازل دنیا بود. اسمش ساغر بود. یه دختر بیست و دو ساله‌ی زیبا، خوش‌استایل با قد و گردن کشیده و موهای یک‌طرفه‌ی بلند طلایی فِر شده از خرم‌آباد که کمی ناتوانی جسمانی و ذهنی هم همراه داشت. همان فلج نخاعی که علم نام‌گذاری کرده است. به‌سختی و به‌هم ریخته سخن می‌گفت؛ اما انگار یکپارچه‌ترین زیبایی آهنگ سخن را داشت. با مادرش که هرازچندگاهی خودش را به خواب می‌زد تا بشنود آنچه از ما همه دلش می‌خواست را، عازم مشهد و گنبد طلایی برای شفا بودند.

سردم شده بود؛ نه پالتو پوست پلنگی، نه نوشیدنی‌های داغ و نه حتی لباس‌ها و ساکی که از او گرفتم، ذره‌ای مرا گرم نکرد. دگر داشتم به پیاده شدن در ایستگاه اول طوری که ذره‌ای از وَجَناتم و غرورم کم نشود فکر می‌کردم که یک‌باره همه‌چیز عوض شود.

من  یک‌باره گرم شدم…

گرمه… گرمه… گرم.

دیدم که دستان او در یک اتوبوس چهل نفره تنها دستانی بودند که برای همراهی من در جیب‌هایش پنهان بودند؛ چشمانش همه بی‌خواب و گیرِ رفت و برگشت بادِ سرد و جالب‌‌تر دروغ‌ها یا اعتراض‌های مصلحتی‌اش به راننده که ساغر نیمه‌شب کلافه‌اش کرده بود برای آهسته‌تر راندن تا سرما را ذره‌ای برای من بُرش دهد. می‌‌دانید بُرش دادن سرما چقدر دل گرم می‌‌خواهد؟

من گرم شده بودم و برای همیشه گرم می‌مانم. وقتی سی و نه بیمار فلج مغزی خواب‌آلود را دیدم که نه از بیماریشان آگاهند و نه به دنبال شفا. من دگر گرمم… حتی اگر تمام آن مخزن آب هدیه دوشم شود و تمام جای پله‌های اتوبوس را در زمستان ساکنش باشم.

ساعت هنوز داشت می‌زد به گرمیِ گرمِ گرم… با نام ملاقات مادر و به کامِ ساغر. صبح شده بود. بعد از یک شب بلند و گرم اتوبوسی، یک صبحانه حالا با مادر مائده بدجور می‌چسبد و ساغر که بعد از خداحافظی تکه‌ای داشت دور و دورتر می‌شد. هرازچندگاهی برمی‌گشت، دست وصل شده به مادر را برایم بالا می‌کرد و می‌خندید تا وقتی که دیدنم دگر عادی شد.

عادی یعنی همان شلوغیِ ترمینال که باید خارج می‌شدم، اما باز می‌شنوم از یک راننده که یک دستمال روی دوشش انداخته و داد می‌زند: «بلیت نداریم».

کاش دوباره هیچ‌کس برای من بلیت نداشته باشد. من دگر گرم‌ترین خودم هستم حتی اگر به سقف یک پرواز در آسمان سیبری زنجیر شوم.

***

«آن شب هنوز بی برو برگرد بهترین شب و دستاورد من در زندگی است وقتی پی بردم علم گاهاً در شناخت بیمارها معکوس عمل می‌کند و برای ارزش‌گذاری انسان‌ها ملاک نه اسکن‌های مغز، نه تست‌های بالینی، نه متخصص، نه ظاهر و تحصیلات، نه ادراک، نه فرهنگ، نه دارایی دنیایی و غیر دنیایی است، بلکه فقط جنس دل و طبیعت قلبشان است.»

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#شب_چله
#مصطفی_سراب_زاده
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان