خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “دور هم‌ بودن” به قلم مرداد عباس‌پور)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

بخش داستان کوتاه
دبیر بخش ادبیات داستانی
سودابه استقلال

داستان کوتاه “دور هم‌ بودن”
✍️مرداد عباس‌پور

 

وقتی کیوان خودش را کشت فقط یک جمله نوشته بود: «درحالی‌که داشتم به تو فکر می‌کردم.» برگه را گذاشته بود لای کتاب شادکامان دره قره سو.

روز بعد ما زیر پل چوبی جمع شدیم. سه سالی می‌شد که هر هفته یک روز زیر پل جمع می‌شدیم. معمولاً آخر هفته‌ها. آب یخ زده بود. می‌دانستیم بالاخره یکی از ما این کار را انجام می‌دهد. اما فکر نمی‌کردیم کیوان باشد و فکر می‌کردیم این اتفاق در یک روز بهاری رخ بدهد. قبل از آن می‌رفتیم یک کلبه‌ی چوبی که نزدیک پل شکسته بود. جای دنجی بود. به‌خصوص زمستان‌ها که آتش روشن می‌کردیم. اسمش را گذاشته بودیم کلبه‌ی آتش. دور آتش جمع می‌شدیم و از هرچیزی که به ذهنمان می‌رسید حرف می‌زدیم. بیرون باران می‌بارید و ما تکه‌های هیزمی را که سر راه، جمع کرده بودیم توی بخاری هیزمی می‌گذاشتیم و نمی‌گذاشتیم آتش خاموش شود. تابستان‌ها هم آتش روشن می‌کردیم اما تابستان‌ها بیرون از کلبه آتش روشن می‌کردیم. گاهی وقت‌ها هم شب‌ها آنجا می‌ماندیم و تا نزدیکی‌های صبح به آتش نگاه می‌کردیم و درباره‌ی اتفاقاتی که در طول هفته برای هر کدام از ما رخ داده بود حرف می‌زدیم. به آتش نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم. سیگار می‌کشیدیم و حرف می‌زدیم. چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. بعضی‌وقت‌ها هم با خودمان تریاک می‌بردیم. آن وقت‌ها کیوان هنوز عاشق پروانه نشده بود. بعد که قصه‌ی عشقش را تعریف کرد و از خوبی‌های عشق صحبت کرد ما هم تصمیم گرفتیم عاشق بشویم. بعد از گذشت سه ماه همه‌ی ما به‌جز سهراب عاشق شده بودیم. لحظه‌شماری می‌کردیم که آخر هفته برسد و از عشق‌هایمان حرف بزنیم.

شاید سهراب هم عاشق شده بود؛ اما چیزی نمی‌گفت چون از همه‌ی ما تودارتر بود و کم‌حرف‌تر. خیلی کم حرف می‌زد. باد که می‌خورد به پنجره، لته‌ی سمتِ راست باز می‌شد و ما مجبور می‌شدیم سنگ بزرگ‌تری پیدا کنیم و پشت پنجره بگذاریم. یا یک سنگ کوچک دیگر روی سنگ قبلی بگذاریم. بر اثر برخورد پنجره با دیوار، کمی از دیوار ساییده شده بود. می‌توانستیم از اول یک سنگ بزرگ پیدا کنیم که با هیچ بادی جابه‌جا نشود اما دوست داشتیم گاهی پنجره با وزش باد باز شود و به هم بخورد و ما صدای به هم خوردن دو لنگه‌ی پنجره را بشنویم. شاید هم می‌خواستیم قدرت باد را در روزهای مختلف بسنجیم. در هر حال پیدا کردن یک سنگ بزرگ که مانع از باز شدن پنجره بشود، برای ما کار سختی نبود.

تابستان‌ها پنجره را باز می‌گذاشتیم و به صدای آبشاری که در دویست تا دویست و بیست قدمی آنجا بود گوش می‌کردیم. چند بار این فاصله را قدم زده بودیم و هربار به عدد متفاوتی رسیده بودیم. اما فاصله‌ی عدد‌ها بیشتر از بیست نمی‌شد. این یکی، یعنی گوش دادن به صدای آبشار، بعد از روشن کردن آتش، لذت‌بخش‌ترین چیزی بود که تا آن لحظه تجربه کرده بودیم. خود آبشار از داخل کلبه پیدا نبود و فقط صدایش را می‌شنیدیم. البته اگر از سکوی گوشه‌ی کلبه بالا می‌رفتیم و گردنمان را کاملاً به سمت دیوار کج می‌کردیم می‌توانستیم قسمت کوچکی از آبشار را ببینیم. اما اگر می‌خواستیم کل آبشار را ببینیم باید به بیرون از کلبه می‌رفتیم. هیچ راه دیگری نبود. در این صورت می‌توانستیم کل آبشار را ببینیم به‌جز قسمت‌هایی از آن که پشت درخت بزرگ پنهان بود. به این خاطر به آن درخت، درخت بزرگ می‌گفتیم که درخت کوچک‌تری هم بود که در میانه‌های آبشار از دل صخره‌ها بیرون آمده بود. آبشار دو قسمت بود. دو قسمت تقریباً مساوی. آب که از آن بالا با سرعت پایین می‌آمد در میانه‌های راه داخل حوضچه‌ای سنگی می‌ریخت و بعد با سرعت کمتری به سمت زمین می‌آمد.

از پایین هم که نگاه می‌کردی پهنای حوضچه مشخص بود اما عمق آن معلوم نبود. حدس می‌زدیم عمق حوضچه بین یک تا دو متر باشد. قاسم چند بار تصمیم گرفت از درخت بزرگ بالا برود و عمق آن را اندازه بگیرد و ما هر بار مانع از رفتنش می‌شدیم؛ چون می‌ترسیدیم قبل از رسیدن به میانه‌های آبشار از درخت سقوط کند. بالاخره یک روز قاسم از درخت بالا رفت و میان شاخه‌های انبوه آن گم شد. هوا تاریک بود و ما نمی‌توانستیم او را ببینیم و صدای آبشار هم آنقدر زیاد بود که نمی‌گذاشت صدای قاسم را بشنویم. اول یکی‌یکی و بعد با هم، قاسم را صدا زدیم. هرچند می‌دانستیم صدایمان را نمی‌شنود. فکر کردیم به میانه‌های آبشار رسیده و در حوضچه غرق شده است چون اگر از آن بالا می‌افتاد ما متوجه افتادنش می‌شدیم. اما اگر هم به میانه‌های آبشار می‌رسید قبل از آن که به درون آب برود قاعدتاً برای ما دست تکان می‌داد.

چند بار دیگر هم او را صدا زدیم. بی‌فایده بود. حتی اگر قاسم آنجا بود، یعنی میان شاخه‌های درخت یا کنار حوضچه‌ی آبشار، صدای آبشار نمی‌گذاشت صدای ما به گوشش برسد. هوا هم تاریک بود و نمی‌شد او را ببینیم. داشتیم ناامید می‌شدیم که شاخه‌های درخت تکان بزرگی خوردند و قاسم پرید روی زمین. پرید قسمتی که آب جمع شده بود و شکل یک گودال کوچک به خودش گرفته بود و آب پاشید روی صورت‌ها و چشم‌های ما. «سخت‌تر از اون چیزیه که فکر کرده بودیم» این را قاسم گفت. «فاصله‌ی آخرین شاخه تا اولین صخره بیشتر از پنج متره» این را هم قاسم گفت. ما چیزی نگفتیم. فقط یکی از ما گفت: «گفتیم نرو» ترسیدیم چیز دیگری بگوییم و همان لحظه از لج برگردد. همه‌ی ما قاسم را می‌شناختیم.

یک‌بار توی رودخانه‌ای که یخ‌زده بود شنا کرد. یعنی اول با یک تکه‌سنگ یخ را شکست و بعد رفت داخل آب و بعد شروع کرد به شنا کردن. یک‌بار هم وقتی سیزده سال بیشتر نداشت عرض سراب نیلوفر را  طی کرد. گفتیم قاسم خطرناکه قبول نکرد. گفتیم: «این سراب جان خیلی از آدما رو گرفته خودت می‌دونی.» گفتیم: «لااقل بذار تابستون که هوا گرم‌تره»

می‌ترسیدیم بگوییم که آب کمتره. می‌دانستیم قبول نمی‌کند. گفتیم: «لااقل از مسیری برو که نیلوفر کمتری داره.» قبول کرد؛ اما درست از همان مسیری رفت که پوشیده بود از نیلوفر. کمی که دور شد شروع کرد به دست و پا زدن. هیچ‌کدام از ما دست‌پاچه نشدیم. چون می‌دانستیم ادا درمی‌آورد. مشخص بود ادا درمی‌آورد. قاسم ادای آدم‌ها را خوب درمی‌آورد. به‌خصوص ادای آدم‌هایی که در حال غرق شدن هستند.

می‌دانستیم بالاخره کار دست خودش می‌دهد. این بار هم البته اتفاقی نیفتاد و ما خوشحال بودیم که اتفاقی نیفتاده است. قید آبتنی کردن در حوضچه را زدیم و به داخل کلبه برگشتیم. چون می‌دانستیم اگر قاسم به کاری قادر نباشد یعنی هیچ‌کس به آن کار قادر نیست. داخل کلبه لباس‌هایش را درآورد و به میخی که نزدیک آتش بود آویزان کرد. چند میخ دیگر هم به دیوار نصب شده بود اما از آتش دور بودند و اگر قاسم لباس‌هایش را به آنها آویزان می‌کرد تا دو روز دیگر هم خشک نمی‌شدند.

کلبه از مدت‌ها قبل رها شده بود و غیر از ما کسی به آنجا نمی‌رفت. به‌همین‌خاطر همیشه بوی نم می‌داد و بوی کهنگی و چوب و لجن‌های کنار رودخانه و چند چیز دیگر. آب رودخانه در تابستان‌ها کم می‌شد اما هیچ‌وقت خشک نمی‌شد. پلِ شکسته هشت دهانه‌ی کوچک داشت و سه دهانه‌ی بزرگ و این نشان می‌داد که در زمان‌های قدیم، آب رودخانه خیلی زیاد بوده و به‌مرور کم و کمتر شده است. بعدها این پل در فهرست آثار ملی ثبت شد و دورش حصار کشیدند و ما دیگر نتوانستیم به کلبه‌ای که بین پل و آبشار بود برویم. به‌همین‌خاطر بود که از سه سال قبل مجبور شدیم به زیر پل چوبی بیاییم که جای بدی هم نبود اما به پای آبشار و کلبه‌ی چوبی و پل شکسته نمی‌رسید.

شاید هم این آخرین جمع‌ شدن ما باشد. دیگر حرف‌ زیادی نداریم و بیشتر جلساتمان در سکوت سپری می‌شود. ساعت‌ها به آتش خیره می‌شویم؛ بی‌آنکه چیزی بگوییم. سیگار می‌کشیم و چیزی نمی‌گوییم. حرف‌هایمان تمام شده است. کیوان هم نیست که برایمان «بلور شکسته» را بخواند، یا «سقاخانه» را یا «دور هم بودن» را. زندگی روزبه‌روز خالی‌تر می‌شود.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳