خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ ( یادداشتی بر رمان «ناطور دشت» به قلم غزال امیری)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان

یادداشتی بر رمان «ناطور دشت»
✍️غزال امیری

ناطور دشت برگردانThe Catcher in the Rye  است. ترجمه‌ی عنوان “Catcher in the Rye” به فارسی کار راحتی نیست. Catcher  در انگلیسی به کسی می‌گویند که می‌گیرد و متداول‌ترش کسی است که توپ را در بازی بیس‌بال می‌گیرد، Rye  هم مزرعه‌ی غلات است. عنوان از آنجا آمده است که هولدن، قهرمان تازه پا به جوانی گذاشته‌ی داستان آرزو دارد تا کودکانی که مشغول بازی هستند را بپاید تا اگر نزدیک پرتگاه شدند آن‌ها را از سقوط نجات دهد. این را از متن یک ترانه که بعد می‌فهمد اشتباه شنیده است گرفته است:  (‘If a body catch a body comin’ through the rye’) شاید برای همین است که آرزو می‌کند بتواند همه‌ی کسانی را که بر دیوارهای مدرسه «دهنتو …» می‌نویسند بکُشد و همه‌ی سعی‌اش این است که آن را از دیوارهای زندگی پاک کند تا بچه‌ها آن را نبینند و می‌داند که امکان‌پذیر نیست: «اگه یه میلیون سالی هم وقت داشته باشی وقت نمی‌کنی حتی نصف دهنتوهای توی دنیا رو پاک کنی.».

شاید «ناطور دشت» زیباترین ترجمه‌ی این عنوان از انگلیسی به فارسی باشد، اما برعکس متنِ زبان اصلی اجازه نمی‌دهد تا خواننده ارتباط آن را با این آرزوی هولدن بلافاصله دریابد. Catcher در زبان اصلی کلمه‌ای به‌روز و پرکاربرد است، اما ناطور در زبان فارسی ورافتاده و کهنه و فراموش‌شده. گویا در نخستین ترجمه از روی اشعار کهن فارسی و از بوستان پنجم سعدی وام گرفته شده است:

یکی روستایی سقط شد خرش

علم کرد بر تاک بستان سرش

جهاندیده پیری بر او بر گذشت

چنین گفت خندان به ناطور دشت

مپندار جانِ پدر کاین حمار

کند دفع چشم بد از کشتزار و…

بنگاه انتشاراتی رندوم هاوس که بزرگ‌ترین گروه انتشاراتی جهان است. در سال ۱۹۹۹ کتاب ناطور دشت را به‌عنوان شصت‌ و چهارمین رمان برتر سده‌ی بیستم معرفی کرد. با وجود آنکه از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۸۲ این رمان، جزو آثار ممنوعه یا به ‌شدت سانسور شده بود و در بعضی مناطق آمریکا به‌عنوان کتاب نامناسب و غیراخلاقی شناخته شده بود، اما در آینده‌ای نزدیک توانست تبدیل به دومین اثر تدریس‌ شده در مدارس ایالات متحده گردد.

مدتی پیش، من در یکی از نوشته‌های چاپ نشده‌ام در واگویه‌هایی که راوی شخصیت داستانی‌ دارد و بعد از خواندن رُمان همسایه‌های احمد محمود نوشتم که چرا دنیا هولدن کالفیلد را می‌شناسد، اما خالد را نه، چرا مادام بواری را می‌ستاید، اما بلور خانم را نه. امسال و بعد از این که فرصتی پیش آمد تا بعضی از آثار مشهور جهان را بار دیگر بخوانم باز به این پرسش رسیدم و سعی کردم شاید پاسخ یا پاسخ‌هایی پیدا کنم. گمان نمی‌کنم در این مورد به نتیجه‌ی دلخواهی رسیده باشم، چون هنوز فکر می‌کنم احتمالاً و به دلایلی که قطعاً در این فرصت پیش نخواهد آمد، در حق خالد و بلور خانوم اجحاف شده است. اما حاصلش دستکم بررسی کمی بیشتر موشکافانه‌ی رمان ناطور دشت شد.

هولدن، قهرمان ناطور دشت نوجوانی است که برای بار چندم از مدرسه‌ای که در آن درس می‌خوانده اخراج شده است. او با وجود آنکه سه روز فرصت دارد تا در خوابگاه بماند و چهارشنبه روزی به خانه برگردد، طاقت نیاورده و از خوابگاه بیرون می‌زند. کل رمان، وقایع سه روز زندگی هولدن در اجتماعی است که بودن در آن هر لحظه بیشتر باعث بروز انزجار و نفرتش می‌شود. بعضی از منتقدین دلایل بروز این رفتارهای هولدن را گذر از دوران بلوغ می‌دانند، یا او را شخصیتی با القاب متنوع در علم روانشناسی خطاب می‌کنند که معمولاً به افراد با احتمال بروز رفتارهای خطرناک اطلاق می‌شود، نسبت‌هایی مثل اسکیزوفرنی، دوقطبی، همجنسگرایی، افسردگی و … اما سخت است به کسی که می‌خواهد نگهبان دشت کودکان باشد نگاه‌هایی تا این حد بدبینانه داشت. به‌خصوص که خوانندگان بسیاری در سراسر جهان با بخش‌های زیای از حرف‌های او احساس همذات‌پنداری داشته و دارند، فقط جسارت بر زبان آوردنش را ندارند. هولدن هم ندارد، او هم در برابر همه‌ی این به‌قول خودش عوضی‌بازی‌ها کاری جز غُر زدن ندارد. او هم در ظاهر لبخند می‌زند و غرولندهایش را فقط با ما که می‌خوانیمش در میان می‌گذارد. او می‌داند که برای زیستن در این دنیا چاره‌ای نیست جز این که گاه و بیگاه همرنگ جماعت شد: «همیشه به یکی می‌گم از ملاقتت خوشحال شدم در صورتی که هیچم خوشحال نشدم. گر چه فکر می‌کنم آدم اگه بخواد زنده بمونه باید از این حرفا بزنه برای سلینجر خوشحالی و خندیدن است که مهم‌ترین چیز است و شاید مهم‌ترین هدف از نوشتن و خلق اثر هنری را در خنداندن می‌داند، خنده‌های واقعی و نه قلابی. او از نویسنده‎‌های خشک و جدی تبری می‌جوید. از همینگوی، از سامِرسِت موام و باقی هم‌عصرانش. اما داستانی از رینگ لاردنر می‌خواند که دوستش دارد: «داستان خیلی بهم چسبید. یه چیز محشر راجع به کتابه اینه که اقلکم گاهی آدمو می‌خندونه.» او خوشبختی را تنها برای خودش نمی‌خواهد، در دلش آرزویی پنهانی در سر دارد، دنیایی که او از داشتن چمدان گرانقیمت و خوردن صبحانه‌ی مفصل دچار عذاب وجدان نشود: «خیلی افسرده می‌شم من برای صبحونه ژامبون و تخم‌مرغ بخورم و یکی دیگه قهوه و نون سوخاری

البته احتمال خطرناک بودن یا خطرناک شدن هولدن هم امر بعیدی نیست، همان‌طور که سلینجر در زندگی شخصی و حرفه‌ای‌اش رفتارهای عجیبی از خود بروز داد، مثل کتک زدن خبرنگارها و حبس طولانی‌مدت خود و خانواده‌اش در نیوهمپشایر. و این ایده را پررنگ‌تر می‌کند که هولدن کالفیلد، همان رؤیای نوجوان‌مانده‌ی جروم دیوید سلینجر است، که اگرچه مثل سیمور در یک روز خوش برای موزماهی خودکشی نکرد، یا مثل هولدن ناطور دشت راهی بیمارستان روانی نشد، اما کم هم در دنیای واقعی بی‌تأثیر نبود، مثل قتل جان لنون، اسطوره‌ی موسیقی راک و مؤسس گروه بیتلز توسط فردی به نام مارک دیوید چپمن که بارها ادعا کرده که انگیزه اصلی کشتن لنون بعد از خواندن کتاب ناطور دشت به او الهام شده ‌است. اما نویسنده‌ی این رُمان برخلاف شخصیت پرادعایش خانواده تشکیل داد، سال‌های سال زندگی کرد، خواند، نوشت، پیر شد. با هیچ‌کس این روند طی شدن زندگی و گذر عمر را در میان نگذاشت و همراه با هولدن تبدیل به خاطره‌ای شد. او حتی واکاویِ آن دوره‌یِ طولانیِ سکوت و عزلت‌نشینی‌اش را هم برای آیندگان گذاشت، برای پنجاه سال بعد از مرگش که بیشتر خوانندگان امروزش هم مثل خودش تبدیل به غبار شده باشند.

هولدن کالفید متفکری است که خود از متفکربودنش آگاه نیست، او نوه‌ی ادبی هاکلبری فین است، اما درس‌خوانده‌تر و مدرن‌تر و پسر یک پدر و مادر نیویورکی مرفه.

هاکلبری فین هم جوانی است فراری از دنیای سراپا دوز و کلک و رشوه. در هاکلبری فین هم مثل ناطور دشت راوی عاقل‌تر از آن است که خودش فکر می‌کند و نگاهش به دنیای آدم‌ها صداقت خالصی دارد. همینگوی می‌گوید: «کل ادبیات مدرن آمریکا مدیون یک کتاب مارک تواین به نام هاکلبری فین است[1].» به‌نظر می‌رسد سلینجر حتی شروع و پایان رمان ناطور دشت را هم با اقتدا به جدّ ادبی‌اش نوشته است. هاک فین رمان را این‌طور شروع می‌کند: «شما تا قبل از اینکه کتابی تحت عنوان ماجراهای تام سایر را نخوانده باشید، مرا نخواهید شناخت، اما مهم نیست. آن کتاب به قلم آقای تواین است و حقیقت را گفته، اما کش داده است.» هولدن نیز این‌طور شروع به حرف زدن می‌کند: «اگه واقعاً می‌خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که می‌خوای بدونی اینه که کجا به دنیا اومدم و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبلِ به دنیا اومدنم چیکار می‌کردن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی، ولی من اصلاً حال و حوصله‌ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم. این حرفا کسلم می‌کنه.» او و هاک ماجرای خودشان را با ابراز بی‌حوصلگی شروع می‌کنند، اما ما را به عمق جهان پیچیده‌ی خود می‌برند. هاک در پایان داستان پرفراز و نشیب‌ش می‌‌گوید: «من دیگه حرفی برای گفتن ندارم و از این بابت خوشحالم. اگه از اول می‌دونستم که نوشتن کتاب اینقدر مشکله، به‌هیچ‌‌‌وجه شروع نمی‌کردم و دیگه هم این کارو نخواهم کرد.» هولدن نیز در پایان کتاب و در فصل بیست و شش ناطور دشت می‌گوید: «دیگه نمی‌خوام بیش‌تر از این چیزی بگم…حالشو ندارم. جداً حالش تعریف‌کردنشو ندارم.»

هولدن یک ایده‌آل‌گرای مرفه روشنفکرِ خوش‌قیافه‌ی بی‌اعصابِ عمیقِ درونگراست. او همزمان که می‌تواند انسان‌های ضعیف را درک کند، اما به آنها چیزی بیشتر از احساس ترحم ندارد. صدای اکلی از لای پرده کوفتی حموم می‌اومد. سینوساش مشکل داشت. آدم مجبور بود یه خورده دلش برا حرومزاده‌ی دیوونه بسوزه. همچنین او دو صفحه درباره‌ی چمدان اسلیگل می‌نویسد و این که مجبور می‌شود چمدانش را که از چرم طبیعی بود جمع کند تا اسلیگل که دو ماه با او هم‌اتاقی بود با دیدن چمدان او احساس حقارت نکند: «می‌دونم گفتنش خیلی بده، ولی ممکنه از کسی که چمدون ارزونقیمت داره بدم بیاد. به خاطر همینه که حاضر بودم با یه حرومزاده‌ای مثل استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به‌خوبی مال من بودن.»

اگر برای اکثر آدم‌ها دوره‌ی بلوغ همراه با دردهای جسمی و تغییر در برخی از اندام‌هاست، برای هولدن با درد روحی همراه است. او برای ورود و پیوستن به دنیای آدم بزرگ‌ها مقاومت می‌کند، به همان دنیای مشنگ‌ها و عوضی‌ها و حرامزاده‌ها که خلوص و بی‌ریایی دوره‌ی کودکی خود را فراموش کرده و همرنگ جامعه‌ای شده‌اند که از آن‌ها می‌خواهد طبق الگوهای تعیین شده رفتار کنند. همان مردمی که صادق هدایتِ ما، آن‌ها را رجّاله‌ها خطاب می‌کند. وقتی  ن‌ها نداشتبرای تماشای پیانونوازی ارنی به کازینو می‌رود با نگاهی از بالا به پایین جمعیتی را که برای ارنی کف می‌زنند نگاه می‌کند و می‌گوید: «به‌خدا اگه نوازنده‌ی پیانو یا هنرپیشهی سینما بودم و این مشنگا فکر می‌‌کردن من خیلی محشرم حالم به‌هم می‌خورد. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست می‌زنن. اون مشنگایی که دست می‌زنن اگه بهشون فرصت بدی همه رو خراب می‌کنن.»

هولدن، از جهان دوگانه‌ای که در آن زندگی می‌کند بیزار است، جهانی که به او اجازه می‌دهد بدون در نظر گرفتن سن و در ازای پول، بدن زنی را کرایه کند؛ اما برای نوشیدن اسکاچ سن او را یادآوری و با کوکا از او پذیرایی می‌کند. او خودش نیز در این جهان بینابینی دست و پا می‌زند. گاهی ادای آدم بزرگ‌ها را در می‌آورد، در حالی که نگران بچه‌هاست و قصد دل کندن از دنیای بچگی را ندارد. مراقب بچه‌ای است که نمی‌تواند بند کفش اسکیتش را ببندد. و برای بچه‌ای که حوصله‌اش در سینما سر رفته، در حالی‌که مادرش به او توجه نمی‌کند و برای شخصیت فیلم گریه می‌کند غصه‌دار است. بعضیا اینجوری‌ان. برای یه فیلم چرت و پرت اشک می‌ریزن. ولی تو بیشتر موارد حرومزاده‌های پستی‌ان.

او نسبت به غرایز خودش آگاه است. او در هر لحظه که در حال واکاوی آن جهان عوضی است، همزمان خودش را نیز شرح می‌دهد. وقتی وارد هتل می‌شود می‌گوید: «گندِ آدمای منحرف جنسی کل هتلو ورداشته بود. احتمالاً من تنها حرومزاده‌ی معمولی اونجا بودم.» و اعتراف می‌کند که خودش هم به این چیزهای گند فکر می‌کند: «این مشکل منه. من تو ذهنم شهوت‌پرست‌ترین آدمی‌ام که تو عمرت دیدی. گاهی می‌تونم تصور کنم اگه دست بده چه کارای لجنی بکنم.»

اگر از مفاهیم درون رمان بگذریم، سلینجر در نوشتن این رمان از تکنیک‌های زیادی بهره برده که زبان این رمان را ساخته است. شخصیت هولدن در این رمان از کلمه‌ها و خصوصیات نحوی خودمانی استفاده می‌کند و به‌نظر می‌رسد که دارد خودجوش و فی‌البداهه داستان نقل می‌کند، نه با روش سنجیده و صیقل‌یافته‌ی نوشتاری. روس‌ها به این روش اسکاز می‌گویند. در تکنیک اسکاز، کار ما به‌عنوان مخاطب بیشتر شنیدن است تا خواندن: «داشتم از کنار دو نفر رد می‌شدم که یه درخت کریسمس رو از کامیون پایین می‌آوردن. یکیشون به اون یکی گفت بگیر بالا اون دسّه خرو. به‌خاطر مسیح بگیرش بالا. مطمئناً واسه حرف زدن از یه درخت کریسمس لحن قشنگی بود.» همچنین پُر است از اشتباهات دستوری و جمله‌های بدون فعل که البته در زبان اصلی بیشتر از ترجمه مشهود است. کار ما به‌عنوان مخاطب بیشتر شنیدن است تا خواندن، انگار در رستوران یا قطار با غریبه‌ا‌ی وراج طرف شده‌ایم که البته اینطور نیست. این برداشت، نتیجه‌ی ساعت‌ها تلاش و بازنویسی‌های حساب‌شده‌ی نویسنده است.

همچنین در لحن هولدن با تکرار مواجهیم. او همین‌طور به‌خصوص الفاظ عامیانه را زیاد تکرار می‌کند، مثل: یارو، عوضی، چاچول باز، مشنگ، احمق، لاشی، حرومزاده.

هولدن در بیان حس‌هایش اغراق می‌کند که از مشخصه‌های نوشته‌های پست‌مدرن است: «تو سرسرا پرنده پر نمی‌زد. بوی گند پنجاه میلیون سیگار می داد. فیبی اون ور تخت خوابیده بود. یه میلیون مایلی دور بود. مدیر تو دفتر نبود، ولی یه خانمی نشسته بود که صد سالی سن داشت و از این قبیل جمله‌ها.

درست است که سلینجر در نوشتن این اثر از استعاره‌های شاعرانه، فراز و فرودهای گاه و بی‌گاه و هرگونه زیبایی‌شناسی پرهیز کرده و از زبانی سطح پایین استفاده کرده است، اما استفاده از این زبان به این معنی نیست که هولدن بلد نیست با ادبیات مناسب حرف بزند، اتفاقاً او انگلیسی را بهتر از هم‌کلاسی‌هایش می‌داند و تنها نمره‌ی قبولی که آورده در درس انگلیسی است. مثل انشایی که برای استرادلیتر درباره‌ی دستکش برادرش نوشته و یا نامه‌ای که در پای برگه‌ی تاریخ برای آقای اسپنسر نوشته است: «آقای اسپنسر عزیز، همه‌ی چیزهایی که درباره‌ی تاریخ مصری‌ها بلدم همین است. اگرچه درس‌های شما بسیار جالب توجه بودند، علاقه‌ای به تاریخ مصری‌ها ندارم. اگر در این درس مردودم کنید، از نظر من اشکالی ندارد. ظاهراً به‌جز انگلیسی همه درس‌ها را مردود می‌شوم. با احترام، هولدن کالفیلد.»

 در همان صفحه بعد از این که آقای اسپنسر نامه‌ی او را بلند می‌خواند می‌گوید: «اگه اون این مزخرفات رو نوشته بود، من هیچ وقت بلندبلند نمی‌خوندمش. من اون یادداشت کوفتی رو برای این نوشته بودم که برای مردود کردنم احساس گناه نکنه.» و به این ترتیب او نسبت به احتمال احساس عذاب وجدان معلم تاریخش هم احساس مسئولیت دارد.

سلینجر در این کار مدام در حال آشنایی‌زدایی است. هولدن پرخاشگر، اگر استثنائاً از صفت‌های مثبت برای خطاب کردنِ بعضی‌ها استفاده می‌کند باز در جهت تمسخر و تحقیر آن آدم‌هاست، صفت‌هایی مثل شازده، متواضع، بی‌نظیر و … «دم بیرون زدن از اتاق یه نگاهی به پنجره انداختم ببینم منحرفا چیکار می‌کنن. ولی همه‌شون پرده‌هاشونو کشیده بودن. صبح‌ها در اوج تواضع بودن.» «آدمای خوبی‌ان. بی‌نظیر!! همون کلمه‌ای که ازش متنفرم. خیلی قلابیه. هر دفعه که می‌شنومش می‌خوام تگری بزنم.» او به سختی برای توصیف کسی صفت تک‌کلمه‌ای به کار می‌برد، بلکه آن‌ها را با نشانه‌ای در ظاهر یا رفتارشان توصیف می‌کند که برای اولین و آخرین بار با آن مواجه می‌شویم، به‌عبارتی او از تمام این صفت‌های مثبت و منفی آشنایی‌زدایی می‌کند و آن را مالِ خود می‌کند: «این پسره مورو، همونقدر حساس بود که کاسه توالت/ قیافه‌اش شبیه کسایی بود که باهات حرف نمی‌زنن مگر کاری باهات داشته باشن (درباره شوهر مادر جین.)»

هولدن مدام حرف می‌زند، بدون احساس خستگی و بدون ایجاد خستگی برای مخاطب و منظورش را با گفتن یک جمله رها نمی‌کند، بلکه ادامه می‌دهد و آن جمله را مختص خودش می‌کند: «هیشکیو نمیشه پیدا کرد که اندازه‌ی اسپنسر پیره سرشو تکون بده.» هولدن درباره‌ی سرتکان دادن اسپنسر باز هم توضیح می‌دهد: «نمی‌شد فهمید سر تکون دادنش از فکر زیاده یا ازون پیرمرداس که گوزو از شقیقه تشخیص نمی‌دن.» و یا در جواب یکی از هم‌اتاقی‌هایش که قصد دارند با هم بیرون بروند و از او می‌پرسد چه کسی باهاشون می‌آد می‌گوید: «همیشه دوس داره بدونه کی می‌آد.» و به‌جای اینکه حرفش را تمام کند، به شکلی دور از انتظار ادامه می‌دهد: «به خدا اگه وسط دریای توفانی هم کشتیتش بشکنه و بخوان تو قایق جونشو نجات بدن، باز قبلِ این که پاشو بذاره تو قایق، می‌خواد بدونه کی پارو می‌زنه این تکنیک و این لحن هولدن تقریباً در تمام رُمان استفاده شده و تبدیل به زبان داستان شده است.

از خصلت‌های بارز هولدن غرزدن، شاکی بودن و قضاوت کردن است، او مدام در حال نالیدن از این و آن است، اما ما آن را به دل نمی‌گیریم، چرا که اولاً خاصیت آیرونی دارد و هولدن خودش هر چند خط یک‌بار یادآوری می‌کند که «من آدم چاخانی هستم و اگه پاش باشه می‌تونم ساعت‌ها چاخان بگم.» و هم اینکه قبلاً به ما ثابت کرده که قضاوتگر منصفی است، یک جور چند آوایی در لحن و کلام هولدن، _دستکم در ترجمه‌ای که خوانده‌ایم_ مشهود است. او درباره‌ی استرادلیتر می‌گوید: «از خودراضی است، اما دسّ و دلبازم هس. جدی می‌گم، ببین. دوستیش کشکی بود، ولی اقلکم به بقیه سلام می‌کرد.»

اما متن در عین حال که با تمام قدرت به سمت استفاده از لحن عامیانه و سطحی می‌رود، در عین حال در بعضی قسمت‌ها شاعرانگی دارد که به یاد ماندنی است: «از خیلی مدرسه‌ها و جاهای دیگه رفتم، بدون اینکه بدونم دارم واسه همیشه می‌رم. از این خیلی شاکی می‌شم. به درک که خداحافظیش غم انگیزه یا ناجوره، ولی وقتی دارم از جایی می‌رم دوس دارم بدونم که دارم می‌رم.» یا «اکثر دخترا وقتی دسشون رو می‌گیری، دستشون تو دستت پژمرده می‌‌‌‌شه، یا فکر می‌کنن باید همه‌اش دستشونو تکون بدن. انگار می‌ترسن کسل بشن. اما جین فرق می‌کرد.» هولدن قبل از این که خوابگاه را برای همیشه ترک کند، مدتی پشت پنجره می‌ایستد و باریدن برف را تماشا می‌کند، اینجا یکی از ماندگارترین صحنه‌های داستان است که سلینجر با ساده‌ترین زبان از سفیدی و زیبایی برف حرف می‌زند: «با دست لخت یه گوله برف درست کردم. برفش جون می‌داد برا گوله کردن. ولی پرتش نکردم. می‌خواستم پرتش کنم بزنمش به یه ماشین اون طرف خیابون، ولی نظرم عوض شد. برف ماشینه رو سفید کرده بود، خیلی قشنگ بود. بعدش خواستم بزنم به شیر آتش‌‌نشانی ولی اونم سفید و قشنگ بود. آخرشم پرتش نکردم.

او برادرش الی که مُرده است را اینطور توصیف می‌کند: «اون نه فقط باهوش‌ترین عضو خونواده بود، یه جورایی هم ماه‌ترین بود.» که هیچ خصوصیت عینی ندارد و تعبیری کاملاً استعاری و شاعرانه است. و باز می‌گوید: «موهاش همچه قرمزی بود، خدایا چه پسر ماهی بود.» در صفحه‌های پایانی کتاب، وقتی فیبی سوار چرخ و فلک می‌شود می‌گوید: «نزدیک بود از زور خوشحالی بزنم زیر گریه. یا جیغ بکشم. نمی‌دونم چرا. به‌خاطر این‌که سوار چرخ و فلک شده بود و با اون بارونی آبیش که خیلی خوشگل شده بود.» هولدن تکه‌های شکسته‌ی صفحه‌ای که برای فیبی خریده بود را جمع کرده و توی جیبش می‌ریزد، چون دلش نمی‌آمد آن را دور بریزد. او آن تکه‌های شکسته را به فیبی نشان می‌دهد و جالب اینجاست که فیبی هم دلش نمی‌آید آنها را دور بریزد و نگه‌شان می‌دارد.

همین‌طور هولدن درباره‌ی سه تا دختر در هتل می‌گوید: «اصلاً آداب معاشرت بلد نبودن و کلاه‌های غمگین و مسخره‌ای هم سرشون بود.» یا زمانی که برای بار چندم به نمایشگاه سرخپوست‌ها می‌رود که خود اشاره‌ی جالبی به جمعیتی خاص در قاره‌ی آمریکاست، احساسات درونی‌اش را این‌طور توصیف می‌کند: «همه‌‌‌چیز همون‌طور بود، هیشکی فرق نمی‌کرد. تنها چیزی که فرق می‌کرد تو بودی. نه اینکه مسن‌تر شده باشی و اینا. دقیقاً این نبود. فقط فرق کرده بودی. همین. این دفعه بارونی تنت بود، یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفعه سرخک گرفته بود و یکی دیگه همرات بود. یا صدای دعوای مزخرف پدر مادرتو تو حموم شنیده بودی. یا از بغل اون چاله‌های آبِ تو خیابون که توش رنگین‌کمون بنزینی داشت رد شده بودی.» و در پایان رمان و در سطر آخر یکی از قشنگ‌ترین شعرهای جهان را می‌گوید: «دلم برای همه اونایی که ازشون گفتم تنگ شده. حتی برای استرادلیتر و اکلی. هیچ‌وقت به هیشکی هیچی نگو. اگه بگی دلت تنگ می‌شه.»

هولدن آرزو داشت وقتی بزرگ شد ناطور دشت شود، اما به‌نظر می‌رسد، غیر از خودش ناطورهای دشت دیگری هم هستند که او را از سقوط به پرتگاه نجات بدهند یا دستکم قصدش را در این داستان داشته‌اند. مثل هورویتس، راننده نیویورکی که به هولدن می‌گوید: «اگه تو ماهی بودی مادر طبیعت از تو مراقبت می‌کرد، مگه نه؟ تو که فکر نمی‌کنی وقتی زمستون بشه همه‌ی اون ماهیا زیر یخ می‌میرن، هان؟» او به هولدن می‌گوید: «چند سالته ها؟ چرا الان تو رختخوابت نیستی.» به‌نظر می‌رسد او یکی از نگهبان‌های دشت بود. و آنتولینی، معلمی که هولدن با سوءظن در صفحه‌های پایانی کتاب او را ترک می‌کند هم یکی از آن ناطورهاست. او آن شب همه‌ی سعی‌اش را دارد تا هولدن را از سقوط احتمالی نجات دهد. به هولدن می‌گوید: «همه‌چی آماده است واسه سقوط کسی که دنبال چیزی می‌گرده که محیطش نمی‌تونه بهش بده. یا خیال می‌کنه که محیطش نمی‌تونه بده. واسه همینم از جستجو دست می‌کشه. حتی قبل از اینکه بتونه درست و حسابی شروع کنه، نمی‌خوام بترسونمت. ولی یه‌ جورایی می‌تونم خیلی واضح ببینم که یه جوری به یه دلیل کاملاً بی ارزش شرافتمندانه می‌میری. مشخصه‌ی یه آدم نابالغ اینه که میل داره به دلیلی با شرافت بمیره. و مشخصه مرد بالغ اینه که میل داره به دلیلی با تواضع زندگی کنه. تو تنها کسی نیستی که از رفتار آدما حیرون و حشت زده است و حالش به هم می‌خوره. از این نظر هیچ تنها نیستی.»

جالب اینجاست که هولدن که چند روز توانسته نخوابد درست وسط صحبت‌های جدی آقای آنتولینی احساس خواب‌آلودگی شدید دارد و مدام خمیازه می‌کشد، همان‌طور که وسط صحبت‌های اسپنسر پیر به سنترال پارک و دریاچه‌ی یخ‌زده‌اش فکر کرد. گویی او علاقه‌ای برای ماندن در دشت ندارد و سقوط را ترجیح می‌دهد. اما در نهایت فیبی است که او را نجات می‌دهد و مانع از فرار او از نیویورک می‌شود.

تمام کسانی که در این رُمان آمده‌اند تبدیل به شخصیت‌هایی شده‌اند که در ذهن باقی می‌مانند، سلینجر از کنار هیچ‌کدام‌شان به‌سادگی عبور نکرده است و حتی یک نفر در این رمان نیست که ما او را به‌خاطر خصلت خاصی در رفتار یا مشخصه‌ای در چهره‌اش نشناخته باشیم. اسپنسر پیر را با بوی ویکس، استرادلیتر خوش‌قیافه‌ی ظاهراً تمیز و مرتب که با تیغ کثیف صورتش را اصلاح می‌کرد، فیبی را با بارانی‌ِ آبی‌اش و اینکه هر بار برای خودش اسم جدید انتخاب می‌کرد. و جین گالافر را. جین گالافر تا پایان داستان حضور پیدا نمی‌کند، اما ما او را می‌شناسیم، چون «عادت داشت مهره‌های شاهشو ردیف عقب نگه داره، براش مهم نبود کودن صداش بزنن.»

سلینجر در این رُمان بدبینی خود را به دین هم در چند جا نشان می‌دهد: «هر کسی رو تو انجیل از حواریون بیشتر دوس دارم. بعدِ مرگ عیسی خوبن، قبلش یه پول سیاهم بهش نمی‌دن. همش عیسا رو افسرده می‌کنن» یا «چرا کشیشا نمی‌تونن با لحن معمولی حرف بزنن؟ موقع حرف زدن خیلی حقه‌باز به‌نظر می‌آن.» و زمانی که با دو خواهر راهبه هم‌صحبت می‌شود نگران است مبادا بفهمند او کاتولیک نیست: «تمام مدتی که صحبت می‌کردیم اگه ترس اینو نداشتم که ممکنه سعی کنن بفهمن که من کاتولیکم یا نه، بیشترم لذت می‌بردم.» و در انتهای رُمان وقتی مادر هولدن به فیبی می‌گوید: «خیلی خب بخواب. یه بوس به مامان بده. دعا خوندی؟» فیبی جواب می‌دهد: «آره. تو دستشویی خوندم، شب بخیر.» که یادآور «اخگرها»ی بکت است. وقتی هنری در جواب آدا که می‌گوید آدی صدایش را از مستراح شنیده است می‌گوید: «مگه بهت نگفتم بهش بگو بابات دعا می‌خونه؟ دعای بلند! برای خدا و انبیاش.»

با ارجاع به صحبت ساراماگو که گفته است نویسنده‌ها به جمعیت جهان اضافه می‌کنند باید اذعان کرد که هولدن جزو جمعیت جهان شده است که هرگز نخواهد مرد، همان‌طور که فلوبر در بستر مرگ فریاد زد: «آی بوواری پتیاره، من خواهم مُرد و تو زنده خواهی شد.» خودِ سلینجر هم بعد از رایزنی‌های سینماگران برای ساخت فیلمی از این رمان، هولدن را صاحب شخصیتی حقیقی و حقوقی دانست و پاسخ داد که هولدن راضی نیست. و به این ترتیب پسری هفده ساله توانست موقعیتی را خلق کند که هر آدمی با هر جنسیتی و در هر رده‌ی سنی با آن به‌طور کامل و یا تا حدودی احساس هم‌ذات‌پنداری کند.

«کلاه شکارمو گذاشتم سرم، همون‌جوری که دوست داشتم لبه‌شو دادم عقب و با همه‌ی زوری که داشتم داد زدم: «خوب بخوابین کودنا. شرط می‌بندم همه‌ی حرومزاده‌ها رو بیدار کردم. بعدش زدم بیرون.» و این بیرون زدن هولدن از خوابگاه، ورودش به جهان داستانی شد که همیشه در یاد خواننده خواهد ماند.

 

 

[1] هنر داستان‌نویسی، دیوید لاج، ترجمه‌ی رضا رضایی، ص 49-50

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳