دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “لوبریکانت”
✍️سارا عبدلی
امروز غمگین و افسرده و زشت هستم. دیروز هم غمگین و افسرده و زشت بودم. روزها و هفته هاست که زشتم و زشت خواهم ماند. اگر معلم فارسی کلاس هفتمم جملههای من را میشنید به خودش میبالید که دانش آموزش صرف فعل را به خوبی آموخته است.
چشمهایم لوچ شده است. دیشب نخوابیدم. خوابم وا رفته بود. شبیه تخم مرغ نیم پزی که ، با اولین ضربه که، به پوستش میخورد زرده شل و خامش روی دستت سرازیر شود و بوی زهمش تمام سوراخهای صورتت را پر کند تا یادت بیاورد که در آناتومی انسان حفرهی گوش و حلق و بینی به هم متصل هستند.
روزهایی که غمگین و افسرده و زشتام برای صبحانه بیسکویت و چای میخورم. آدمهای زشت زیاد در بند غذا نیستند.
کتری را روی اجاق گاز میگذارم دستهاش شکسته است. باید کتری جدیدی بخرم. شاید هم یک نرم کننده برای لبهایم . امروز صبح که از خواب وا رفته دیشب بیدار شدم و به عادت همیشه لبهایم را با آب دهانم خیس کردم . روی لب پایین، گوشه سمت چپ، همون جایی که یک خال گوشتی مادرزاد دارم ترک تازهای حس کردم . چند وقتی است که لبهایم میسوزند و ترک برمیدارند. باید سری به داروخانه بزنم.
من ذاتا زشت نبودم. طی یک فرایند زشت شدم. هفده ماه و ده روز پیش که جای بوسهام را با پشت دستهایش پاک کرد، پلک چشم سمت راستم افتاد و دیگر هم درست نشد.
آب کتری جوش آمده است. بیسکویت نارگیلی را از داخل کابینت بیرون میاورم. هفتهی پیش در تخفیفات فروشگاه زنجیرهای، بیست و سه هزار و پانصد تومان ارزان تر خریدمش. آدمهای زشت باید پس انداز کنند برای روز مبادا.
چای را در لیوان شیشهای میریزم. فکر میکنم چای که خاصیتی ندارد اما کنار بیسکویت تخفیف خورده مثل یک روان کننده عمل میکند تا خشکیش را کم کند و تو کمتر زور بزنی و راحت تر قورتش دهی.
پنج ماه پیش که برای خرید قرص سرما خوردگی به داروخانه رفته بودم در قسمت سبد کالاهای تخفیف خورده یک تیوپ آبی رنگ دیدم. با خط زرد رویش نوشته شده بود ” لوبریکانت”. برداشتمش. قرص را روی پیشخوان داروخانه گذاشتم . فروشنده گفت : روان کننده را هم میخواهید؟ گفتم : اگر تخفیف دارد؟ گفت: درسته که این روزها بازار زوج درمانگرها داغ شده و قیمت لوبریکانت چند برابر شده اما از آن جایی که بنیان خانواده مهمترین اصل برای ما هست اینها را در سبد تخفیف خوردهها گذاشتیم. میگویند درد و سوزش را کم میکند. میخواهید؟ آب دماغم را بالا کشیدم و گفتم: شاید برای روز مبادا. نگاهی دقیق به من انداخت سینههای بزرگش را به پیشخوان فشار داد تا به من نزدیکتر شود صدایش را آهسته کرد و گفت: اما اصل رابطه در مورد زیبایی پاهاست اگر پاهای زیبا و بدون مویی داشته باشید لوبریکانت نداشتید هم زیاد مهم نیست. با دستش به سمت چپ اشاره کرد و گفت: اون قفسه را میبینید تمام کالاهای مناسب برای از بین بردن موهای زائد را آنجا چیدهایم. یک سر به آن جا بزنید! برایتان با تخفیف حساب میکنم. راستی یک دکتر عمومی هم دوشنبه ها به ما سر میزند از این دکترهای که تازه مدرک گرفتهاند ویزیتش هم گران نیست. اگر دوست دارید یک وقت هم برای پلک چشمتان بگذارم.
به سمت قفسه سمت چپ میروم و به زیبایی پاهای بدون مو فکر میکنم… صدای زن و تصویر سینه های بزرگش دور میشود…
یادم میآید عصر که به خانه آمد تیوپ آبی رنگ را نشانش دادم. اخم کرد و سرم داد کشید. تیوپ را توی یک کیسه مشکی پیچید و داخل سطل زباله انداخت. فردای آن روز لالهی گوش سمت راستم مو درآورد. چند بار سعی کردم با توصیههایی که فروشنده داروخانه کرده بود وبا انواع موبرهای تخفیف خوردهی که خریده بودم از شرشان خلاص شوم اما فایدهای نداشت. بی خیالشان شدم. مهم این است که پا مو نداشته باشد گوش در روابط زوجین نقش چندانی ندارد.
نور خورشید که از پشت پرده چرکتاب آشپزخانه روی لیوان افتاده تجزیه شدن تکه های بیسکویت در لیوان چای را بهتر نشان میدهد. صدایی میآید فکر کنم کسی زنگ در را زده است …گوش مو دارم صداها را بهتر تشخیص میدهد گوش سمت چپم خیلی درست کار نمیکند. سمت راست صورتم را به سمت زنگ بر میگردانم. دقیق تر گوش میکنم… زنگ در دوباره به صدا درآمد. از پشت میز بلند میشوم پایم را به زور توی دمپایی میکنم دوست ندارم پاهایم به کف زمین کشیده شود مبادا ترک بخورد. به سمت دربازکن میروم
با زبانم با تکه بیسکویت گیر گرده لای دندانم بازی میکنم. گوشی را برمیدارم .کسل از خواب وارفته دیشب میگویم: بله با کی کار دارید؟
دخترک جوانی است از این بازاریابهای تازه کار. دماغش را به دوربین آیفون نزدیک میکند و با هیجان میگوید: سلام. افتتاحیهی مطب زیبایی دکتر نصرت خواه امروز ساعت پنج عصر شروع میشود اگر تمایل دارید برای دریافت کارت تخفیف که شامل تزریق فیلر، هایفو ،لیزر موهای زائد و … حرفش را قطع میکند. دماغش را از دوربین دورتر میکند و با تردید میپرسد صدای من را میشنوید؟؟؟ بی توجه به واکنش من میگوید: کارت تخفیف را میگذارم لای در اگر… گوشی را میگذارم تصویر دخترک محو میشود. به سمت آشپزخانه و چایی کدر شده از تکههای بیسکویت برمیگردم.
از سه ماه و دو روز و دوازده ساعت پیش وقتی بالش و پتویش را از روی کاناپه برمیداشتم و داخل کمد گذاشتم دیگر از او خبر ندارم. نبودنش روند زشت شدنم را کندتر کرده. مرض جدیدی ندارم فقط هر از گاهی گوشه ناخنم را با دندانم میکنم و هر بار پوست کنده شده را زیر دندانم میگذارم همان دندانی که مدت هاست به عصب رسیده.
چایم را سر میکشم و لیوان را روی میز میگذارم. با موهای لالهی گوشم بازی میکنم راستی دخترک بازاریاب گفته بود لیزر موهای زائد هم تخفیف داشت. گوشهی ناخنم خون می افتد با خودم تکرار میکنم:
“کارت تخفیفی برای روز مبادا….”
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#لوبریکانت
#سارا_عبدلی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “مادرت کجاست نالوطی؟” اثر عادله صمیمی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)