دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “مادرت کجاست نالوطی؟”
✍️عادله صمیمی
محله به خاطر بارندگی تند و شلاقی روزهای گذشته به تابلو نقاشی آب کشیده ای می مانست. رنگهای روشن و تیره اش راه گرفته بودند داخل هم، ولی چهره ی جدیدش برای کسی غریب نبود. زمین گل شل شده بود و با عبور هر ماشینی آب از چاله هاش شتک میزد و می پاشید به اطراف. شاخه های جوان و برگهای نورس درختها زیر سنگینی قطرات خم شده بودند. بوی کود حیوانی از باغچه های نویی که شهرداری کاشته بود بیخ پیاده روها بیرون میزد و نفس را تنگ میکرد. هوا بوی پهن گاو میداد. بوی پس اب جمع شده در سطل زباله ها. علف و گلهای خودرو، پای دیوار و درِ خانه ها و مغازه ها رنگ باخته و بعضی شان لهیده روی زمین خیس افتاده بودند. آفتاب تند و تیزی لازم بود تا سرپایشان کند و رنگ به رخسارشان بنشاند. شب تمام شده بود ولی هوا هنوز به تاریکی میزد. رخوت خواب بهاری از سر و روی مغازه دارها هم نپریده بود. آقای یوسفی خمیازه کشان طبق چیپس و پفکها را هل داد بیرون از مغازه وگذاشت قسمت راستِ در. چند باکس آب معدنی را کشان کشان آورد و روبه روی طبق، چسباند به شیشه ی مغازه. کمر صاف کرد و دست به سرِ کم مویش کشید. کتش را از روی پیشخان برداشت و روی شانه انداخت. چارپایه ای گذاشت توی درگاهی و به امید تماشای آفتاب ملَس صبحگاهی روی آن نشست. به همسایه کناری اش نگاه کرد. “پرویز مرغ فروش” چند شانه تخم مرغ را روی هم گذاشته بود و با احتیاط می آورد بیرون، می چید روی نیمکت فلزی و زیرلب به شاگردش بد و بیراه می گفت. متوجه نگاه آقای یوسفی که شد، فریاد زد: ” از این پسر بی قیدتر ندیدم. سال به دوازده ماه خواب …… ” صدای بلند و کشداری حرفش را برید. همراه آقای یوسفی چشم گرداند. ماشینی انگار وارد اتوبان شده و له له سرعت داشته باشد، گاز می داد. با سرعت زیاد جاده ی خلوت را می شکافت؛ آب می پاشید و دود بیرون زده از اگزوزش، لذت استشمام عطر نان بربری داغ را کم می کرد. نانوایی رسولی کمی بالاتر در ابتدای سربالایی محل قرار داشت و نان بربری خشکیده ای از میله سردرش آویزان بود. چند نفر کنار پنجره اش به انتظار ایستاده بودند. زنی که چادر مشکی اش را زیر غبغب دو طبقه اش سفت چسبیده بود، کیف پولش را از زیر چادر بیرون آورد. سر و شانه تکان داد و گفت: “دارن سر میبرن. پرایدم این همه ادا؟” پیرمردی عصایش را دست به دست کرد؛ سرفه ای زد و گفت: “عقل به کله شون نیست. غلط نکنم زیادی خورده یا چند بست اضافه زده. آخرش گوشه بیمارستانه یا سینه ی قبرستون.” شاطر دست آردیاش را به لباس سفید لک دارش کشید و رو به پیرمرد گفت: ” بد زمانه ای شده به مولا. حتم دیدین غروبا چه خبره اینحا. معتاد و جیب بره که ریخته تو کوچه ها.” زن دستش را برد زیر چادر و گفت: “دختر دم بختم رو نمیذارم عصرا بیاد تو محل که. بلا سرش بیارن زبونم لال، دستم به کجا بنده؟ کی عهده میگیره اصلا؟” شاطر سه تا نان کنجدی داغ دست او داد و گفت: “حق دارین به مولا هر کی به هر کی شده. لاتم لاتای قدیم. نه حاج آقا؟” ولی به زن نگاه کرد: “قابل شما رو نداره” و اسکناسی را که او روی تاقچه گذاشته بود، برداشت. پیرمرد تکیه به عصا با دست دیگر کمرش را گرفت و گفت: “اون موقع غیرت بود آقا. معرفت داشتند. کی جرات داشت به زن و بچه مردم چپ نگاه کنه.” شاطر سر به چپ و راست چرخاند: ” نور به قبر پدرم بباره. خدابیامرز می گفت زمانشون اگه یه نالوطی پاشو می ذاشت تو محل و خلاف ادب به ناموس کسی می گفت، سبیل گنده ها میخواستن بنشوننش سر جاش، فقط یکی دو تا خط می نداختن به بر و بازوی طرف، حساب کار دستش بیاد. به مولا! حالا سر یه جر و بحث کوچیک چاقو رو تا کمر فرو میکنن به پک و پهلوی هم، یارو جلو جمعیت پرپر میزنه کسی به کسی نیست.” پسر سیاه چرده ای که لباس پر از لک تنش بود و بوی بنزین میداد، موهای پرز مانند روی لبش را زبان زد و گفت: “آقا ندیدین؟ یه دختر رو وسط میدون بالایی بر زدن، دو نفری با زور انداختن تو ماشین و بردن، فیلمش همه جا هست. ماشینها و آدمها میرفتن، می اومدن ولی فقط نگاه میکردن.” شاطر گفت: “بی رگ شدن مردم. به مولا… من دلم برای پدر مادرا میسوزه که پاسوز میشن.” دستش را که شیارها و لای ناخن هاش هنوز آردی بود، بلند کرد و نچ نچ کنان خانه ی روبه رو را نشان داد. اصغرآقا درِ خانه اش را نیمه باز گذاشته بود و بیرون می آمد. توی خودش بود و مرتب مفش را بالا می کشید. دیس های خرما و حلوای قهوه ای سوخته را گذاشت جلو حجله، روی پارچه ی سیاه. دوباره برگشت. نفس نفس زنان ضبط صوت را همراه باندی بزرگ از پشت در بیرون آورد، گذاشت روی میز و روشنش کرد. نغمه ی سوزناک قرآن بلند شد. عبدالباسط در نیمه های سوره ی یاسین بود. اصغرآقا به قاب عکس توی دستش خیره شد. در این چند روز موهای سیاه و براقش دانه دانه سفید شده بود و چربی های سینه و دور شکمش زیر پیراهن سیاه، شل و لرزان به نظر می امد. جوان او را نگاه میکرد و لبخند می زد. دست کشید روی صورتش و لبهای باز پسر را لمس کرد. آنوقت قدم زنان روی پارچه ی سیاه و بلندی که طول دیوار سنگی خانه را پوشانده بود، دست کشید. دو گنجشک انگار احساس خطر کرده باشند، پرهای پف کرده شان را لرزاندند و به سمت دیگر دیوار پریدند و دوباره کنارهم کز کردند. زیرلب گفت: “اینم روزی شما.” دست برد تو جیب شلوار، مشتی برنج نیم دانه پای دیوار ریخت و آمد، روی چهارپایه ی چوبی جلوی در خانه اش نشست. پسربچه ای با موهای بور و صورتی کال وکک مکی به سمت او دوید و چشم دوخت به دیس حلوا. اصغرآقا دیس را بلند کرد و جلوش گرفت. زنی بلندقامت با پیشانی کوتاه و صورت سفید خودش را به آنها رساند و دست کودک را کشید. با وجود چروک های ریز و کم جان گوشه ی چشم ها و دو طرف دهان چهره جوان و جذابی داشت. اصغرآقا لبخند زد: “بذار برداره طاهره خانم. بچه ست، دلش خواسته.” زن جوان با تعجب نگاهش کرد. ” شما مگه دختر قاسم خراط نیستین؟ خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. رفیق بودیم با هم.” طاهره چیزی نگفت. مکث کرد تا پسر تکه های حلوا توی دهان بگذارد. به ثانیه نکشیده انگار رعد بزند، موتور گازی با سرعت و نعره ی گوشخراش نزدیک شد. به طاهره که رسید، سرعتش را کم کرد. دستش را جلو آورد و خواست از پهلوش نیشگون بگیرد. زن انگار کفتار دیده باشد، خودش را به ضرب کنار کشید، سکندری خورد و به پهلو افتاد. عضلات صورتش از خشم می لرزیدند ولی به متلک های موتوری سیگار به لب، محل نداد. اصغرآقا که صحنه را می پایید، لااله الله گویان سرش را برگرداند. طاهره باعجله بلند شد، دست کودک را گرفت و غرولندکنان راه افتاد. کودک پشت سرش کشیده می شد و با حسرت به تکه حلوای نیم خورده اش که روی زمین افتاده بود، نگاه می کرد. قدم های زن تند شد و باد توی چادر خیس و گلی اش پیچید. اصغرآقا دست ها را لای پاهاش گذاشت. خودش را جمع کرد و رو به پیرمرد عصا به دست که همراه دانه ای نان به سمت او می آمد، گفت: “ای داد بیداد” پیرمرد سرش را برای او تکان داد ولی اصغرآقا منتظر واکنش او نماند. سربرگرداند. نگاهی به اطراف انداخت و همانطور که به صدای عبدالباسط گوش میداد، صلواتی برای جوان تازه درگذشته اش فرستاد. چند دقیقه ای نگذشت که سرها به طرف صداهای گنگی که کم کم واضح میشدند، برگشت. صدا از خانه ی قدیمی می آمد. خانه ای شبیه کاروانسرا، در ابتدای سرپایینی محل، کنار درخت خشکیده انبه. صدای عبدالباسط دیگر شنیده نمی شد. طاهره داد میزد: “دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. خفه شو نامرد. گم شو دروغگو، بی اراده. خسته م کردی. دیوونه م کردی. چرا دست از سر این مرتیکه و طویله ش برنمی داری؟ چرا آدم نمیشی؟ از کارخونه بیرونت کردن، از مردی که نیفتادی. من احمق تا کی باید گول حرفاتو بخورم؟ من به جهنم یه نگاه به بچه ت بنداز.”
شانه نحیف کودک را چنگ زد و پرت کرد طرف مرد. “جگرگوشه م داره کباب می شه. روزگارش داره سیاه میشه بی وجدان. تا کی میخوای از شکمش بزنی، بریزی تو حلقوم اینا. ای خدا، به دادم برس. آی مردم، به دادم برسید. ای خدا، کی راحت می شم؟” جلو شلوار کودک چند لکه ی خیس بود و مرتب بزرگ و بزرگتر میشد. ناگهان انگار وزنه های سنگینی روی شانه های زن گذاشته باشند، نشست روی آسفالت و چادر از سرش افتاد. پسربچه در فاصله بین پدر و مادر ایستاده بود. چشم به دهان مادر هق هق میکرد و به شانه اش دست می کشید.
مرد با عجله دور و بر را پایید و گفت: “هیس! چه خبرته؟ چیزی نشده که. اومدم یه هوایی بخورم. جرمه؟”
چهره طاهره کبود شد. با چشم های بسته سر تکان داد و نالید.
” صبر کن برات توضیح بدم. باور کن ماجرا اونی که تو فکرته نیست. فقط دلم برای رفیقام تنگ شده بود. ”
” آی مرده شور رفیقاتو ببره و توی رفیق باز رو. مگه بهم قول ندادی؟ مگه قسم نخوردی؟ دیگه بریدم لامروت. می فهمی؟ حالیته؟” و زار زد.
مرد رو به روی او نشست و سعی کرد بلندش کند. بازوهای لرزان طاهره را با دست هاش گرفت. پیشانی اش را به موهای خیس و درهم جلو سر زن چسباند و موج دوباره ای از خشم را در او بیدار کرد. طاهره یقه مرد را چسبید؛ با هم بلند شدند. با غیظ نگاهش کرد و نفرین و ناسزا را از سر گرفت؛ به مرد به صاحب آن خانه ی درب و داغان. یکهو کشیده ای جاندار روی صورتش نشست و او را خواباند. صداش مثل ضرب آهنگ شلاق بود بر پهلوی مادیانی چموش.
” مراقب حرف و کلامت باش سلیطه. جرت میدما. چیه؟ آب و دونت کم شده اومدی این ورا؟ یعنی این بدبخت بخواد دو دقیقه با رفیقاش باشه باید از توی پدرسگ اجازه بگیره؟”
دستش را برای سیلی دوم بلند کرده بود که مرد با صدای نازک و تو دماغی فریاد زد: “دست خر کوتاه همایون!”
در چوبی باز بود و حیاط بزرگ و نمور پیدا. چند کله خمار و دود گرفته پشت پنجره خانه سنگر گرفته بودند و دعوا را می پاییدند. همایون با سبیل خطی سفید و چشم های خون افتاده، لبه ی پیراهن گلدارش را توی شلوار انداخت و فریاد زد: ” آقااا همایووووون.” صداش دور برداشت و بر تن محله نشست. مردم می دانستند که دو مرد مثل دو گاو وحشی به جان هم افتاده اند. عربده می کشند. فحش می دهند و به سر و صورت هم مشت می کوبند.
” غلط کردی روی زنم دست بلند کردی. حیله باز، کثافت.”
” گوه اضافه نخور زن ذلیل مادر… خماریت رفته، دم درآوردی نفله!
مشتی حواله ی گلوی زرد و نحیف مرد کرد و بر صورتش تف انداخت.
شوهر طاهره به خرخر افتاد و زانو به زمین گذاشت. کبود شد و دست به گلو سرفه کرد. کودک تکیه داده بود به درخت انبه. با چشم های درشت و دهان باز صحنه را می پایید و با ناخن، تنه خشکیده ی درخت را خط می انداخت. زنی میانسال از چند قدمی شان گذشت. شانه های خمیده ای داشت و مانتو مشکی پوشیده بود. پاهای بدون جورابش توی دمپایی، لق میزد. سر بالا گرفته بود. انگار توی آسمان نیمه تاریک دنبال چیزی میگشت. کیف پولش را بین انگشت ها فشار میداد و چرخ دستی خرید را دنبال خود می کشید. مرد زیر دست و پای صاحبخانه بی حرکت مانده بود. مشت و لگد می خورد و نای جواب دادن نداشت. طاهره دست کشید روی چشم های خیس و گونه برافروخته اش و آه از نهادش بلند شد.
نالید: ” آخخخ گردنشو شکستی. ولش کن نامرد” شوهرش جان نفس کشیدن نداشت که همایون گرد و خاک لباسش را تکاند و طرف زن آمد. “ببین چه الم شنگه ای به پا کردی؟ هرزه! ولی خب ….. همچین بد مالی نیستی.” رو کرد طرف سرهای پشت پنجره و چشمک زد. دست طاهره دنبال سنگ و کلوخی دور و بر را می کاوید که کشیده شد داخل خانه. هرچه دست و پا زد، نتوانست بازوهاش را رها کند و خلاص شود. نفسش پس رفت و ضجه زد؛ جیغی ممتد و از ته گلو که یکهو پشت در بسته خفه شد. پسر دوید. با لبه آستین آب بینی و چشم هایش را گرفت و چشم به در بسته کنار پدر نشست. پدر، بیهوش سر روی زمین گذاشته بود. شتابان دور و بر را کاوید. کسی نبود. چشمش به آلونک خاکستری روبه رو افتاد. پشت پنجره دو گلدان کوچک کاکتوس گذاشته بودند. پرده اش تکان میخورد و انگشت های لاکزدهای را می شد روی کمر تور دید. پسر نک و نک کنان به نگاهش ادامه داد. کمی بعد انگشت ها دیگر نبودند و چراغ اتاق خاموش شد. دورا دور مغازه دارها به کارشان ادامه می دادند. آقای یوسفی از دختر دانش آموز که مانتو طوسی پوشیده بود و مرتب کوله اش را از این شانه به آن شانه جابه جا میکرد، پرسید: ” چی میخوای دختر جون؟ ” دخترکه گوشش پی قیل و قال بیرون بود، انگار سقلمه خورده باشد پلک زنان به خود آمد. “تی تاپ و ساندیس.” متوجه نگاه هیز بقال روی سینه های نورسش شد. کوله پشتی را از دوش برداشت و به دست گرفت تا سنگینی اش یقه مانتو را نکشد و لباس را به تن اش نچسباند. آقای یوسفی دختر را که راهی کرد، آمد بیرون از مغازه و به پرویز مرغ فروش با لحن طنزی گفت: “اوغور بخیر. چه خبرررره.” پرویز مرغ فروش پوزخندی زد و نشست روی صندلی کنار در. انگار سردش شده باشد خودش را جمع کرد و بازوانش را بغل گرفت. از آفتاب خبری نبود. چشمش افتاد به درخت گردو کنار مغازه اش. بچه گربه حنایی رنگی روی یکی از شاخه ها گیر افتاده بود و رو به پایین مرتب میو میو می کرد. دست روی ران ها کوبید و بلند شد. جلو رفت و با دو دست بچه گربه را گرفت و نوازشکنان روی زمین گذاشت. “زبون بسته چطور بالا رفتی پس؟ مادرت کجاست نالوطی؟ ” سبیل کلفتش از خنده جنبید. گربه به سرعت دوید. به اندازه کافی که دور شد، برگشت و میوکنان نگاهی به او انداخت. مشتری های نانوایی پچ پچ را از سر گرفتند. شاطر سرش پایین بود و پول خردها را می ریخت تو کشو زیر میز. اصغرآقا به سختی از روی چهارپایه بلند شد و با دو دست کمرش را مالید. درحالیکه زیر لب با خودش اختلاط میکرد، در خانه را جفت کرد و طرف بقالی راه افتاد. عبدالباسط همچنان میخواند. رسیده بود به سوره الرحمن.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#مادرت_نالوطی_کجاست
#عادله_صمیمی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)