خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳(استخر آبگرم کاترین مقدس ،نگاهی به نوستالژیای تارکوفسکی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

مطالعات تخصصی سینما

استخر آبگرم کاترین مقدس
(نگاهی به نوستالژیای تارکوفسکی)
✍️مرداد عباس‌پور

 

سینما دنیایی است برای تحقق رؤیاهای ما

– آندره بازن

 

مرد/ گورچاکف: «داری چی می­خونی؟»

زن/  اوجنیا: «اشعار آرسنی تارکوفسکی.»

– به روسی؟

– نه ترجمه. اما ترجمه­ی خوبیه، مترجم خودش شاعره.

– بندازش دور.

– چرا؟

– شعر ترجمه نشدنیه، درست مثل همه­ی هنرها.

این دیالوگ ابتدایی فیلم نوستالژیا است، بین گورچاکف که برای دیدن تابلو مدونای پیرو دلا فرانچسکا رفته است و اوجنیا مترجم ایتالیایی او. در ادامه­ی گفت‌وگو، اوجنیا می­پرسد: «بدون ترجمه چگونه می­شود پوشکین و تولستوی و همینطور دانته، پترارک و ماکیاولی را شناخت؟ و اساساً تبادل فرهنگ­ها چگونه میسر می­شود؟» و گورچاکف پاسخ می­دهد: «با از بین بردن مرزها.»

در دنیای واقعی هنوز هم بعد از گذشت سی و شش سال از ساخت نوستالژیا مرزها، دستکم مرزهای روسیه با اروپا و ایتالیا شکسته نشده است و به‌نظر می­رسد خیلی زمان ببرد که این اتفاق بیفتد. اما در دنیای فیلم «نوستالژیا» این مرزها شکسته می­شود: در ابتدای ورود به هتل، وقتی متصدی هتل و همراه با او، اوجنیا از موقعیت اتاق و چشم‌انداز رو به رودخانه­ و زیبایی آن صحبت می‌کنند، گورچاکف که در آن لحظه شنونده­ی آن صداهاست، به جای ایتالیا و نمای پشت پنجره­ی اتاق هتل، صحنه‌هایی از روسیه را می‌بیند. همچنین وقتی گورچاکف وارد خانه­ی دومنیکو می‌شود و پنجره­ی اتاق او را باز می‌کند، چشم‌انداز دشت­ها و کوه­های روسیه را می‌بیند که بلافاصله از خانه­ی دومنیکو شروع می­شود.

اتفاقی که چند بار دیگر هم در هتل رخ می‌دهد و در یکی از صحنه­ها ماریا همسر گورچاکف، اوجنیا را که مورد بی‌‌مهری گورچاکف قرار گرفته، در بغل می­گیرد و موهایش را نوازش می­کند و با او یکی می‌شود. همچنان که در ادامه­ی فیلم، گورچاکف  به‌تدریج استحاله می‌یابد و با دومنیکو یکی می­شود. درحالی­که این دو در خانه­ی دومنیکو، یعنی تا میانه­های فیلم هنوز هویت مستقل خود را حفظ کرده‌اند و مرزها شکسته نشده است، چراکه هر کدام از آنها هنگام نگاه کردن به آینه، تصویر خود را می‌بیند. حال آنکه در یکی از صحنه­ها­ی پایانی فیلم، گورچاکف که مسحور دومنیکو و اعمال غیر عادی او شده است، هنگام نگاه کردن به آینه برای یک لحظه او را به جای خودش می‌بیند و این یکی از نماهای کلیدی فیلم نوستالژیا است.

استحاله زمانی کامل می­شود که گورچاکف در پایان فیلم رؤیای دومنیکو را مبنی بر گذر شمع از استخر آب گرم، محقق می‌کند و تصویر آخر فیلم که در آن دومنیکو به شکلی مستأصل و مبهوت روی زمین نشسته و در پس زمینه­ی او بناهای عظیم ایتالیا و خانه­ی روستایی­اش در روسیه یکی شده اند، درواقع تحقق رؤیای بزرگ کارگردان فیلم، یعنی شکسته شدن مرزهاست.

 

2

در فیلم دو بازی شکل می‌گیرد و در فاصله­ی کمی دوبار فندک توسط دومنیکو و گورچاکف زده می‌شود؛ یک‌بار زمانی که دومنیکو در میدانی در رم، در برابر چهره­های سرد و مجسمه‌وار آدم­ها (یادآور خواب آهنگساز روس، ساسنفسکی) آخرین خطابه‌اش را ایراد می‌کند و خود را به دست شعله­های آتش می­سپارد و کمی بعد زمانی که گورچاکف در استخر آب گرم، فندک می‌زند و شمع را روشن می­کند و با سختی هرچه تمام­تر آن را عبور می‌دهد. هر کدام از اینها قواعد خاص خود را دارند. درست شبیه یک بازی، یا به جا آوردن یک آیین مقدس. دومنیکو بعد از پایان خطابه­اش روی بدنش نفت یا بنزین، چون ما فقط شعله‌ها را می­بینیم، می­ریزد و همان لحظه یادش می­افتد یک برگه از وصیت­نامه­ی معنوی­اش را نخوانده است، آن را می‌خواند، فندک می‌زند و آتش در چشم به‌هم‌زدنی زبانه می­کشد و همزمان موسیقی واگنر شروع می‌شود.

آدم­ها انگار در حال دیدن یک صحنه­ی تئاتر یا سینما هستند. شاید هم می­دانند که در حال دیدن نمایی از یک فیلم هستند، نه، تارکوفسکی اهل این جور بازی­های پست مدرنیستی نیست. فندک کمی دیر روشن می­شود و موسیقی هم در ابتدا خوب کار نمی‌کند، اما در نهایت همه چیز به شکوهمند‌ترین شکل ممکن انجام می‌گیرد و یک نمای تمام و کمال به تاریخ سینما اضافه می­شود. این‌جا بازی دومنیکو تمام می­شود و مثل مسابقه­ی دو که نشان را به دست نفر بعدی می­دهند، خودش کنار می­رود و گورچاکف است که باید شمع را روشن کند و از عرض استخر عبور دهد. با پایان بازی دومنیکو بلافاصله بازی دیگری در استخر آب گرم کاترین مقدس شروع می‌شود؛ آنجا که گورچاکف به سختی فندک می­زند، با یک دست شمع را گرفته و با دست دیگر لبه­ی استخر را لمس می­کند و با احتیاط هر چه تمام­تر و بعد از چند بار خاموش شدن و ناکامی، در نهایت شمع را از استخر عبور می­دهد و در آخرین لحظه سقوط می‌کند.

هر دو بازی اگرچه به دشواری اما به فرجام می­رسند؛ یک نفر قربانی می‌شود تا جهان نجات پیدا کند. مهم نیست بعد از این حادثه چه بر سر جهان آمد و وضع آن بهتر یا بدتر از زمان ساخت فیلم شد، مهم این است که به‌قول دومنیکو؛ هنوز آدم­هایی باشند که رؤیای ساختن اهرام بزرگ را در سر داشته باشند، ولو اینکه این کار را انجام ندهند. و این جمله­ی تارکوفسکی در دفتر یادداشت‌هایش در سال1970:

«خدا را سپاس می­گوییم به‌خاطر نعمت وجود آن­ها که خود را پیش روی جمعیت مردم ساکت و بی‌درد به آتش می­کشند؟»

 

3

وقتی از تارکوفسکی در مورد نوستالژیا پرسیدند از آن به‌عنوان «یک داستان عاشقانه­ی ساده» یاد کرد. من هم فکر می‌کنم این توصیف چندان بی‌ربط نباشد و گنجاندن یک داستان عاشقانه­ی ساده در دل این میزان از مفاهیم دشوار و دیریاب، کاری بایسته و درخور بوده و زیرکی کارگردان را می­رساند. هر چند مطمئنم تارکوفسکی آدمی نیست که بخواهد با این کار یا کارهایی مشابه، دایره­ی مخاطب­هایش را گسترش دهد. اوجنیا تنها شخصیت زن فیلم است که نمی­تواند نسبت به گورچاکف بی­تفاوت باشد. احساس او به گورچاکف تلفیقی از کنجکاوی و عشق است. گورچاکف مسیری طولانی را برای دیدن تابلو مدونا طی کرده است؛ اما وقتی به آنجا می­رسد از ماشین پیاده نمی­شود و اوجنیا به‌تنهایی وارد کلیسا می­شود. این شروع کنجکاوی اوجنیا است، همچنان‌که کنجکاوی بینندگان فیلم. او تا ورود شخصیت عجیب­تری به نام دومنیکو نقش ابژه را بازی می‌کند و با ورود دومنیکو تبدیل به فاعل شناسا می­شود؛ یعنی کنجکاو است که از شخصیت و حرکات دومنیکو سر در بیاورد.

اینکه چگونه ممکن است یک نفر خانواده‌اش را به مدت هفت سال زندانی کند، در هر دو مورد کنجکاوی اولیه به‌نوعی شیفتگی بدل می‌شود؛ اوجنیا به گورچاکف و گورچاکف به دومنیکو. ذهن گورچاکف در تمام طول فیلم به نسبت مساوی درگیر روسیه و دومنیکو است و تقریباً می­شود گفت به چیزی غیر از این دو نمی­اندیشد. درحالی‌که فلسفه­ی آمدن او به ایتالیا چیز دیگری است. تحقیق در مورد یک آهنگساز روسی به نام ساسنفسکی که به واسطه­ی یک نامه و تنها در لحظات کوتاهی در فیلم به‌خاطر آورده می­شود. در میانه­های فیلم وقتی گورچاکف از درخشش موهای اوجنیا صحبت می‌کند، این تنها جمله­­ی عاشقانه­­ی کل فیلم است، برای یک لحظه برق امید یا چیزی شبیه به این، در دل اوجنیا روشن می‌شود؛ اما بعد با بی­تفاوتی گورچاکف به خاموشی می­گراید. چراکه بلافاصله شروع به صحبت کردن از دومنیکو می­کند و مشخص می­شود که همان لحظه هم که از موهای اوجنیا صحبت کرده ذهنش کاملاً درگیر دومنیکو بوده است. این شاید بی­رحمانه­ترین تصویر فیلم باشد. اما اوجنیا به یک قهر زنانه اکتفا می­کند و منتظر می­ماند تا در فرصت دیگری باز موهای درخشانش را به رخ گورچاکف بکشاند. مثل وقتی­که گورچاکف بعد از دیدار با دومنیکو به هتل برمی‌گردد و اوجنیا را در اتاقش می­بیند که در حال سشوار کردن موهایش است و اوجنیا بازهم منتظر شنیدن یک جمله­ی عاشقانه است و گورچاکف این­بار بدون هیچ اشاره­ای، مستقیم به صحبت درباره­ی دومنیکو می­پردازد و همین باعث می­شود که کاسه­ی صبر اوجنیا لبریز شود و با تندترین جملات گورچاکف را مورد خطاب قرار دهد و البته باز هم واکنش گورچاکف جز نگاه کردن و بی‌اعتنایی چیز دیگری نیست و انگار او یعنی اوجنیا، در مورد فاصله­ی شهرهای ایتالیا یا تعداد اتاق­های هتل حرف زده است.

این پایان همکاری آنهاست و بعد هرکدام به راه خود می­روند. درحالی‌که فیلم می­توانست به گونه­ی دیگری پیش برود و به جای دومنیکو، این اوجنیا باشد که مانع از بازگشت گورچاکف به روسیه بشود. البته در آن صورت دیگر فیلم آندری تارکوفسکی نبود.

۴

نگاه تارکوفسکی به جهان و به انسان و به‌خصوص به زن نگاه مدرنی نیست و تقریباً با تمام فیلم‌سازان جهان متفاوت است. در ابتدای فیلم اوجنیا به خادم کلیسا می‌گوید چرا فقط زن­ها باید زانو بزنند؟ چرا فقط زن­ها باید گریه کنند؟ خادم کلیسا پاسخی برای این سؤال­ها ندارد. در ادامه دومنیکو به اوجنیا می­گوید فراموش نکن خدا به کاترین مقدس چه گفت؛ «تو آنی که نیستی. من آنم که هست.»

مانند فیلم استاکر در این­جا هم با غیاب زن­ها مواجه­ایم و تصمیمات بزرگ توسط مرد­ها گرفته می­شود: دومنیکو است که خانواده‌اش را به مدت هفت سال زندانی کرده است. دومنیکو است که در پایان فیلم خودکشی می­کند و گورچاکف است که در پایان به خواسته­ی دومنیکو جامه­ی عمل می­پوشاند و شمع را از استخر عبور می­دهد. این نگاه شرقی کارگردان نسبت به زن، غیر از فیلم­ها در مصاحبه­ها هم به چشم می­خورد. آنجا که تارکوفسکی می­گوید: «از نظر من هیچ‌چیز ناخوشایندتر از زنی که شغل بزرگی دارد نیست.»[1] این نگاه و جملاتی ازاین‌دست نه تنها برای زنان بلکه برای قسمت عمده­ای از مردان امروز هم توجیه‌ناپذیر است، مگر این­ که کسی شیفته­ی تارکوفسکی باشد.

۵

در قسمتی از فیلم، گورچاکف درحالی‌که نیمه‌هوشیار است با دختر بچه­ای به نام آنجلا روبه‌رو می­شود و حکایت مردی را تعریف می­کند که مرد دیگری را از یک مرداب نجات می‌دهد. مرد نجات‌یافته می‌پرسد چه کار کردی؟ ناجی می‌گوید: نجاتت دادم. مرد می‌گوید: احمق من آنجا داشتم زندگی می­کردم و «به این شکل به ناجی توهین شد.» به این مقوله یعنی نجات و رستگاری در چند جای دیگر هم اشاره شده است. در قسمتی از فیلم، دومنیکو می­گوید: من اشتباه کردم که می‌خواستم خانواده‌ام را نجات دهم باید همه­ی جهان را نجات داد. و از گورچاکف می‌خواهد این کار را با عبور شمع روشن از استخر انجام دهد. گورچاکف هرچند با کمی تأخیر، این کار را انجام می‌دهد؛ اما اتفاقی نمی‌افتد. به‌نظر می­رسد تنها در صحنه­ی شکستن قفلِ خانه توسط پلیس و آزادی خانواده­ی دومنیکو بعد از هفت سال اسارت، مفهوم رهایی و نجات معنا پیدا می­کند. چرا که همسر دومنیکو به‌محض آزاد شدن در مقابل پلیس (این نهاد دولتی و قراردادی) به نشانه­ی قدردانی به خاک می­افتد و بر پاهایش بوسه می­زند. نکته اینجاست؛ وقتی تارکوفسکی یا دومنیکو می­خواستند جهان را نجات دهند آیا از مردم پرسیدند تمایلی به نجات یافتن دارید یا نه و فکر نکردند مانند آن غریق داستان گورچاکف که داشت در مرداب زندگی می­کرد و راضی بود و اصلاً به چیز دیگری نمی‌اندیشید، آنها هم خوب یا بد در این جهان زندگی می­کنند و تمایلی به نجات ندارند و اصلاً به آن فکر نمی­کنند؟

۶

نهایتاً اینکه عشق به خانه، وطن و سرزمین پدری در سرتاسر فیلم، چه در تصاویر و چه در دیالوگ‌ها، موج می­زند. اما بازگشت به خانه و پیوستن به سرزمین پدری محقق نمی­شود. ما در خلال نامه­ی ساسنفسکی متوجه علاقه­ی دیوانه‌وار او به روسیه می­شویم اما علاقه به تنهایی کافی نیست و انگار اصلاً چیزی نیست. گرچاکف هم که در ایتالیا است هر لحظه رؤیای روسیه و خانه­ی پدری را می­بیند و هر لحظه انگار دورتر می­شود. ساسنفسکی خطر بازگشت را می­پذیرد؛ اما دو سال بعد در اوج فلاکت، در دل سرزمین پدری به زندگی­اش پایان می­دهد. برعکسِ او، امکان بازگشت برای گورچاکف هست؛ اما در آخرین لحظه و در آستانه­­ی بازگشت، به واسطه­ی تلفن اوجنیا متوجه می­شود که کارش را در ایتالیا ناتمام گذاشته است. بلیط برگشت به روسیه را لغو می­کند و به استخر آب گرم می­رود و رسالت معنوی­اش را به انجام می­رساند و در آخرین لحظه به‌خاطر دشواری این وظیفه­ی خطیر یا عود کردن درد قلب قدیمی، سقوط می­کند و به احتمال زیاد و به دور از دشت­های وسیع روسیه، در غربت می­میرد. انگار فیلم نمی­توانست به‌گونه­ی دیگری ساخته شود و نمی­توانست اسمی غیر از این داشته باشد: نوستالژیا

 

[1] . گفت‌وگو با آندری تارکوفسکی. جان جانویتو. مترجم آرش محمد اولی. نشر ققنوس.  ص174

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳