خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه “ساعت‌ یه ربع‌مانده به نه آشغال‌ها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه‌ امیری)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “ساعت‌ یه ربع‌مانده به نه آشغال‌ها رو بیرون بگذار ”
✍️ ساریه‌ امیری

 

موهایم را کوتاه کردم. خیلی کوتاه. تنها راهی که با آن می‌شد گردنم را بلند‌تر نشان بدهم همین بود که موهایم را تا بناگوش کوتاه کنم. دیده‌ام که موهای کوتاه، گردن را بلندتر نشان می‌دهد. این پاراگراف را می‌خواستم در صفحه‌ی دوم بنویسم. ولی فکر‌کردم باید همین اول داستان باشد، خودم هم نمی‌دانم چرا.

روز اول سفرمان بود، داشتیم با هم کنار ساحل قدم می‌زدیم، تو با چشم‌هایت گردن بلند آن زن را سانت‌به‌سانت اندازه می‌گرفتی. گفتی مو نمی‌زند. گفتم چی؟ گفتی گردنش. بعد به قوهایی که روی سطح آب حرکت می‌کردند، اشاره کردی. راستی‌راستی هم همان‌طور بود. هروقت از آن خاطره می‌نویسم دوباره آن گردن جلوی چشم‌هایم می‌آید، عجب گردن زیبایی داشت. زنجیرِ بلند طلایی‌رنگش را دو دور پیچانده بود دور گردنش، یک پلاک کوچک مروارید هم وسط آن آویزان بود. صفحه پُر شده از خط‌خوردگی و من سعی می‌کنم آن‌ها را درست کنم. تو همیشه می‌گفتی همه‌چیز در حالت طبیعی خودش قشنگ‌تر است حتی اگر ظاهر شلخته‌ای داشته باشد. نخندی بهم، اما یک لحظه یادم رفت طلایی را با طا می‌نویسند یا ت.

حتم دارم در یکی از داستان‌ها، یا شاید شعرهایت گردن او را توصیف کرده‌ای. اولین سفر مشترکمان بود.‌ کفش‌هایمان گِلی شده بود. مال من بیشتر. من نزدیک‌تر به دریا بودم. موج دریا آب را آورده بود تا جایی‌که دو دختربچه داشتند با سطل‌هایشان به ماسه‌ها شکل می‌دادند. خانه‌های بی‌پنجره و بی‌ریشه‌ای ساخته بودند. وقتی باران می‌بارید مثل گلوله می‌خورد وسط خانه‌های ماسه‌‌ای، و جای گلوله‌‌ها پُر می‌شد از آب، تنها یک موج فقط یکی کافی بود تا خانه‌های سُست شده از کمرآوار شوند. یک جایی خوانده بودم که کوسه‌ها از قوها خوششان نمی‌آید. کوسه‌ها دریا را موجی می‌کنند، لابد حس می‌کنند وجود قوها دریا را بدعادت می‌کند. کوسه‌ها موجوداتی جدی‌اند، از موجودات سهل‌انگار و سبک‌بال خوششان نمی‌آید. ماسه‌های نیمه‌خُشک که آوار می‌شدند روی ماسه‌های خیس؛ دخترها خانه‌ها را از نو می‌ساختند. آدم تا وقتی کم‌سن‌و‌سال است فکر می‌کند فرصت زیاد دارد و می‌تواند خرابکاری‌هایی را که دست خودش هم نیست، درست کند؛ اما بزرگ‌تر که می‌شود تپه‌های خراب‌شده‌ی زندگی‌اش را هم همان‌جا می‌گذارد و می‌رود تا یک جای دیگر، یک تپه‌ی دیگر بسازد. آن‌قدر جا می‌گذارد و می‌رود تا جای درست و کم‌خطرتر را پیدا کند.‌ شاید اگر این انتخاب‌ها نبود آدم‌ها شهرها را نمی‌ساختند.

توی کفش‌هایم آب رفته بود، ایستادم و وزنم را انداختم روی پای چپم، پای راستم را بلند کردم، کفشم را درآوردم و تکاندم. همان کار را با کفش چپم هم کردم. آدامسی چسبیده بود توی شیار کفش. هنوز هم هست، فقط کمی تغییر رنگ داده. انتظار داشتم وقتی کفش‌هایم را می‌تکاندم و تعادلم بهم خورد، دستم را می‌‌گرفتی؛ اما نشسته بودی و داشتی به حلزونی که توی لاکَش فرو رفته بود نگاه می‌کردی. سه ماه بعد دوباره به دریا رفتم و همان کفش‌ها را پوشیدم. دوباره آب رفت توی کفش‌ها و من دوباره یکی‌یکی آن‌ها را خالی کردم. این‌بار، خیلی بهتر توانستم روی یک پا بایستم.

در این صفحه بود که می‌خواستم از کوتاه کردن موهایم برایت بنویسم. راستی یادم رفت در پاراگراف اول بگویم که موهایم را رنگ هم کرده‌ام. دقیقاً نمی‌دانم بگویم چه رنگی، اما می‌دانم تو بهتر از مردهای دیگر رنگ‌ها را می‌شناسی. رنگی شبیه به رنگ موهای آن دو دختربچه‌ که گفتی: «چقدر موهاشون خوشگله.» یا شاید گفتی «چه موهای خوشگلی دارن.» یک وقت فکر نکنی موی رنگ‌شده به من نمی‌آید. فکر می‌کنم گردن عریان با موهای رنگ شده بهتر خودش را نشان می‌دهد.‌ موهایم را خیلی کوتاه کردم. حالا فقط تا کنار گوشم مو دارم…

از آدم‌هایی که برای هر مشکلی به خلوت می‌روند و دعا می‌خوانند خوشم نمی‌آید.  مثل تو که بعد از جدایی به شهر دیگری رفتی و  شنیدم که برایم آرزوی خوشبختی کردی.

زنِ مو‌خرمایی همسایه هم مثل تو دعا می‌کند، صدایش را هر شب می‌شنوم. غروب که می‌شود می‌رود داخل اتاقی که دیوارش چسبیده است به اتاق خوابِ من و تا ساعت یک‌ربع‌مانده به نُه دعا می‌خواند. دعا می‌کند که دوستش قبل از خودش بمیرد، چون در جوانی همسرش اول عاشق دوستش بوده، بعد یک روز زنِ موخرمایی که آن‌موقع‌ها حتماً موهایش خرمایی‌تر بوده را می‌بیند و ازدواج می‌کنند. ساعت یک‌ربع‌مانده به نُه که می‌روم نایلونِ سیاه آشغال را بیرون بگذارم، او را با همسرش می‌بینم که دو نفری با هم نایلون نیمه‌پُر آشغالشان را بیرون می‌برند. همه‌ی کارهایشان را دو نفری انجام می‌دهند غیر از دعا خواندن.

چرا بعد از اینکه جدا شدیم برایم آرزوی عاقبت‌بخیری کردی؟ از آدم‌هایی که نمی‌دانند خرابکاری‌شان را چه‌جوری جمع کنند و به‌جاش برایت آرزوی خوشبختی می‌کنند، خوشم نمی‌آید، چون می‌روند تا گَند بزنند به تپه‌های دیگر. اگر قرار بود عاقبت‌بخیری هم نصیبم شود، به‌خاطر همان مدت کوتاهی که با تو بودم، از دستم رفت. شاید خدا توانسته باشد در شش روز همه‌چیز را خلق کند، چون اسم او خداست، البته کسی ندیده که کرده یا نه! اما همه من را دیدند که در طول آن چند ماه، حتی نتوانستم یک خاطره‌ی خوب بسازم. نه اینکه فکر کنی آن‌قدر تپه‌ی تو خوب بوده که بعد از تو نمی‌توانم تپه‌ی دیگری را فتح کنم و گلایه‌ام از این باشد، نه، از‌این‌جهت که ماهیت همه‌ی تپه‌ها برایم روشن شده، این را می‌گویم.

رَوایا یک روز سرد (این را با سرد شدن روحم اشتباه نگیری) که پیشم بود، گفت: «مردها زن‌های خوب را برای یک هفته می‌خواهند، زن‌های بد را برای تمام عمر… » (گفت حرف خودم نیست، از جایی خوانده‌ام.) حرفش یک‌جورهایی راست است و یک‌جورهایی نه‌. از مسافرت که برگشتم فهمیدم مردها خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، یا همه‌چیز را با هم می‌خواهند یا هیچ چیز را نمی‌خواهند. هوا که گرم‌تر شد این را برای رَوایا گفتم. روایا گفت: «داستان نوشتن می‌تونه کمکت کنه.» گفت: «اون می‌تونه بنویسه، تو چرا نتونی!» آن‌قدر خاطره کم ساختیم که مجبورم موقع نوشتن از خودم دروغ سرِ هم کنم. چون من خاطره نویس هستم باید تمام حرف‌ها، حرکات و هر چیزی را که دیدم و شنیدم مو‌به‌مو به یاد بیاورم و باید دقیقاً همان‌ها را بنویسم، نه کمتر نه بیشتر. شاید رمان‌نویس‌ها در فاصله‌ی نیم‌روز و بین نیم‌طبقه بتوانند یک کتاب بنویسند؛ اما خاطره‌نویس‌ها از ساعت‌ها و روزها نمی‌توانند جلو‌تر حرکت کنند و حرف زدن درباره‌ی یک روز معمولیِ بی‌‌خاطره برای آن‌ها جذابیتی ندارد.

برای همین باید از آن دو دختربچه چند بار، در چند حالت و در چند روز با لباس‌های مختلف بنویسم. آن گردن قو را هم که فقط یک بار از نزدیک دیدمش. باید با دقت و تمرکز زیاد در خاطره‌هایم دنبال نشانه‌هایی باشم تا بتوانم همه‌چیز را به تصویر بکشم. تصویر دادن خیلی بهتر از حرف زدن‌ است.

مدتی است که صبح‌ها پیاده‌روی می‌کنم.  به پارک نزدیک خانه‌‌ی سابقمان می‌روم. یادت هست؟ اولین بار همان‌جا همدیگر را دیدیم.  رفتار آدم‌های آن‌جا عجیب شده است، به من که می‌رسند لبخند می‌زنند، بدون آنکه با آن‌ها صمیمی باشم و یا بشناسمشان. لبخندشان شبیه لبخند خشک شده روی لب‌های بیمارهای مقاربتی است؛ چون آن‌ها هم فکر می‌کنند هر کس که چشمش به چشمشان  افتاد را باید راضی نگه دارند و کسی ناراضی و ناراحت از کنارشان رد نشود.

گردن قو یکی‌دو بار لبخند مقاربتی زد، خوب یادم است، به هر‌کسی که می‌رسید با لبخند سلام می‌کرد‌ و دستی به موهای کوتاه چتری‌اش می‌کشید. حالت لمس کردن گردنش مثل نوازش کردن پرِ سفیدِ قو بود؛ خیلی ظریف و بااحساس خودش را نوازش می‌کرد. چند باری در لابی هتل او را با دو دختربچه‌ی خانه‌ساز دیدیم‌. وقتی می‌رفتیم قهوه‌ای چیزی بخوریم. دو دختربچه و گردنِ قو بعد از هر بار بلند کردن فنجان قهوه‌شان، قبل از نوشیدن قهوه، شکلات‌60‌درصدی را که در دست راستشان بود، گاز می‌زدند. لبه‌ی گازخورده‌ی شکلات، شکل دندانشان را می‌گرفت، دندان‌های ریز قهوه‌ای. فصل سفر نبود. برای همین هتل، ساحل و همه‌جا خلوت بود. ارزان‌ترین فصل سال بود، به همین خاطر تصمیم گرفتیم برویم سفر. گفتی: «بچه‌ شیرینِ؛ بخصوص دختر» بعد دنبال فندک گشتی. روی تخت، روی پاتختی، زیر تخت، زیر تشک تخت، توی کیف من. قرص‌ ضد بارداری را که دیدی گفتی: «یادت نره یک‌ربع مانده به ساعت نه باید بخوری.» حالا که دارم این‌ صفحه را می‌نویسم  یک زیر سیگاری پُر از فیلترسیگار که بعضی از آن‌ها نصفِ و نیم خاموش شده‌اند کنار دستم است.

توی لابی، یکی از آنها را نوازش کردی. چشم‌هایش برق می‌زد، مثل برقِ طلوعِ خورشید، که به پنجره‌ی اتاق یک هتل در اولین روز یک سفر می‌تابد. زیر ناخن‌هایشان ماسه بود. کارشان همین بود. اگر پسر بودند می‌گفتم بزرگ که شدند بروند تپه بسازند. از باران هم نوشته‌ام. از آن روزهایی که نمی‌توانستیم بیرون برویم و مجبور بودیم تمام روز توی هتل بمانیم. از پشت پنجره به دریا نگاه می‌کردیم و از چیزهایی که درباره‌ی ازدواج شنیده بودیم حرف می‌زدیم. جوری حرف می‌زدیم که انگار هنوز ازدواج نکرده‌ایم. یا یک چیزی کم داریم‌. از چند سال قبل از ازدواج با هم بودیم. دوستیِ خوبی داشتیم. نمی‌خواهم رمان بنویسم چون کار من نیست و گرنه می‌شد از آن دوران نوشت.  آن را گذاشته‌ام برای یک نوشته‌ی دیگر که رَوایا هفته‌ی پیش پیشنهادش را بهم داد . می‌خواهم در باره‌ی آن، یک کتاب انگیزشی بنویسم. «چگونه می‌توانید تضمینی، با دوست‌پسر خود سه سال و دو ماه دوام بیاورید؟» می‌شود عنوان را جور دیگری هم نوشت که سؤالی نباشد، مثل؛ «راهکارهایی برای ماندن در رابطه‌های طولانی‌مدت بدون تعهد قانونی.»

خیلی‌ها دنبال این جواب‌ها هستند، از‌جمله خودم. حتم دارم آن گردن قو هم به همین خاطر زیاد نگاهمان می‌کرد، دنبال نشانه‌هایی بود که ببیند یک رابطه‌ با امضا چه‌قدر دوام دارد؛ اما اگر از قبل ما را می‌شناخت مطمئنم می‌گفت: «چگونه بدون امضا و دادن تعهد سه سال و دو ماه دوام آوردید؟»

شاید عنوان کتاب را همین بگذارم. «درک یک بیمار مقاربتی از تعهد چگونه است؟»

باید از چیزهای دیگری هم بنویسم، منظورم جزئیات بیشتر است. لباس‌زیرهایت مثل زیر‌لباسی آدمهایی بود که مدام برای دیگران دعای خیر می‌کنند. چون شبیه زیر‌لباسی زنِ موخرمایی همسایه بود. تراس ما و زن موخرمایی همسایه‌ به هم چسبیده است. یک‌بار باد لباس زیرش را آورده بود روی نرده‌ی تراس، وقتی بردم که پسش بدهم پیش خودم گفتم آن مرد چرا عشق اولش را ول کرد!

بیشتر از آنکه فکرش را بکنی تاریخ مصرفشان گذشته بود. معلوم بود سال‌های زيادی از آن‌ها استفاده کرده‌ بودی. دوران دوستی‌مان آن‌ها را تنت ندیده بودم.

قبل از ازدواج می‌گفتی تنهایی اذیتت می‌کند، زودتر ازدواج کنیم. در مدتی که ازدواج کردیم، چیزی که بیشتر ما را از هم دور کرد تنهایی‌مان بود. هم خلوتی که دلمان می‌خواست را از دست داده بودیم، هم کنار هم بودنمان چیزی به ما اضافه نکرد. نمی‌دانستم وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شوی با خودت حرف می‌زنی! چطور متوجه خیلی از رفتارهای عجیب تو نشده بودم؟ مثلاً در آن مدت شده بود جلوی من انگشت کوچک دستت چَپَت را توی سوراخ بینی‌ راستت ببری؟ یا وقتی که قدم می‌زدیم آب دهانت را پرت کنی روی مورچه‌ها؟

فکر می‌کنم این عنوان هم بد نیست؛ «اگر می‌خواهید خیلی زود همدیگر را بشناسید؛ ازدواج کنید.»

وقتی می‌نویسم و سرم را پایین می‌اندازم، موهای چتری‌ام چشم‌هایم را اذیت می‌کنند. یکی دیگر از بدی‌های موی کوتاه این است که همیشه حس می‌کنی لخت هستی، یا ؟ چیزی از زنانگی کم داری.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#ساریه_امیری
#ساعت_یه_ربع_مانده_به_نه_آشغال_ها_رو_بیرون_بگذار
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان