خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “شب‌های درست” اثر حامد شهیدی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “شب‌های درست”
✍️ حامد شهیدی

 

آرایشگر و عکاس. یعنی یک آرایشگر زن و مردی عکاس این از دلکش‌ترین ترکیب‌هایی است که می‌شد تصور کرد. یکی زیبایی می‌آفرید و دیگری ممکن بود آن را برای همیشه ثبت کند.
از خیابان که وارد راهروی باریک پله‌ها می‌شدی، به سالن انتظار مشترک آنها می‌رسیدی؛ واقع در طبقه‌ی دوم خیابان. کف و دیوارهای سالن انتظارشان سیاه و ارغوانی بود. یک جور ارغوانی که برخی آن را گونه‌ای قرمز می‌دیدند و برخی ارغوانی. هر دو کسب و کار یک ایوان زیبا و هم‌اندازه داشتند و درخت‌ها از خیابان به ایوان‌های آنها می‌رسید. درخت‌ها شب‌ها خنکی و هوای پاک می‌آوردند و روزها مقداری سایه.

هر دو بخش تحویل عکس‌های عکاس و پرداخت کردن و وقت گرفتن و پرداخت کردن سالن زیبایی روبه‌روی هم بود. دو پیشخوان بزرگ که پشتش آیینه و قفسه‌ها بود کشوها داشت و تا دیوار روبه‌روی در ورودی می‌رفت به‌همراه چند صندلی برای انتظار که بیشتر، مشتری‌های زن روی آنها می‌نشستند.

آتلیه چند دوربین داشت. یک سن برای عکس‌های مدلینگ و یک ست برای پرتره. چند پروژکتور و فیلتر و تور و تلق. چند نیمکت و صندلی‌های گوناگون. چند پارچه‌ی بلند سیاه و رنگ‌های دیگر تور و حریر و سطل‌هایی از برگ و گلبرگ‌های مصنوعی. یک میز آرایش هم داشت که  میز آرایش طبیعتاً آیینه هم دارد..
زن آرایشگر بسیار مشهور و کاردرست بود و من در جایگاه راوی کل داستان به شما می‌گویم دلیل اصلی این بهترین بودن زن چه بود. دلیل اصلی این بود که زن بسیار زیبا بود و در مرکز مد و زیبایی جهان. آنقدر زیبا و جذاب بود که تا امروز هیچ زنی از مشتری‌هایش به زیبایی خودش نشده بودند تا زن آرایشگر به او حسودی کند و کارش را چندان خوب از آب در نیاورد. کاش خود زن این تعریف را از من راوی می‌شنید و حتماً حسابی ذوق می‌کرد. شاید هم گفتن این حقیقت، عواید خوبی برای من راوی داشت.
آن شب داستان ما، زن مشتری‌هایش را تمام کرده و روی صندلی خودش پشت پیشخوان نشسته بود. چراغ‌های ریلی روی پیشخوان به او می‌تابید. زن لبخند داشت.
مرد با حواسی که به‌سختی کمی جمع شده بود، مشغول چیدن پاکت‌های عکس با نام‌ها برای تحویل به آخرین مشتری‌ها بود.
کارش تمام شد. دستانش را حدود دو برابر عرض شانه‌‌هایش باز کرد، روی پیشخوان گذاشت و به زن لبخند زد. زن در همان حالت لم داده به مرد با لبخند نگاه می‌کرد و پاشنه‌های تخم‌مرغی کفش‌هایش را در میله‌ی گرد صندلی انداخته و پاهایش را تکان می‌داد.
مردی وارد مغازه شد. به هر دوی آنها سلام کرد.
مرد مشتری نامش را با صدای آهسته گفت. سرفه‌‌ای کرد و قبضش را به مرد عکاس داد. عکاس چیزی محو شنید که پایانش “زی” داشت. به قبض نگاه کرد و به دنبال عکس‌ها گشت.
مرد مشتری خیره به آیینه‌ی پشت قفسه‌های پیشخوان مرد مانده بود که زن در آن پیدا بود. مرد عکاس عکس‌ها را آورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت:

-بفرمایید عکساتون!
-مرسی

و بعد خود عکاس طبق معمول بسته را باز کرد تا عکس نمونه را نشان دهد. عکس را نشان داد، دستش را کنار گذاشت و چند ثانیه که گذشت به‌نظر عکاس آمد که این عکس مشتری نیست. با شک و بازبینی نگاه کرد. جوری که انگار کمی اخم داشت اما مشتری سپاسگزاری کرد و پول عکس‌ها را شمرد و روی پیشخوان گذاشت.
عکاس گفت:

-ببخشید آقا انگار اشتباهی شده این شما نیستید نه؟
-چرا آقا خودمم.
-نه شما نیستید! ملاحظه بفرمایید! اما فامیلی‌ای که گفتید همین بود بله؟
-آقا خودمم، بله! همه‌چیزش درسته.
مرد مشتری در میان حرف‌ها سرفه‌های آهسته‌ای داشت و به آینه‌ی پشت قفسه‌ها نگاه می‌کرد که زن در آن پیدا بود..

مرد عکاس چند بار به چهره‌ی مشتری و عکس نگاه کرد که در باز شد و مردی شبیه به شکل عکس داخل آمد. سلام کرد و عکاس با عجله سلام را پاسخ داد و به مشتری اول گفت:
«ببینید قربان صاحب عکس ایشون هستند، اشتباهی رخ داده! الآن خودتون ببینید!»
مشتری دوم که هنوز از چیزی سر در نیاورده بود، گیج و منگ گفت:
«چی؟ چی شده آقا عکس منه؟ اشتباهی شده؟»
عکاس گفت:

«بله آقا ایشون عکس شما رو اشتباهی انتخاب کردن فکر می‌کنن عکس خودشونه.»
مشتری اول گفت:
«عرض کردم بله آقا عکس منه. فقط فقط اون روز ریش داشتم و الآن زدم همین.»
مشتری دوم گفت:
«آقا این عکس منه اشتباهی شده احتمالاً، همین.»
در تمام این مدت زن همچنان روی صندلی‌اش نشسته بود و این سه مرد را نگاه می‌کرد. ناگهان آرنج‌هایش از کنار و دست‌هایش از هم بلند شد.
صدای پاشنه‌های کفشش از میان گفت‌وگوهای مردها به‌گوش می‌رسید. زن از پشت پیشخوان کنار مرد عکاس آمد و گفت:
-عکس‌ها رو ببینم.
مرد عکاس گفت:
-اشتباهی شده! این آقا می‌گن این عکس من هستم و این آقا یعنی صاحب عکس هم رسیدن و عکسشون رو می‌خوان.
زن به عکس و مردها نگاه کرد و گفت:
-خب ایشون درست می‌گن عکس مال ایشونه.
زن مشتری شماره یک را می‌گفت.
مرد عکاس یک لحظه ساکت شد و گفت:
-چی؟ ایشونه؟!!! یه بار دیگه با دقت نگاه کن خانم جان!
زن با نگاه و چرخاندن عکس با انگشتان لاک جگری تند دست راستش و نگه داشتن و بازی دادن سیگار در دست چپش گفت:
-ایشونه دیگه نگاه کن!
مرد عکاس گفت:
-سیگار تو مغازه؟!
-آخر وقته دیگه!
مشتری شماره یک با خوشحالی گفت:
«به به بفرمایید! خانم تأیید کردند! دیگه حرفی نمی‌مونه! اصلاً یک پاکت خالی عکس از همین جنس به من محبت می‌کنید؟»
مرد عکاس که گیج شده بود مشتری دومی را نگاه کرد و کف دست‌هایش را به نشانه‌ی گیج شدن، رو به بالا چرخاند. مشتری دوم هم دستانش را به نشانه‌ی «نمی‌دانم» رو به بالا چرخاند و شانه‌هایش را بالا انداخت. عکاس یک پاکت خالی از زیر پیشخوان، روی پیشخوان گذاشت و مشتری شماره دو خواست چیزی بگوید که مشتری شماره یک به مشتری شماره دو گفت:
-آقا بریم این دوازده عکس من نصفش رو می‌دم به شما پولش رو هم دادم هیچ پولی هم نمی‌خوام. بریم دیگه. حالا شما شیش تاشو مصرف نکرده باید جدید بگیرید. کو تا شیش تا رو مصرف کنید و همیشه هم می‌گن برو عکس جدید بگیر!
-چه عرض کنم، بله! کو حالا تا شیش تاشو مصرف کنیم.
مرد عکاس گیج مانده بود.
مشتری‌ها از مغازه بیرون رفتند که زن با عجله پشت سر مشتری‌ها در سالن را بست و با خنده قفل کرد. با لبخند به مرد و سیگار به دست و لب و گام‌های بلند به سمت آتلیه‌ی خودش رفت.
مرد هم با لبخند به فکر مانده بود. مات مانده بود و با خودش فکر می‌کرد: «یعنی مشتری‌ها توافق کردند؟! یعنی چه؟!»
مرد خواست یک نفر دیگر را پیدا کند و هر چه او گفت را بپذیرد. اما فکر کرد آن یک نفر باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد که خودش حرف او را برای این مورد قبول داشته باشد؟! اصلاً اگر آن یک نفر شایسته‌ی سوم یعنی جدا از خود و زن آرایشگر را شایسته‌تر از خودش بداند، پس چگونه خودش را شایسته‌ی این داوری می‌داند که درست می‌فهمد آن نفر سوم داوری شایسته‌‌تر از خودش و زن است؟ زنی که او هم همه‌ی کارش با چهره‌ی آدم‌هاست. تازه خودش چهره‌ها را زیبا و زیباتر می‌کند. و تغییرات را شاید بهتر از عکاس می‌فهمد. و فکر کرد؛ «شاید او بهتر دگرگون شدن چهره‌ها را می‌فهمد!. آیا می‌توانم مطمئن باشم او بهتر می‌داند؟» دو نفر گفتند این عکس این فرد است و دو نفر گفتند دیگری‌ست. زن هم آدمی‌ست که همیشه با چهره سر و کار دارد. همه‌چیز برابر است و راهی نیست. دو به دو مساوی. نه پاسخ درستی نداشت. این‌گونه به ذهنش رسید که این جریان پاسخ درستی ندارد.

به دستگاه چاپ برگشت و نام پاکتی کنار دستگاه را دید که قرار بود عکس‌ها را یکراست در آن بگذارد. چیزی یادش نیامد. تنها حرف آخر پاکت را نگاه کرد. «ی» داشت. دستگاه را نیمه‌کاره کنسل کرد و بدون نگاه به عکس نیمه‌چاپ کج و معوجی که شاید مشتری شماره یک یا شاید شماره دو بود را در سطل آشغال ریخت.
ساعت مچی‌اش را نگاه کرد.
ساعت هشت بود. به پیشخوان آمد و گفت:
«واقعا اون بود؟»
زن که در سالن خودش بود و کمی صدایش عوض شده و کشدار حرف می‌زد از داخل سالن آرایشگاه گفت:
-آره
-یعنی من اشتباه کردم؟
-من اشتباه کردم. چه فرقی می‌کنه؟
-آخه تو هم آدمی هستی که فکر نمی‌کنم اشتباه کنی.

-می‌گم اشتباه کرده باشم برای ما چه فرقی داره؟ الآن باید بریم. اینه که مهم‌ترین چیزه.

-دنبال جواب درستم

-زمانمون رو برای چیزی که درست یا غلط بودنش برامون فرق زیادی نداره نذار.

-فرق نداره؟

-نه

-به خودم شک کردم

-نکن

-یعنی این چی بود؟
-رو دیوار چی نوشته؟
-چی؟
-رو دیوار.
-کدوم دیوار؟
-دیوار سمت من
مرد به دیوار نگاه کرد. تابلویی را برای بار هزارم دید که با خطی خوش نوشته بود:
«پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد.»
مرد گفت:
-پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد؟
-بله این هم جواب درست عزیزم. وقت نداریم که! باید بریم دنبال حال. شبه ها. شب. می‌ره. بی‌جبران. دیر می‌شه. حیف نشه.
مرد صدای اسپری شدن چند عطر را شنید.
او هم فوری ادکلنش را از کیف دستی‌اش در آورد و دو سه پاف زد. بعد از چند ثانیه صدای پاهای زن آمد. آرایشش را تازه کرده با کیف و پالتوی مشکی به مرد گفت:
«بریم؟»
بوی عطر یکدیگر از دور برایشان می‌آمد.
مرد اورکت‌اش را پوشید، کیف دستی را برداشت و در را باز کرد. زن جلوتر رفت بیرون در، دم راه‌پله منتظر ماند.
از پله‌ها پایین آمدند، در خیابان رفتند تا به در کافه رستورانی رسیدند. مرد اول داخل رفت و جا را ورانداز کرد. در را برای خانم باز کرد، زن داخل شد. کنار دیوار قرمز و دو طرف یک میز گرد دو نفره دو سایه روی دیوار افتاده بود. زن با صدای مست گفت:
«به سلامتی چی بخوریم؟»
مرد با صدای دورگه و رها گفت:
-آ ببین چی به کله‌م اومد. البته تو آوردی. به‌سلامتی اینکه دیر نشه برای یاد گرفتن زندگی.
زن با خنده‌ای از سر خودپسندی گفت:
-من آوردم؟

-آره

-من چیزای خوب می‌آرم

-بله

-به سلامتی اینی که گفتی باید دو شات پشت هم بخوریم.
-البته تو هستی نمی‌ذاری دیر شه.
همچنان زن با همان حالت خنده گفت:
«آره آفرین ازم یاد بگیر. حرف من رو گوش کن.»

بعد از گفتن این جمله، زن مکثی کرد. چهره‌اش عوض شد. با حالتی که کمی جدی و مهربان شده بود که انگار باور کردن این جمله توسط مرد برایش خیلی مهم بود، ادامه داد:
«اگر هم یه وقت یه چیزی تازه یاد گرفتی که بعد از یاد گرفتنش زندگیت رو خیلی دوست داشتی، اول تباهی‌های قبل از اون یاد گرفتنت رو ببخش؛ تا اون یاد گرفتنت کارش رو در زندگیت شروع کنه.»
مرد لب پایینش را گاز گرفت. دست‌های زن را دو دستی گرفت و با مکث گفت:
«باید خودم رو برای قبل از شنیدن این حرف هم ببخشم!».
زن دوباره شاد و سرزنده شد.
شات‌ها را در دست گرفتند و ساعدهایشان را در هم قفل کردند. زن با آرنجش زیر شات مرد زد تا همه‌ی نوشیدنی را ناگهان بالا بیندازد. مرد یکی دیگر پشت هم پر کرد و نوشیدند.
چهره‌هاشان در سایه‌ی روی دیوار قرمز در هم قفل شد.
به‌سوی خانه می‌رفتند. در خیابان بخار نفسشان در هوای سرد پیدا بود. می‌پریدند و می‌چرخیدند. به‌هم نزدیک و دور و نزدیک می‌شدند. در کوچه‌ای پیچیدند.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#حامد_شهیدی
#شب‌های_درست
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی