خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان ( “چل‌ تکه” اثر رویا مولاخواه)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “چل‌ تکه”
✍️ رویا مولاخواه

 

تو چشم‌های سیاهی داشتی. از آن‌ها که خودت می‌گفتی بهشان دارک. چشم‌هام سیاهی رفت. همیشه از اینکه پتو بیفتد روی صورتم یا مثلاً دمر بیفتم توی خواب می‌ترسیدم. تو می‌دانستی من فوبیای خفگی دارم. دارم توی خودم دست‌وپا می‌زنم. کسی مرا که دمر افتاده‌ام و توی سیاهی و تاریکی ممتدی دست‌وپا می‌زنم، برنمی‌گرداند.

ویژگی خلاقِ با صورت پهن زمین شدن، لاک‌پشت‌طوری است؛ مثل وقتی که توی استخر، مربی شنا می‌گفت دست و پاهاتان را توی شکمتان جمع کنید و خودتان را گرد کنید.

وقتی توی خودت گرد می‌شوی، گرداب‌ها از سرت می‌گذرند و تو توی لاک خودت آن‌قدر تو افتاده‌ای که نمی‌توانی سرت را برگردانی. گاهی خودت فرومی‌روی توی لاک خودت. گاهی هم سرت را می‌چپانند توی خودت. ‌توی گونی، توی لحاف چهل‌تکه… .

تو لحاف را از دستم کشیدی و خندیدی. صورتت در آن لحظه شبیه کاراکترهای انیمیشنی شده بود. برایت طرح‌های رنگ‌رنگی و چهل‌تکه‌اش دخترانه بود.

خندیدی و لحاف را روی سرت انداختی و حجاب گرفتی. داشتی عشوه می‌آمدی و لب‌هات زیر سبیل‌های نورِسَت می‌خندید. تو می‌دانستی من دلم برای خنده‌هایت ضعف می‌رود؛ برای همین هنوز هم داری توی تاریکی به من می‌خندی. خنده‌هایت شبیه ابر قهرمان‌های لیگ عدالت بود. ‌توی سری فیلم‌هایی که دانلودشان کرده بودی و توی همۀ فلش‌های مشترکمان که پر از فیلم‌های تو بود خنده‌های تو دارد لود می‌شود.

حتی وقتی نمره‌ها‌ی مستمر کلاس را قایم می‌کردی و داشتی با فتوشاپ نمرۀ امتحانت را برای من تغییر می‌دادی، لب‌هایت می‌خندید. زیر سبیل‌ها‌ت که حالا شبیه شمعدانی که برای من از جلوی دانشگاه خریدی بلند و پرپشت شده بودند و می‌توانستی از زیر نگاه جدی من که مدام سین‌جیمت می‌کردم که: داری چکار می‌کنی؟ خنده‌ها‌یت را بدزدی…

تو دوست داشتی من سین‌جیمت کنم وگرنه چرا می‌آمدی و گوشی‌ات را تلویزیون‌طور، جلوی من هی می‌گرفتی و پیام‌هات جلوی من‌وتو، بالا و پایین می‌شد و ریسه می‌رفتی از چپ‌چپ نگاه کردن‌هام… .

من سرم گیج می‌رود توی این سیاهی ممتد و تو چشم‌های سیاهت را لرزاندی توی صورتم و چیزی گفتی. لب‌هات نجنبید؛ اما من می‌دانستم از وقتی عصر آن روز که توپ چل‌تکه دستت بود و عرقت تا فقراتت می‌چکید، آمدی و مرا دیدی که دیگر سین‌جیمت نمی‌کنم و چپیده‌ام توی این قاب و از خنده‌ها‌یت ضعف نمی‌روم. دل‌ودماغ نداری خنده‌ها‌یت را بلند کنی، آن‌قدر که انیمیشن شوی و چشمان دارکَت ریزتر شوند.

من فوبیای سیاهی دارم و منتظرم تا لحاف را از سرت دربیاوری. ‌تو همیشه دوست داشتی ادا دربیاوری و حتی وقتی مرا جمع کردی توی قاب و گذاشتی زل بزنم به قد کشیدن شمعدانی و سبیل‌ها‌ی تو، داشتی می‌خندیدی و دهانت را کش می‌دادی تو انعکاس شیشۀ من و می‌دیدی من خنگ‌طور، با این دکلتۀ سیاه که گیر کرده توی تنم، توی استمراری ابدی، خنده‌ام را توی دارک چشم‌ها‌ی تو ثبت کرده‌ام.

تو آن روز هم که آمدی و عرقَت می‌چکید روی پارکت‌ها و دست‌های وارفته‌ات روی شانه‌ها‌ت و دیدی من با کارد بالای توپ چل‌تکه‌ات ایستاده‌ام و شکمش عین زایمان سگ طبقه‌بالایی‌مان وارفته و باد معدۀ توپ، پُر شده تو خالی اتاق، دارک چشم‌هات لرزید و لفظ «مامان» تکه‌تکه تپید توی گلوت و من خنده‌ها‌ت را گم کردم توی سیاهی قاب‌ و تو گوشی‌ات را پس کشیدی و بعد از آن پیام‌هات، تلویزیون‌طور بالا و پایین نرفت.

من کز کردم توی قاب و دکلتۀ سیاه چسبید دور بدنم تا تو که خنده‌ها‌ت را پشت سبیل‌ها‌ت قایم کرده بودی بیایی به شمعدانی آب بپاشی و به استمرار خندۀ دکلته‌پوش من دستمال بکشی و چیزی زیر لبت بجنبد و بعد نگویی و کارهایی بکنی که دل من توی قاب بلرزد و این عجز سکنا که دست‌هایم را لمانده توی عکس، رویم فشار بیاورد و تو فشار مرا حس کنی و بغلم کنی تا قلنجم توی قاب بشکند.

می‌دانستی من فوبیای تاریکی دارم؛ برای همین وقتی داشتی یواشکی پیام‌ها‌ی گوشی‌ت را بالا و پایین می‌کردی، سرت را از من دزدیدی و ندیدی که من دلم لرزید وقتی تو ابروهایت را بالا بردی و چشم‌های دارکت لرزید؛ شبیه وقتی توپ چل‌تکۀ پاره‌ات را از پنجرۀ آشپزخانه پرت کردی بیرون و دست مرا از شانه‌ها‌ت پس زدی. من دست‌هایم توی این دکلته از شانه‌ها‌یم جدا نمی‌شود وگرنه می‌خواستم سرت را بغلم کنم و تو گوشی را زمین نگذاشتی و صدای در افتاد به دلم توی عکس. چیزی نگفتی و لب‌هات جنبیدند و من می‌دانستم که داری می‌گویی نمی‌توانی در برابر زور سرت را خم کنی تا کسی بیاید آرزوهای تو را پاره کند.

و داری تلاش می‌کنی توپ‌ها‌ی چله‌تکه‌ای بسازی که پاره نمی‌شوند و در تمامیت جهانی، قرار است لیگ عدالتت گردطور، همه را راضی نگه دارد. ‌خیلی چیزها می‌گفتی و من می‌دانستم این‌ها خیلی از چهل‌تکه بزرگتر هستند؛ آن‌قدر که اگر روی سرت بکشی گم می‌شوی. اصلاً گُمَت می‌کنند. من می‌دانستم تکه‌ها‌ی بزرگ اگر به‌هم بچسبند لحاف سنگینی می‌شوند که خواب همه را برهم می‌زنند. تو دیدی من توی خندۀ استمراری‌ام گیر کرده‌ام و نمی‌توانم غر بزنم. خندیدی و ندیدی من دارم توی این دکلته می‌ترکم.

تو صدایشان را شنیدی و می‌دانستی می‌خواهند روی سرت گونی بکشند. تو سبیل‌ها‌ت نمی‌خندید؛ اما چشم‌هایت را به‌سمت من گرداندی و دیدی استمرار خنده از لب‌های من دارد کنده می‌شود. ‌

در تقلایی که می‌بردنت با تُک انگشت قاب مرا برگرداندی… .

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#رویا_مولاخواه
#چل_تکه
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان