خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

شنبه‌ها با شعر (شعری از امیرعباس‌ فرجی)

شنبه‌ها با شعر

اشعار منتخب
به کوشش دبیر شعر سمیه جلالی

شعری از امیرعباس‌ فرجی

حلزون بودم در فواصل شانه‌هایت
حلزون بودم آن شیار دوال را به نرسیدن
میان دو خمره‌ی آکنده
جان بر مقتل به جانب آن تبریزی پوشیده بر گلوت کشاندن
(چه کَل ها که در خیز از دروا ی میان دو کتفت
شاخ بر سنگلاخ ممات شکستند)
حلزون بودم به تاخت
در آن اتاق عاریه‌ای که شب را از ران‌های مادیان مستور
در جداره‌های تنت
تا وصول آن پروانه‌ی خفته‌ی لزج،
که کوخ ویران بر گرده‌ی بی‌کفیل گرفته
مرگ را در آن جغرافیای بعید
غرق شدن در مغاک جناق کوچک تو میدانستم

کدام درخت آیا مگر بلوط
کدام درخت آیا مگر افرا
کدام جنگل آیا مگر الیپی
کدام جنگل آیا مگر سیاهکل
صدای گریه ی حلزونی را
به درد استخوانی شکسته در مهره‌های گردنش شنیده است؟

کدام شیار آیا
مگر آن چاک امن و خاموش
چشم‌های مستمر مرا می‌توانست
پنهان زیر پیراهنش
با خود به آن سرزمین هفتادمتری ببرد؟

کجا آن سایه‌ی منکسر
از ائتلاف سلسله‌‌ی طره‌های ریخته‌
بر کاناپه‌ی وامدارت
پیروز بازگشته بود،کجا؟
کجا آن جنگجوی بی کلاهخود
از اصابت نام نمور از لبانت بر شقیقه‌ی افروخته‌اش
جوان بازگشته بود،کجا؟

طول و عرض این سجل را اگر چه
هنوز به قدر کفایت در سوگ آن دست‌ها نگریسته بودم اما
سرزمینی را فرا گرفته بود سرخ و کبود،
خون آن چنان بود
که شاملش بودی
و آن شریان منقطع گویی دهانی بود
به ترتیل شعری که لای پیراهنت پیچیده بودی
تو با آن دستهای کوچک و مهربان
موعد مرگ بر بالینم را میدانستی

من این گوزن مستتر در شب بی چراغ را
از ضلع شکسته‌ی این شعر اگر بیرون کنم
قرحه‌ی چاک خورده ی
آن شاخ‌های خموده‌ی محزون را
تا چند بر کفالت این پیراهن سیاه موروثی خواهم پایید
با آن پرندگان بغ کرده زیر پیراهنت
بر زانوانم بنشین و ببین که خون چگونه از هیبت شب عدول خواهد کرد
که خون از سیاهی نشت خواهد کرد
خون از بوستان نهم رود خواهد گرفت
و تمام اتوبان را به جنوب تنهایی خواهد گریست
آن جا رگی خفته بود در گلویم
رگی مگو
رگی مستور زیر پوست تفتیده‌ام از هراس کاردها
تو آن را اگر یافتی
بسان هق‌هق برنویی
بر جوانی منتفی گوزنها ببوس

البرز دوام زاگرس بود آن شب
و دستهای کوچکت درختان بلوط روییده در کتفهایم،
سگی از گلویم
سگی از چشمهایم
سگی از ظلمات دهانم
ما تو را بو کشیدیم
ما مثله مثله تو را بو کشیدیم
ما آن شب به قصد جان
آن جان مصادف را بو کشیدیم
و یک به یک به ضرب آن زن یگانه‌ی ضمیمه‌ی ملحفه‌ها از پا در آمدیم

برف بود یله بر شانه‌های شب
برف بود
و نام تو چون سینه‌های ماسیده ی ماده گوزنی گرم بود و بخار آلود
برف بود و
حزن چون رد گرگی دویده بر تن خیابان
رگی بود برافروخته بر گردنم،
چه کسی گریه را به سجل پدری صدا خواهد زد
چه کسی گریه را
چه کسی را گریه…

او بزرگ بود او
به فراخورِ زن بزرگ بود
و در من پیدا بود با دستهایی که از شانه‌هایم آویخته بودند
لب‌های مانده در گودال شانه هایم
و انارهای رسیده ی به قاعده ی مشت هایم
در من هویدا بود
آشکار چنان پرنده ای در بی سنگری آسمان
با گردنی منتسب به مادیان‌های ترکمن
و آن دستهای کوچک رسته بر جان عزیزش
ای من فدای گیسوان بی شیوه ی تو
ای من فدای چشم‌های پرنده سان تو

تمبرها را باد می‌برد
نشانی‌ها سنگین در زهدان مگوی ما رسوب می‌کنند اما،
و کلمات چون نعش‌های سنگ بسته‌ی ناگزیر
در سپید رود فرو میمیرند،
فِرِم‌ها را باد می‌برد
چشم‌ها اما ورای پوستها ریشه می دوانند
و آن بی شمار پرندگان مرقوم
و آن لایزال آسمان ریخته در مکعب فرتورها
و آن بی حساب شاخسار رگ شده
مویرگ شده
بر جناق آسمان اعظم ابدی میمانند

فراق سایه‌اش مستدام بود
فراق دوام بود
و درب‌ها چون دهان مردگان منتفی بودند
مرگم گرفته بود
از کناره ها
لرز به اجابت استخوان‌ها‌ی ویرانم
دست میسایید
چهل ساله بودم
بی ولد
چهل ساله بودم
پی نداشتم
منقطع
رگ‌ها به چشم‌ها منحصر بودند
و کلمات
جوان جوان یکایک زلف به آب و شانه از غسالخانه می‌آمدند
سکوتِ عظما بود
و هر کلمه کسر از روایت تو
بیهودگی بود
سوگ فراخور بود
و سجل‌ها را دَلَمه شده از دریا بازستانده بودند
نامی در میان نبود
و هیچ کس
دیگری را مگر به بوییدن نمیشناخت
و الا خون
تنی شناسه ای نداشت
من اما پشت سنگی عظیم
به درون گریستم
و نام تو را مستتر میان بغض‌هایم
به زبان مادر‌ی‌ام آواز خواندم
تا در جوار مرگ از ترسم بکاهد.

 

لینک ارتباط با دبیر شعر فصلنامه ماه‌گرفتگی:
https://t.me/MAHIGOOLI

#امیرعباس_فرجی
#اشعار_منتخب_در_سایت
#سمیه_جلالی
#شنبه_های_شعر
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه_گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان