خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه ” انگیزشی ” اثر مونا رستمیان)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه ” انگیزشی ”
✍️مونا رستمیان

 

نمی‌شود که به راحتی بگذری و بروی! بعضی وقت‌ها نمی‌توانی فرار کنی! باید بایستی  و بگذاری تمامت باشد! این وقت‌هاست که ظرف تو را بزرگتر می‌کند!

همین‌طوری صحبت می‌کرد که مثلأ انگیزه بگیری! بیشتر ترست می‌گرفت ولی! آقا رضا مربی NA به قول خودش ۸ سال پاک مانده بود و به همین انگیزه‌ها زنده که بیاید به کسی انگیزه بدهد و الهام‌بخش کسی باشد. الهام‌بخش من هم بود وقتی می‌خواستم صحنه را ترک کنم که عصبانیتم فرو بنشیند اما ایستادم و ضربه را زدم! چاقو ضامن‌دار هم همراهم نبود! فرزانه آنقدر نحیف بود که یک ضربه دست از پا درش آورد. سرش خورد به لبه پنجره وگرنه که حالا اینجا زندانی بند ۷ زندان بزرگ نبودم!

خونش که پخش شد کف خانه و از زیر لگوهای بابک راه افتاد تا دم آشپزخانه که چای روی گازش می‌جوشید، تازه انگار حباب ترکیده باشد یادم افتاد باید به کسی زنگ بزنم شبیه فیلم‌ها. آمبولانس نیم ساعت بعدش که رسید فرزانه رفته بود.

از زندان به آقا رضا زنگ زدم بعدها! شماره‌اش را نوشته بودم روی دفترچه تلفن جیبی‌ام. خودش می‌گفت شماره‌اش را چند جا بنویسیم که وقت وسوسه دم دستمان باشد. من را که یادش رفته بود اما با لحن مثلأ آشنا صبر کرد تا خودم را معرفی کنم و بعد بگوید: بله شناختم محسن جان!

گفتم من آدم کشتم آقا رضا! پیش از آنکه آن صدا بپرد وسط حرف‌هایم که این تماس از سوی فلان بدبخت زندانی است! گفت از شماره فهمیدم که زندان است! رفقای زندانی زیاد دارد.

بعدش سکوت کرد. گفتم شما گفته بودی بعضی وقت‌ها نباید فرار کنی! منم وایسادم و زدم!

  • من اگه همچین حرفی زدم…

نگذاشتم حرفش کامل شود. قطع کردم. دلم می‌خواست عذاب وجدانم را بین این و آن پخش کنم که کم شود ازش. نگاه فرزانه که روی دیوار رو به روی آشپزخانه خشک شده بود، روی دوشم سنگینی می‌کند. باید هزار جور نشئه کنم که یادم برود. اینجا هم که مجبوری قر و قاطی بزنی و بعدش هم جلوی صد نفر دولا راست شوی. یک بار هم که تشنج کرده بودم سر نشئگی، برده بودندم درمانگاه زندان. به خودم که آمدم دیدم یارو ایستاده بالای سرم و براندازم می‌کند. بعد هم گفت:

  • گزارش نمی‌کنم! چون برات بد میشه! ولی تو هم باید جبران کنی! حالا بهت میگم چطوری!

بعد هم که دست از سر من برنمی‌داشت و وقت و بی‌وقت صدایم می‌زد توالت زندان! بلد بودم چون یکی از عموها بچگی‌ها یادم داده بود. مهارتی بود در نوع خودش! از من که کار زیاد راه انداخته بود. خودم هم چند وقتی می‌شد خاموش کرده بودم. یعنی حتی آن روز هم که رفتم سراغ فرزانه که بگویم من ۴۸ روز است که پاکم و دلم برای بابک تنگ شده، وقتی دیدمش روشن نشد. سر دوره شنیده بودم که از عوارض ترک است. حالا هم لابد از عوارض نشئگی است. ولی بعضی‌ها هم خوب روشن‌اند هنوز مثل این نصیری درمانگاه که دیگر ول‌کن ماجرا نیست!

فرزانه هم البته طوری رفتار می‌کرد که دلت نمی‌خواست دست بکشی روی موهای طلایی‌ وز شده‌اش. یک تاپ صورتی دوبندی هم پوشیده بود که بند سوتین مشکی‌اش از زیر بندها پیدا بود. چاق‌تر از وقتی بود که از خانه رفت. روی دیوار هم عکس بابک جلوی یک دکور قهوه‌ای رنگ بود که مثلأ قرار بود مزرعه‌ای چیزی باشد. دستش هم یک گندم داده بودند. لپش را هم انگار صورتی کرده بودند.

فرزانه در را باز کرد و گفت: بیا تو!

نشستم همانجا روی صندلی میز ناهار خوری! همه وسایل به چشمم ناآشنا بودند. وسایلش را نبرده بود. یک دامن گل‌دار هم پوشیده بود که با هر قدمش می‌رقصید توی تنش!

هنوز دوستش داشتم. هرچند از جای بخیه روز آخر روی پیشانی‌اش خجالت می‌کشیدم! روی همان زخم طول درمان گرفته بود و جدا شده بود!

چای ریخت و گذاشت جلوی من. برای خودش هم یک لیوان طلایی بزرگ برداشت که رویش چیزی نوشته بود. گفت: نمی‌شه ببینیش محسن! گناه داره! عادت کرده اینجوری!

گفتم: منم گناه دارم!

به لودگی پا نمی‌داد. نمی‌خواستم دعوایمان شود. دلم برایش تنگ شده بود. گفتم: ببین من ۴۸ روزه پاکم! فقط به انگیزه دیدن بچم! قانونم که بهم اجازه می‌ده! یعنی تو نمی‌تونی جلوی منو بگیری! پس بهتره که با هم کنار بیایم.

طوری خونسرد بود که انگار نه انگار آخرین باری که با هم زیر یک سقف بوده‌ایم آنطور سرش را شکسته‌ام. بدش نمی‌آمد درگیری ایجاد کند که قرار منعی صادر کند. از وقتی با این دختر وکیل کلاس داستان‌نویسی جور شده بود از این کارها یاد گرفته بود.

خونسردی‌اش عصبانی‌ام می‌کرد. یک‌هو آمد به دهانم که: اون دوست‌دخترت کی بود؟ وکیله؟ که کمک کرد برینی تو زندگیت! از اونم بپرسی همینو بهت می‌گه.

از جایش بلند شد و گوشی‌اش را برداشت.

  • الو عشقم! آره اینجاست! یه سوال حقوقی دارم!

بعد هم با یک عشوه‌گری لزج زد زیر خنده!

  • میگه که من نمی‌تونم جلوش رو بگیرم که بچه‌شو ببینه!

بعد یک قهقهه دیگر گوشی را گذاشت روی اسپیکر:

صدای زن از آنور خط می‌آمد که مثلأ می‌خواست رسمی حرف بزند و خنده‌اش را پنهان کند! یک سری قانون شمارد و بعد ته جمله‌اش را هم اینطوری بست که:

  • اینطوری براتون بهتره محسن جان!

همان‌موقع بود که پا شدم از خانه بزنم بیرون یا آن‌وقتی که فرزانه از روی اسپیکر برداشت و باز هم خندید و گفت : نه این دیگه میره! چایش رو هم خورده خاله‌ش!

قطع که کرد ایستاده بودم و فکر می‌کردم چطور بزنم که برازنده‌اش باشد. خنده هنوز گوشه لب‌هایش بود. بعد هم ابرو بالا انداخت و با اشاره سر در ورودی را نشانم داد.

من هم یک بار رفتم که بروم و بعد یاد حرف آقا رضا افتادم و برگشتم!

هزار بار این جزئیات را مرور کرده‌ام در دادگاه و در مغز شلوغم! هر بار هم که می‌گویم یک چیز جدیدی یادم می‌‌آید. مثلأ الان یادم آمد که یک قطره خون پاشیده بود روی عکس مزرعه بابک. درست وسط عکس، کنار گندم‌هایی که دستش بود.

دیگر هم ندیدم بچه را. معلوم نیست حالا کجاست. شاید یک روزی عفوی چیزی بخورم و بروم پایین پایش بنشینم و بگویم که امیدوارم این دست‌های عصبانی را به ارث نبرد.

که برای من و تخم‌ و ترکه‌ام واجب است که بعضی وقت‌ها فرار کنیم. که نایستیم به قول آقا رضا که تماممان باشد!

باید کسی این حرف‌ها را برایش بگوید، کسی‌که پدرش باشد!

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#انگیزشی
#مونا_رستمیان
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان