خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان ( داستان کوتاه ” سونات مهتاب ” مهسا مظهری)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه ” سونات مهتاب ”
✍️مهسا مظهری

 

پنجره باز بود. پرده‌ی سفید توری را کنار کشیده‌بودند و قسمتی از پرده گیر کرده‌بود پشت پنجره. چراغ تیر برق روشن شد و سایه‌ی مرد افتاد کنار دیوار. دستش را بلند کرد و چمدان را از طبقه‌ی بالای کمد بر‌داشت. رنگ قرمز چمدان به مرور زمان خاک گرفته‌بود و قرمزی‌اش کمتر به چشم می‌آمد. دست به گرد و غبار روی آن ‌کشید و گفت: اگر باران بگیرد رودخانه‌ها سرکش می‌شوند و باد… کمی فکر کرد و ادامه داد: من می‌روم تا فردا روز دیگری برای ما باشد.

چمدان را باز کرد و زیپ بالایی را کشید. باز نشد. دوباره محکم‌تر کشید. زیپ دو میلیمتر باز شد و سرش کنده شد. ته زیپ را با دست کشید و چند میلیمتر بیشتر زیپ را باز کرد و انگشت اشاره را بین دندانه‌های زیپ گذاشت و آن را تا انتها باز کرد. یک نقشه‌ی راهنمای شهری را بیرون آورد و روی زمین  پهن کرد.

گوشه‌های نقشه زرد شده‌بود. یک لکه‌ی قهوه‌ای درست افتاده‌بود وسط نقشه و مرز چند شهر را مخدوش کرده‌بود. مرد خطوط راه‌آهن را با انگشت دنبال کرد و انگشت را رو به پایین کشید. روی راهنمای نقشه دنبال جنگل‌های کوهپایه‌ای گشت و انگشتش را بر نقشه روی رنگ سبز پر رنگ گذاشت و به طرف غرب کشید.

زن بلند شد نشست و به شمع‌هایی که روی میز آرایشش می سوختند نگاه کرد. دستش را دور زانوهایش حلقه‌کرد و به سمت شمع‌هاکه تا نیمه آب شده‌بودند فوت کرد. قطره‌های موم روی هم ریخته‌بود و شکل موج داشت. شعله‌‌ی شمع‌ها لرزید اما خاموش نشدند. موهای زن ریخت روی صورتش. موهایش را عقب زد و دوباره فوت کرد. موهای سیاهش کمی وز شده بود.

زن گفت: هیچ وقت آن کار را کرده‌ای، با دست‌های خاکستری موهاش را کنار زده‌ای؟

مرد با انگشت اشاره اش روی در چمدان شکلی شبیه نت‌های موسیقی کشید وگفت: دو ر می فا، لحظه ای فکر کرد و پرسید راستی می دونی بتهوون وقتی سونات مهتاب رو می‌نوشت عاشق کنتس بود.

زن گفت: وقتی بهش گوش می‌دم احساس می‌کنم در گورستانی خلوت هستم. صدای خنده ش قشنگ بوده و برای همین بتهوون عاشقش شده. مرد خندید.

زن گفت: بی‌فایده‌س.

مرد گفت: اگر بود سونات مهتاب رو نمی‌نوشت.

زن گفت: صدای خنده‌ی کنتس؟

پای راستش را از تخت پایین گذاشت. پابند نقره‌ از پایش باز شد و کف اتاق کنار دمپایی قرمز افتاد. یک لنگه وارونه شده بود و یک تکه کاغذ به آن چسبیده‌بود. دستش را برد زیر بالشت و گیره‌ی مویش را برداشت و آن را میان لب‌هایش گذاشت و موهایش را از دور شانه و صورتش جمع‌کرد. موها را چند دور پیچاند و پشت سرش برد. دوباره موها را رها کرد. گیره را از میان لب‌ها برداشت و با انگشت اشاره یک دسته مو را جدا و آنرا را دور انگشت پیچید و رها کرد مو فر خورد و روی صورتش افتاد.

مرد به طرف قفسه‌‌ی کتاب‌ها رفت و کتابی را از بین کتاب‌ها بیرون کشید نگاهی به عنوان کتاب انداخت و کتاب را به جایش برگرداند. چند کتاب دیگر را بیرون کشید و آخر سه کتاب جلد مشکی را گوشه‌ی چمدان گذاشت و گفت: من همه چیزم را برای هنر دادم و زیادی هم یاد گرفتم، در واقع هیچ‌چیز.

نقشه را جمع‌کرد. چیزی یادش آمد. نقشه را روی کف دست باز‌کرد و در راهنمای نقشه دوباره رنگ سبز جنگل‌های کوهپایه‌ای را نگاه کرد. با دست چپ نقشه را در هوا نگه‌داشت و با دست آزاد رنگ آبی رودخانه‌ها را لمس کرد. آرام انگار با خودش حرف بزند گفت: این نقشه قدیمیه. حالا یا خشک شدن یا تغییر مسیر دادن. نقشه را به همان شکل باز روی زمین انداخت.

چراغ تیر برق خاموش شد اما ماه در تاریکی می‌درخشید. مرد کشوی میز آرایش را بیرون کشید و وسایل اصلاحش را برداشت . وسایل را گذاشت روی میز آرایش و دستش خورد به جا شمعی. یکی از سه شمع درون جا شمعی افتاد و خاموش شد.

مرد شمع را برداشت و آن را با شعله‌ی یکی از شمع‌ها روشن کرد و سرجایش گذاشت. زن گفت: هیچ چیز. برای همین هیچ‌ها شمع روشن می کنیم. نیاز داریم یکی دیگه هم شاهد ما باشه. اونم تو نور ملایم یه شمع. مرد گفت: یه شمع نه، چند تا شمع. شاید لازم باشه میلیون‌ها شمع روشن کنیم.

زن گفت: چطوره یه آواز جدید رو تمرین کنیم. راست میگی اگر فایده‌ای نداشت سونات مهتاب رو نمی‌نوشت.

مرد گفت: کاش یادم نمی‌آوردی چه زندگی گهی دارم.

ریش تراش را برداشت . کمی خمیر کف‌صابون به سمت راست صورتش مالید. در آینه به صورتش نگاه‌کرد و خمیر را با انگشت اشاره تا زیر چشم‌ها مالید. یک طرف صورتش سفید‌بود. ریش‌تراش را گذاشت روی میز آرایش کنار جا شمعی. رفت سمت چمدان و یکی از کتاب‌ها را برداشت و شروع‌کرد به ورق زدن. آهسته کتاب را ورق می‌زد و گاهی سرش را تکان می‌داد. بعد کنار چمدان نشست. هر سه کتاب را برداشت و گذاشت روی زمین. وسایل داخل چمدان را جابجا کرد و پاکت نامه را بیرون آورد. کاغذ‌های درون پاکت زرد شده‌بودند.

با وسواس یکی از نامه‌ها را جدا کرد . رفت جلوی آینه و خمیر کف صابون را با کاغذ نامه از صورتش پاک‌کرد.

بیرون باران شدیدی شروع شده‌بود. زن رفت کنار پنجره و سرش را برد بیرون. چراغ تیر برق که روشن می‌شد شرشر باران را می‌دیدی که یکریز می‌ریخت پایین. چراغ که خاموش می‌شد هیچ نشانی از باران نبود. با اینکه اواخر اردیبهشت بود اما شب‌ها هوا سرد می شد. با روشن شدن چراغ نیم رخ زن روشن شد و نور افتاد روی پلک‌هاش. مژه‌های بورش قشنگ بودند. مرد نگاه کرد. مژه‌های بور زن واقعا قشنگ بودند. مثل درخت‌هایی که روی کوهپایه‌ها روییده‌بودند. زن دستهایش را دور تنش حلقه کرد و گفت: پس امشب شب آخره.

مرد پابند نقره را از زمین برداشت و گفت: قطار‌های سریع‌السیر با کمترین تاخیر وارد ایستگاه‌ها میشن. آخرین بار فقط هفده دقیقه معطل شدم. دختره خیلی جوان بود. با کفش‌های قرمز پاشنه بلند به سختی راه می‌رفت. مثل یه پرنده که وقتی بارون شدید میشه میره لای شاخه‌ها، قطار که رسید، پرید روی ریل. صدای سوت قطار بلند شد و مامورهای ایستگاه به سرعت وارد عمل شدند و با برانکارد اومدند تا مسافرها بتوانند زودتر بروند و به کارهایشان برسند.

زن گفت: قبلا می‌تواستی یه قهوه سفارش بدی و انگشت‌ها رو فشار بدی به لیوان گرم و به کوه‌های پشت ایستگاه نگاه کنی و منتظر ورود قطار باشی.

مرد گفت: وقتی درخت‌ها رو قطع می‌کنند، پرنده‌ها کجا خونه می‌سازند؟

پابند را دور انگشتش چرخاند و به ستاره‌های کوچک آویزان از آن نگاه کرد و گفت: میخوای پابندت رو ببندم یا از این هم خسته‌شدی؟

زن گفت: کنتس شب‌ها به باغ می‌رفت و به سوسوی ستاره‌ها نگاه می‌کرد. البته اگر مهتاب بود. آخه تو هوای ابری نمیشه ستاره‌ها را دید.

مرد رفت کنار پنجره و از روی شانه‌ی زن آسمان سیاه را نگاه کرد. باران می‌بارید و هیچ ستاره‌ای دیده نمی شد. زن دستش را جلو آورد. مرد پابند را کف دست او انداخت. زن به پنجره تکیه داد و پابند را دور انگشتش چرخاند و به ستاره‌های کوچک آویزان از آن نگاه کرد.

چراغ تیربرق روشن شد و پولک‌های لباس خواب زن درخشیدند. شانه‌ی راست زن برهنه بود. مرد نزدیک تر شد و دستش را به گردنبند زن که یک رشته مروارید بود کشید و خواست شانه‌ی برهنه‌ی او را ببوسد. زن از پنجره دور شد. به سمت شمع ها رفت و شعله‌ها راخاموش کرد. مرد کلید  برق را زد. اتاق روشن شد. به سمت کمد رفت و پیراهن هایش را یکی یکی وارسی کرد و روی بازویش انداخت. از پیراهنی سفید تار مویی بلند آویزان بود. تار مو را برداشت و در سطل آشغال گوشه‌ی اتاق انداخت. پیراهن‌ها را روی تخت گذاشت. خمیر کف صابون روی میز بود. یادش رفته‌بود در آن را ببندد و مقداری از خمیر بیرون زده‌بود. دستش را روی آن فشار داد و مقدار زیادی خمیر روی میز آرایش ریخت.

زن گفت: آخر قصه‌ی کنتس رو می‌دونی؟

مرد گفت: شب‌های بارانی کمتر از شب‌های مهتابی هستند.کنتس خوشبخت بوده.

مرد نامه‌ی روی میز را که آغشته به خمیر کف صابون بود، برداشت. خمیر لبه‌ی کاغذ تا شده را پاک کرد و با احتیاط نامه را داخل پاکت گذاشت کنار بقیه‌ی کاغذ‌ها.  بسته‌ی نامه‌ها را گذاشت گوشه‌ی چمدان و کتاب‌ها را  دوباره گذاشت روی آن‌ها.

گفت: شاید فردا بیان و تلفن را وصل کنند. کارشان تمام‌شده و همه‌ی سیم‌های تلفن را زیر‌زمینی کردند. زن سرش را خم کرد و پاسخ داد: یه کم بیا این‌طرف‌تر. سایه‌ات نمی‌ذاره وسایل توی چمدان را ببینم.

داخل چمدان یک قوطی کبریت، یک ست لباس زیر زنانه،چند جلد کتاب، یک پاکت قهوه و یک صفحه‌ی گرامافون دیده می‌شد که رویش با رنگ سیاه نوشته شده‌بود: سونات مهتاب.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#مهسا_مظهری
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان