دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “شده بزنی به خاکی؟”
✍️فرحناز علیزاده
پشت چراغ قرمز ایستادهام. نگاهم به شمارش معکوس است تا زودتر راه بیفتم که او را میبینم. در آن پالتو سیاه وکلاه لبهداری که نیمی از صورتش را پوشانده؛ دستهاش را از دو طرف کامل باز میکند و میچرخد. میچرخد. میچرخد و صورتش را میگیرد رو به ابرهای خاکستری تیره و بارانی که بهشدت میبارد. میآید چهل سالی داشته باشد. نیشخندی میزنم و تا بخواهم بگویم «دیوانهی دل خوش»، نگاهش تو نگاهم گره میخورد. یک نگاه هول هولکی و زودگذر. برق تندی توی چشمهاش هست که لحظهای منگم میکند و به من میگوید، باید نگاهم را بدزدم. همین که لبخند روی لبش جا خوش میکند، سریع رو برمیگردانم. نفس عمیقی میکشم و ماشین را توی دنده میگذارم. هنوز چراغ کاملا سبز نشده که گاز میدهم و جلوتر میروم. نمیفهمم کی و چطور خودش را از کنارهی خیابان میرساند و میپرد تو ماشین. لحظهای اسید معده تا گلوم بالا میآید. کاش هفتهی پیش که قفل خودکار درِ پراید لکنتی خراب شده بود میدادم تعمیر، آنوقت این لندهور نمیتوانست اینجوری بپرد تو ماشین.داد میزنم : هی! کجا؟ کی بهت اجازه داده ولو شی اینجا؟
که نگاهم تو نگاهش گره میخورد. مردمکهایش به تیرگی میزنند، قهوهای سیر. خندهاش توی گوشم زنگ میزند. با صدایی خفه میگوید: «راه بیفت. سبز شد.»
صداش مانند سوهانی است که فرهاد به ناخن پاهاش میکشد. همانقدر چندشآور و مو به تن سیخ کن. چشمهاش مثل مردابی است که بخواهد تو عمق تیرگیاش غرقم کند
قلمبگی جیبش بدجوری تو چشم میزند. چاقو، اسپری بی هوشی، هفت تیر، یا …؟
زل میمانم به برآمدگی توی جیبش. یعنی چه جور چاقویی است؟ از آنها که آدم را باهاش زجرکش میکنند یا اینکه نه، راحت و سریع باهاش تکه تکه میکنند؟
بوق تیز ماشین پشت سری ممتد تو گوشم میپیچد. ذلهام میکند؛ مجبورم گاز بدهم و راه بیفتم. با خودم کلنجار میروم که چرا هرچه آدم خل و چل و ناجور است امشب به تور من میخورد که یاد حرف عزیز میافتم:
«تو این دوره و زمونه باید خیلی مواظب باشی. با هزار بهونه و کلک سوار ماشین زنای تنها میشن.»
میافتم تو دلشورهای که دم به دم بیقرارترم میکند. کف دستم شروع میکند به عرق کردن، مثل همیشه. فرمان را چنان محکم میچسبم که کف دستهام بی حس میشود. پام را آرام از روی پدال گاز برمیدارم. بهتر است یک گوشهای پارک کنم و الم شنگهای راه بیندازم که آن سرش ناپیدا. زیر زیرکی نگاهش میکنم. چینهای کنار چشم، لبهای بههم فشرده و تکانهای ریزریز پاهاش. فکر میکنم یکی از آن بدقلقهاش گیرم افتاده. انگار فکرم را خوانده باشد، به جلو اشاره و دست تو جیبش میکند. برامدگی جیبش!
فرهاد میگفت: سعی کن دیگه اضافه کاری قبول نکنی. این مردک، اسمش چیه؟ بدجوری افتاده دنبال زنهای تنها … و تعرض…»
عزیز میگفت: «مال به درک… بعضیها جونشون رو از دست دادن، ننه.»
یاد فیلمی میافتم که به خانم کارمند بانکی در شب عید، تعرض شده بود و او به خاطر آبروش از همه مخفی کرده بود. یاد گفته پلیس پرونده می افتم.
« اگر مقاومت نکرده بود و طلاهاش را میداد شاید کار به آنجاها نمیرسید. »
حرفها در سرم چرخ میخورد. چرخ. آنقدر خسته و به تنگ آمدهام که دلم میخواهد در ماشین را بازکنم و فرار را بر قرار ترجیح دهم. گور پدر قسطهای عقب مانده کرده. انگشتهام روی دستگیره در تکان نمیخورد. انگار به یکباره دسته در هزار برابر سنگینتر میشود و من کوچکتر و ضعیفتر. حتی رمق ندارم دست ببرم سمت جک و آن را از زیر پام بیرون بکشم. چرا باید به این راحتی وا بدهم هرچه باشد، شیر زنیام برای خودم. رویم را برمیگردانم و در حالی که سعی میکنم صدام نلرزد و گندش در نیاید که دارم زهره ترک میشوم، جویده، جویده میگویم: «گمونم عوضی گرفتی. بهتره پیاده شی، وگرنه مجبورم پلیس رو خبرکنم.»
مرد، بیخیال، به بالشتک پشتش تکیه میدهد. فرو میرود تو صندلی و پاهاش را از هم بازتر میکند. واخورده نگاهش میکنم. شیرزن کجا بود؟ من که خودم میدانم چند مرده حلاجم و چقدر دنبال امنیت به هر شکلش هستم. صدایی در درونم فریاد می زند: «خیر امواتت از من یکی بگذر.»
تصویر جمجمهای با دو حفرهی تاریک و دندانهای دراز، جلویم رژه میرود. سر و صورتم میافتد به زقزق. دانههای درشت باران ضرب میگیرد روی شیشه. نباید خودم را از تک و تا بیندازم . نباید بو ببرد که ترسیدهام. یکی نیست به من خر بگوید آخر تو این بزرگراه بی در و پیکر پلیس کجا بود، آن هم این وقت شب، که مردک را به آن تهدید میکنی؟
قلمبگی دستهاش تو جیبهای پالتو. باید طوری رفتار کنم که لو نروم، وقتی میشود مثل عاقلها با همه چیز خوب کنارآمد، چرا عاقل نباشم. حالا هرچقدر که این مردک دیوانه باشد. وقت زدن ماسک خونسردی است. لبخند میزنم .باید هر جور شده با حرفی، بهانهای از سرم بازش کنم: «ببین، من پول زیادی همراهم نیس؛ اما اگه بخوای همش رو میتونم بهت بدم و خلاص.»
از تو جیبش پاکت سیگاری بیرون میاورد. پک محکمی به سیگار میزند. یک آن نور چراغ کنار اتوبان میافتد توی ریش بلند و درهم برهمش. لبهای کلفتش بدجورکبود است. بلند میخندد.
-زیاد مزاحمت نمیشم. فقط کمی حرف میزنیم و میرویم یک جایی که کمتر دیدی، همین.
تندتر از همیشه میگویم: «من حرفی برای گفتن ندارم. تازه اگه دیر برسم کلی آدم نگرانم هستن.»
یاد فرهاد و عزیزم میافتم که از صبح تا حالا حتی نپرسیدهاند. خرم به چند من؟ احوال نپرسی آن دو است یا وضعیت شیر تو شیرم که داد میزنم: فکر نکن با زن طرفی، من خودم یه پا مَردم برای خودم. الان که
تُن صدام از ترس برای خودم هم غریبه است. حتما حسابی خیط کاشتهام مثل همیشه.
قهقهه میزند: «اگه با غریبهها حرف نزنی که از چیز جدیدی حرف نزدی؟»
با این صدای خروسکی،لال مونی میگیرم و جیکم در نمیآید.
ادامه میدهد: «اتفاقی میافته و بعدهم اتفاق دیگهای. ولی هیچ کدوم از این اتفاقا اون چیزی نیس که تو دنبالش بودی یا هستی.»
نمیدانم چه جوابی بدهم. مغزم کار نمیکند. سوزش گلوم به تمام زبانم سرایت میکند؛ به یاد تصویرچشمهای از حدقه در آمده، میافتم. صورتی که باریکهی خون خشکیدهای از کنار شقیقهاش تا گردن راه پیدا کرده.
صدای بمش به خود میآوردم: «بعد یه وقت که خیلی دیر شده میفهمی داری به ته خط نزدیک میشی ولی هنوز به هیچ کدوم از اون چیزایی که واقعاَ میخواستی نرسیدی.»
چرا اینجوری قلمبه حرف میزند. به جای دیوانه به عارف مسلک ها شبیه است.کلمهی «ته خط» تو ذهنم تکرار میشود. لبهایی که زیگزاکی به هم دوخته شده.،دستی که از آرنج قطع شده، پاهای متلاشی شده که قیچی وار باز مانده، مغزی متلاشی شده. رسما وا دادهام. سعی میکنم چشم بدوزم به چراغهایی که به موازات هم رد میشوند، شمردن اینها شاید آرامم کند. نباید کاری کنم که لجش در بیاید و سر قوز بیفتد، آن وقت حتم هیچ چیز حالیش نیست. حس میکنم دارم نفس کم میآورم مثل همیشه تو موقعیتهای بحرانی کم میآورم، فقط هارت و پورت تو خالیام. از قصد شیشه را تا آخر پایین میدهم تا باد به صورتم بخورد. هوای سرد ِپر از دود را یکجا میبلعم که دوباره به سرم میزند دیگه وقتشه که با تموم جونت جیغ بزنی، خنگ خدا. یه کاری، یه غلطی بکن. چنگی، لگدی، گازی! ولی آخر تو این بزرگراه که همه بیش از صد تا گاز میدهند چه کسی میتواند صدام را بشنود؟ زل میزنم به سمندی که از دور میآید برایش چراغ میزنم. چراغ میزنم. سریع دور میشود.
آرام زیر گوشم میگوید: «میدونی، از این سر تا اون سر اتوبان، هیچ آدم دلسوزی پیدا نمیشه!»
چطور ذهنم را خوانده ؟ حتم متوجه چراغ زدنم شده.
-یعنی اگه جیغ بزنم کسی صدام رو نمیشنوه تا به دادم برسه؟ منظورت همین بود دیگه؟
هی گاز میدهم و هی باد تو صورتم میخورد. بند بند ماشین میلرزد و میافتد به تلق تلوق. اصلا یادم رفته که همین چند روز پیش فرهاد بعد تعمیر ماشین لندیده بود: «مثل خر ازش کار نکش تا باز تو بزرگراه وا بمونی. آخه جماعت زن رو چه به رانندگی! »
دستش آرام سر میخورد روی دستم. انگار یک سطل یخ خُرده شده ریخته باشند روی دستم، یخ یخ میشوم. کلمهی تعرض کش میآید. میگوید: «آرامتر … نکنه میخوای به کشتنمون بدی…!»
سرش را نزدیکتر میآورد: «نمیخوای چیز جدیدی تو زندگیت اضافه کنی؟»
عجولانه دنده را جابهجا میکنم که گیربکس زجه میزند. دستم را به زور از زیر دستش پس میکشم و میگذارم روی فرمان و بیشتر گاز میدهم. مایع تلخی ته گلوم جوش میخورد و بالا میآید. نباید عق بزنم، باید با مشت بکوبم رو گیجگاهش، اون قدر دستش رو گاز بگیرم که… باید، باید…
نزدیک که میشود بوی عطرش حالم را یکجوری میکند. کمربند طوسی رنگ را سریع قل میدهد و میبندد. چه دستهای ظریفی دارد! چه بویی!
– اینجوری امنیتش بیشتره. … حالا راحتتری؟ آروم شدی؟ شیشه رو هم بده بالا که سرما نخوری.
عجب! یکی پیدا شده به فکر راحتی من هست؟ ! یادم باشد از این مارک عطر برای فرهاد شرتی پرتی بخرم.
سه یا چهار کیلومتر بیشتر جلو نرفتهام که فرمان را میگیرد و میچرخاند. جاده نیمه خاکی ، نیمه اسفالت. جاده ای باریک و تاریک با چراغهایی که هرچند درمیان خاموش و روشن است. راه خاکی سوت و کور، پر از پیچ و خم. ناصاف با پیچ های پشت هم و نفس گیر. سعی میکنم شیارها و چاله چولهها را نرم ردکنم تا در جا خاموش نکند. اگر باز ریپ بزند وامصیبتا. هوا لحظه به لحظه سنگینتر میشود. نمیدانم از پس شیشه بخارگرفته به دنبال چیست که اینجور با اخم به تاریکی وتیرگی زل زده. تیرگی که از لرز لرزچراغ ها وهم آلود به نظر میرسد. خلوتی جاده بدجور تو چشم میزند. انگار خاک مرده پاشیدهاند اینجا. باد بوی تعفنی تند و نفسگیر با خود میآورد؛ بوی لاشهی گندیده؟ خم تپه را رد میکنم که سر وکلهی درختهای بیبرگ و سیاه که از کنارهاشان بخار بیرون میزند، پیدا میشود. صدای جیغی کشدار، سگ یا گرگی وحشی و گرسنه، شاید هم زخمی. حالا باد شدیدتر از قبل زوزه میکشد و از لابهلای تنه درختها میگذرد. شبح تراکتور از کار افتادهِ کنار جاده ناآشناتر و ترسناکتر از همیشه است.
دیوانه نیست. حتماَ. عارف مسلک؟ هرچه هست قصد تعرض هم ندارد. صدای سگ هست یا گرگ گرسنه؟
از ترس به او نزدیکتر میشوم همیشه ازسگ و صداش میترسیدیم حالا که بیشتر، لعنت به این فوبیا. خودم را کمی جابهجا میکنم. هرچه باشد به هرحال او تنها آدمیزادی به حساب میآید که کنارم نشسته؛ معلوم هست قصد بدی هم ندارد. در صداش نوعی همدلی هم هست. او بی توجه به من، مات بیرون، تو لاک خودش است. توی صورتش یک نوع منگی و گیجی دیده میشود. انگار که بخواهد چیزی بگوید ولی مزهمزهاش کند.
چرا اینجوری لامونی گرفتی حرفی، چیزی! عجبا چرا دلم میخواهد صداش را بشنوم. مارک عطرش چیه؟
خلوتی جاده بدجوری است. نه تابلویی، نه علامتی. باد از تار و پود مانتوم رد میشود و خنکی خوبی سوزن سوزنم میزند. یعنی آدمها، خانهها و ماشینها کجا غیبشان زده؛ چقدر زود و سریع از آن همه ماشین، شلوغی و سر و صدا دور شدهام. سر و صدای مردمی که این اواخر چشم دیدنشان را نداشتم. نه! هیچکس نیست. آخر کدام خری پیدا میشود که این وقت شب تو این جادهی خاکی و پرت کاری داشته باشد.
سریع برمیگرد طرفم، ابروهاش کمانه میرود به بالا: «به این همه خلوت و تنهایی فکر کن.»
حرفش را مزهمزه میکنم تا راحتتر هضمش کنم که بیربط میپرسد: «تا حالا فکر کردی یه نفر چطور باید بخنده که یکی دیگه بخواد به خاطرش بزنه به کوه؟»
پیچ بعدی راکه رد میکنم باد خنک بوی علف تازه را با خود میآورد. چقدر عجیب، فقط یک پیچ و اینهمه تفاوت؟
-تا حالا شده بزنی به خاکی یا آسه رفتی و آسه اومدی؟
حس میکنم حال و هوایی توی حرفهاش هست که آدم را لال میکند. حس و حالی که خیلی وقت است فراموشش کردهام. نکند عاشقیست که زده به کوه.! راحتتر نگاهش میکنم. صورت آفتاب سوخته ولی گردش جذابیت خاصی بهش داده؛ حتی چینهای کنار چشم. درست مثل پدر وقتی میخندید و کنارهی چشمهاش چین برمیداشت.
میگوید: «خسته نشدی از این فیلم بازی کردن برای مردم .که خوشبختی که راحتی که همه چی تمامی.»
نگاهم به گوشی سامسونگ قدیمیام است که روی داشبورد جا خوش کرده.
از این همه شماره توی گوشی لجم میگیرد. آدمهایی که فقط به اندازهی یه شمارهی یازده رقمی با مناند.
جواب که نمیدهم پشت بند حرفهاش میگوید: «وقتی پشت چراغ قرمز زل زدی بهم، پیش خودم گفتم این همونه. فهمیدم یکی رو میخوای که براش حرف بزنی. حرف هایی که ته دلت قلمبه شده.»
حالا سایهی درختهای تنومند و سبز چنار پیدا میشوند که باد لابهلای شاخه و برگهاش بازیبازی میکند. گویا دشت سبزیست که اینجور بوی خوب گل و علف تازه را توی هوا پخش کرده. قطرههای باران نرمنرم مینشیند روی شیشه. روبهرویمان تک چراغ نور نارنجی سوسوزن دم به دم بیشتر جان میگیرد، نوری آرامشبخش که حتم نشانهی آبادی است.
پی حرفش را میگیرد: «شده یه دفعه حس کنی پیر شدی و هنوز هیچ کدوم از کارایی که میخواستی بکنی رو نکردی؟ سگ دو زدن الکی.»
یادم نیست از آخرین باری که این جمله را رو به فرهاد گفتهام و راحت باهاش گپ زدهام، چقدر زمان گذشته. چرا باید حرف خودم را بعد از مدتها از دهان مرد غریبهای مثل این بشنوم. واقعا کسی نگرانم هست؟ پس چرا این لعنتی تا حالا زنگ نخورده؟ چرا کسی نمیپرسه مردهای یا زنده؟ که کدام گوری هستی که برنگشتی تا این وقت شب؟
صداش تو باد میپیچد: «تا حالا شده کسی به تو فکر کنه یا تو به کسی فکر کنی؟»
حرفهاش به خرخرهی مغزم میچسبد. تنهاییهام که مثل تخته سنگ بزرگی رویم همیشه سنگینی میکند. جوابش را نمیدهم. فقط سیر نگاهش میکنم. آرام و بی دغدغه. حس میکنم توی چشمهاش معصومیت کودکانهای جا خوش کرده. چرا دلم میخواهد تا خود صبح هی حرف بزند و من فقط گوش کنم. حالا نورهای زرد و نارنجی پر نورتر میشود. حتماَ داریم میرسیم به باغ بزرگی که هوا پر شده از بوی گل. بعد این جاده خاکی، دیدن مکانی سرسبز کمی بعید است ولی هست، درست مثل باغ شازده ماهان کرمان که در دل کویر به یادگار مانده. همانی که پارسال با تور شرکت برده بودنمان.
می شنوم: نگه دار. رسیدیم .
خانهای کوچک ولی سر سبز با چراغانی سر درش در دل این بیابان بیانتها. کنار در چوبی کنده کاری شده، سگ سفید بزرگی انگار به انتظار صاحبش نشسته، با دید نور ماشین به سمتمان میآید.
دستش به دستگیره در است که رو برمیگرداند: «وقتی اونجوری زل زده بوی بهم. دلم نیامد اینجا رو نبینی.»
پیاده که میشود، سگ پوزهاش را به پاچه شلوار مرد میمالد. ناغافل پیاده میشوم. سگ لهله میزند و جوری نگاهم میکند که ته دلم خالی میشود. سریع عقب میکشم.
– نترس. اگه نشون بدی ازش ترسیدی، بهت حمله میکنه. مثل آدما که مدام دنبال نقطه ضعفاند.
با صدای او سگ ارام میگیرد. دوری میزند و از سر راهم کنار میرود. دلم میخواد وارد باغ شوم ولی با امدن او به سمتم، کنارش میایستم. مردد و دو دل به شانه های پهنش نگاه میکنم. حس میکنم به لحظهی خاصی رسیدهایم. به یک فکر خاص. فکری عمیق که هرازگاه به سراغم میآید و بعد سریع ولم میکند.
در سمت راننده را برایم باز میکند: «دیگه بهتره برگردی. گفتی کلی آدم نگران و منتظرت هستن!»
سلانه سلانه دور میشود. هنوز گیجم که روبرمیگرداند. میخندد و به همراه دورشدنش توی باد دست تکان میدهد. دور میشود. به دور شدنش نگاه میکنم. قد بلندش در امتداد نور زرد چراغ ماشین، میلرزد و کم کم محو میشود. دور شدنش سکوت را برایم بزرگتر میکند. انگار تمام دنیام سکوت میشود و گوشهام را پر میکند از بی صدایی. حس غریبی میگیرم که برای خودم هم ناآشنا ست. دیگر نمیترسم. نمیلرزم. جیغ نمیکشم. فقط صدایش میزنم بلند: «کجایی؟ در را باز کن من هم بیام»
میروم سمت در. مشت میکوبم. محکم. محکمتر. سر جایم میایستم. چند بار دیگر هم صداش میزنم. «هی، بیا حرف بزنیم.»
نمیدانم چرا نمیتوانم یا نمیخواهم به این زودی برگردم؟ سکوت اینجا را دوست دارم. بوی باغ را با تمام وجود به ریه میکشم و پشت در میمانم.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#فرحناز_علیزاده
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “شبهای درست” اثر حامد شهیدی)
دوشنبه ها با داستان (داستان کوتاه “تردید” اثر مژگان مشتاق)
دوشنبهها با داستان ( “چل تکه” اثر رویا مولاخواه)