وشنبهها با داستان
مروری بر آثار داستاننویسان بزرگ ادبیات ایران
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستانِ کوتاهِ ” در میدان سرخ میرقصم! ”
✍️ منیرو روانی پور
عاشقش بودم و این اتفاق کوچکی نبود. مدتها وقتی دیوار فیسبوکش را میدیدم تشنه میشدم. برای همین بود که شماره تلفنم را دادم و تشنگی با صدایش بیشتر شد. انگاری تو کویر گیر کرده باشی یا رفته باشی زیر پتو. صدها، صدها شکلات خورده باشی. تشنه بودم، همیشه تشنه. خیلی وقتها جرأت میکردم توی ذهن، ذهنی که سالها خالی مانده بود، دست بکشم روی تنش، روی پوست تنش… و گاهی حتا نفسش را بو بکشم و یا شانههایش را ببینم.
ساعتهای زیادی با هم چت کرده بودیم. شبهای زیادی مست و خراب زنگ زده بود، شب او و روز من. میگفتم: «ما سروتهایم!» و او میگفت: «مستام، چه کنم؟ من از دست شما چه کنم؟» آهنگهای زیادی را به هوای او گوش داده بودم: «اینو واسهتون میفرستم، آخر دنیاست.»
گوش میدادم و میدیدم و میشنیدم، اسکایپ اما نه. حتا تو فیسبوکش هم عکس تازهای نبود… همان عکس پنج سالگی… خوش داشت عکس دیگران را ببیند، اما عکس خودش: «نه، من چیز جالبی برای تماشا ندارم.»
برای من اما تماشایی بود، این قدر تماشایی که از هزاران فرسنگ راه دور میتوانستم ببینم چطور پشت میز مینشنید و انگشتانش را چهجور روی کیبورد میسراند… و شانههایش… قوس گردنش… (من یک مترو هشتاد قد و نود کیلو وزن دارم). گاهی میرفتم تو خوابش… همانجا میماندم تا دمدمای بیداری، تا وقتی پلکهایش را به هم میفشرد و روی پیشانیش اخمی میافتاد؛ آن وقت تا نداند که من چهجوری توی خواب و بیداریش سرک میکشم میگریختم. گاهی همزمان با هم درگیر یک خواب میشدیم… خانهای که نه در داشت و نه پنجره، و من میپرسیدم: «فکر میکنی راه دررویی هست؟» و او سقف را نشان میداد که سقف نبود و شیشهای از هوا آن را میپوشاند. و آن وقت میگفتم: «کو نردبان؟»… بعد روی شانههای هم سوار میشدیم و هرگز به سقف شیشهای نمیرسیدیم… میافتادیم روی هم، میغلتیدیم و همزمان با هم از خواب میپریدیم و بدنهایمان درد میگرفت، انگاری که از یک همآغوشی طولانی و ناخواسته و رنجبار بیرون آمده باشی… خواب دیگری هم بود که اول من دیدم و وقتی گفتم، گفت: «این خواب سالیان سال من است.» همیشه با دو تا میله، میلهی آهنی، دنبال هیولایی بودم که نابودش کنم و همیشه وقتی میزدمش، میزدمش تا دم مرگ، میلهها تبدیل به نی میشدند، همان نیای که مردمان با آن نوشابه میخورند… این را به هم میگفتیم و قاه قاه میخندیدیم.
در نهمین ماه دوستی به فکر نجاتش افتادم و شاید به فکر نجات خودم. روی پیشانی من از وقتی به دنیا آمده بودم داس و چکش حک شده بود و با گذشت زمان این داس و چکش جایش را به صلیب داده بود و صلیب را هم اگر میکندی میرسیدی – کسی چه میداند – به هلال احمر. این بود که تصمیم گرفتم او را از اوضاعی که توش گیر کرده بیرون بکشم. از یک چاه، چاه ویل. این که دور بود، خیلی دور و به قول دیگران مجازی، هیچچیز را عوض نمیکرد. کسی که با ذهنش زندگی میکند نزدیکی یا دوری برایش معنی ندارد.
وقتی فکر میکردم به روزی روزگاری که نباشد و نیاید و صدایش را نشنوم، تاریک میشدم و من از تاریکی میترسیدم، همهی عمر از تاریکی ترسیده بودم. برای همین بود که او را سرزنده و شاداب میخواستم و با خودم میگفتم باید این جوان، این جوان بیست و هفت – هشت ساله، را از وسواسی که دارد، از فکری که از پنج سالگی توی مخش رفته، بیرون بکشم، از چاه… چاه ویل. این بود که گوشی را برداشتم و به خواهرم که شیراز بود گفتم: «درست بیست و دوم بهمن… سی شاخه گل سرخ، گل سرخ… باید بروی کوچهی سماواتی، بنبست جانباز… زنگ میزنی و میگویی با خودش کار دارم. دسته گل را میدهی و میگویی از طرف…»
ماندم که بگویم از طرف کی؟ چه قصهای ساز کنم؟ بگویم از طرف کسی که میتواند برود توی خوابش و بگوید چه لباسی به تن دارد و یا از حمام آمده و حولهای که دور خودش پیچیده چه رنگی است؟ از طرف کسی که روز و شب ندارد و لپتاپش را حتا شبها مثل معشوقی بغل میکند و میبرد توی رختخواب به هوای… این که نکند ناگهان… ناگهان چی… او که ازخودش چیزی نمیگوید، هیچچیز جز این که روز تولد نحسی دارد و آن روز هرگز هرگز نباید از خانه بیرون برود چون شر به پا میشود، هم برای خودش هم خانوادهاش و هم شهر… گفتم: «شهر؟ واقعاً شهر؟» گفت: «خود شهر…»
خواهرم داس و چکش را دوست ندارد اما صلیب روی پیشانی همیشه نجاتم میدهد. میگویم میخواهم او را از این وضعیت غیرانسانی نجات بدهم. میخواهم او را از وادی خرافات بیرون بکشم، وادی خرافات وادی بیپایانی است، و سخنرانی میکنم و روضه میخوانم و خواهرم همیشه خوش دارد پای منبر هر روضهخوانی بنشیند.
گفتم میدانی از نسل من گذشته، این نسل نباید تباه شود. باید باور کند که هیچ روزی در جهان نحس نیست. گفتم که بیست و پنج سالی میشود روزهای تولد خودش را قایم میکند. آن طرف خط، خواهرم آه کشید: «پناه برخدا…» گفتم: «او جوان است، دوست فیسبوکی من است. مهندس است، عمران خوانده و تعجب من این است کسی که عمران خوانده…»
خواهرم حرفم را قطع کرد: «یعنی هنوز او را ندیدی؟»
گفتم: «نه! نمیآید اسکایپ، فقط چت و شب و نیمهشب تلفن…»
صدا دوباره گفت: «پناه برخدا!»
من خیلی وقت بود که جهانی برای خودم ساخته بودم که نظمی کیهانی داشت و پرت هیچ خدایی نمیشدم اما حالا پرت این یکی شده بودم. پرت دوستی در فیسبوک.
گفتم اولین بار مادرش او را درخانه نگه داشته، وقتی پنج سالش بوده، و حالا بعد از این همه سال باور دارد که روز تولد باید در خانه بماند وگرنه نحسی آن روز دامن همه را میگیرد و اتفاقات هولناک میافتد.
صدای خواهرم کمی لرزید: «مثلاً چه اتفاقی؟»
گفتم: «نمیپرسم که، خودت مرا میشناسی، میگذارم آدمها هرچه دوست دارند بگویند.»
صدا مردد گفت: «میپرسیدی بد نبود.»
گفتم: «اسمش هم تازه اسم خودش نیست، اسم عمویی است که سالها پیش، وقتی هفت سالش بوده، غرق شده و او نه تنها روز تولدش بیرون نمیآید بلکه از آب هم میترسد.» بعد پرسیدم: «تو چیز خندهداری توی این قصه نمیبینی؟»
صدا گفت: «نه، چه چیزی؟ چه چیز خندهداری؟»
گفتم: «یعنی یادت نیست که اسم من اسم خواهر مردهمان است که مادرم میگفت آل او را با خودش برده؟»
خواهرم گفت: «واقعاً؟ تو چه حافظهای داری! من اصلاً یادم نیست.»
گفتم: «اسم خواهرم شولا بود، این را هم یادت نیست؟»
گفت: «شولا؟ شولا تو بودی…»
و من رفتم به روزهای دور، به روزهای کودکی که مادرم خیاطی میکرد و خیال میکرد که پای من نحس است، برای همین هرگز نمیگذاشت در جمع زنانهی آنها بنشینم. همیشه و هرروز که لباسهای پرپری ما را میدوخت باید جایی میرفتم که حتا صدای چرخ خیاطی را هم نشنوم.
از این که کودکی ناگهان به کمکم آمده و جهان را روشنتر کرده خوشحال شدم. خواهرم هیچچیز یادش نبود، حتا کمی خندید، خندهاش هم از ته دل نبود. دیگر نگفتم برای همین بود که همیشه از کارهای خانه و خانهداری بیزار بودم، از جمع شدن زنها دور هم، از حرفهایشان. و نگفتم که من به خاطر همهی آن خرافاتی که به جان خانه و خانواده افتاده دست به مبارزه زدم. نگفتم به همین خاطر بود که در میدان سرخ رقصیدم. صدایم را صاف کردم، خودم را بی اعتنا نشان دادم که ناگهان نگوید به سرش زده – چیزی که بارها از زبان آنها ، آنها که حالا دور، دور از من، بودند شنیده بودم.
«یعنی واقعاً هیچچیز دیگری ازش نمیدانی؟»
گفتم: «نه والا، اصلأ ولش کن. حالا من نمیخواهم قصهی کرد شبستری را اینجا تعریف کنم. فقط تو باید یادت باشد که سی شاخه گل سرخ برداری و ببری به همان آدرس و بدهی دست خودش و بگویی تولدت مبارک.»
گفت:«حالا چرا سی تا؟ تو که میگویی بیست و هفت ساله است.» بعد آه کشید و گفت: «یعنی تو هنوز عدد سه را دوست داری؟»
گفتم: «سه یا دو چه فرق میکند. من سی شاخه گل سرخ میدهم تا سی ساله شود.» نگفتم که سی شاخه گل سرخ میدهم تا در میدان سرخ نرقصد مثل من، که رقصیده بودم سالها پیش و به هیچجا نرسیده بودم. با خودم گفتم واقعاً میدان سرخ و بعد تا گیر سه پیچ ندهم به میدانی که دیگر خالی بود و هیچکس در آن نمیرقصید، رفتم سراغ دومی.
با خودم گفتم کار که از محکمکاری عیب نمیکند. شاید اتفاقی برای خواهرم افتاد یا به سرش زد که نرود، ایران است دیگر، هر اتفاقی ممکن است بیفتد. بهتر است بروم سراغ مسافری که دارد میرود ایران و کتابهایی را که میخواهد برایش بخرم و امضا کنم و بدهم دستش. سه دورهی پاریس ریویو را خریدم، پشت هر دوره را امضا کردم و رفتم. نگفتم که با او نفس میکشم، که تمام ذهنم آنجا است، نگفتم که از خواب و خوراک افتادهام و هروقت که او بلند میشود و میآید پشت کامپیوتر، من هرجا که باشم میفهمم، در خواب یا در بیداری. از عاشقیام هم هیچچیز نگفتم تا او خیال کند که هنوز همان رفیق قدیمی هستم حتا اگر رفیق نباشم، رفیقی که زندگیاش منظم، مرتب و تمیز است و هیچ علف هرزهای نمیتواند در هیچ گوشه و کنار ذهنش رشد کند و یا تجه بزند. گفتم بحث بحثِ توهمزدایی است. میخواهم بعد از سالها به جوانی که معتقد است روز تولدش نحسی دارد حالی کنم که این جور نیست. گفتم و گفتم و مسافر، که دوست بود و استاد تاریخ، سری تکان داد و لبخندی که تا خرافات دست از دامن ما برندارد همچنان مثل خر عصاری دور خودمان میچرخیم و میچرخیم. حال و حوصلهی چرخیدن نداشتم، زودی خودم را رساندم به خانه تا برنامهی سوم را ردیف کنم.
گفتم حتا اگر دو برنامهی اول به هر قیمتی به هم بخورد، سومی حتماً به جایی و چاهی برسد و حسابی حالش را جا بیاورد و او را متقاعد کند که این همه سال بیخود خودش را پنهان کرده است. به دوستی در دوبی زنگ زدم. گفت: «صراف؟ هه هه، برادرم سیصد دلار که هیچ، سی هزار دلار هم بدهی راحت به دستش میرساند.» داستان را گفتم، و گفتم سیصد دلار… روز بیست و دوم بهمن زنگ بزند و از او بخواهد که بیاید صرافی و پول را بگیرد. گفتم اگر بتواند دزدکی عکسی از او بگیرد هم بد نیست. گفت: «خیالت تخت، داداشم خورهی این کارهاست.» سپردم که خوب نگاهش کنند، دوستم گفت میخواهی با خود برادرم حرف بزنی؟ گفتم نه، لزومی نمیبینم، تو فقط باید بگویی عکسش را بگیرند. گفت: «چشم.»
همهی ماجرا از سه روز مانده به روز تولدش شروع شد. توی آشپزخانه بودم. قهوهی ساعت نه صبحم را باید درست میکردم. دستم که دراز شد برای قهوهجوش، دیدم توی رگهای دستم غبار نشسته… گفتم شاید خیالاتی شدهام، به خودم نگاه کردم، دیدم از خودم جدا شدهام و انگاری دو نفر ایم دارم به خودم نگاه میکنم، به خودی که توی رگهایش به جای خون غبار به کندی حرکت میکرد. گفتم هر اتفاقی که افتاده باشد باید قهوهام را بخورم، ولی آن کس دیگر که خیلی شبیه من بود داشت قهوه را درست میکرد. خوب نگاهش کردم ببینم کیست و بعد چه میکند. قهوه را که توی فنجان ریخت بر و بر به من نگاه کرد و زبانش را توی فنجان قهوه فرو برد. قهوه انگار داغ بود که آن را روی پیشخان گذاشت، چشمکی به من زد و عقب عقب رفت و رفت تا دور شد و این قدر دور که به سختی میدیدمش، انگاری نه توی آشپزخانه که توی بیابان بودم. به روی خودم نیاوردم، همهی اینها میتوانست از خستگی باشد و از نظم آهنینی که من در زندگی داشتم. قهوهام را برداشتم و رفتم تا پشت کامپیوتر بنشینم. نه، روی زمین نبودم. روی هوا هم. هیچجا نبودم و به هیچجا وصل نمیشدم. انگار دستی مرموز داشت مرا از آنچه دور و بر من بود دور میکرد و مرا میبرد جایی که جا نبود. نه مکان داشت و نه زمان. حالم دست خودم نبود، نه بیدار بودم نه خواب. قهوه را خوردم. پشت سرش سیگار نه… نه قهوه، نه سیگار، نه دوش، نه استخرهایی که رفتم پایم را روی زمین محکم نکرد. منگ نبودم. چون آدم منگ گاهی همهچیز فراموشش میشود… من همهچیز یادم بود ولی خودم نبودم. وقتی در تاریکی شب دوباره رفتم که پشت کامپیوتر بنشینم خودم را دیدم. این بار خیلی کوچک مثل یه عروسک. عروسکی که تا قوزک پایم میرسید. بلند شدم ببینم ابعاد اشیای اطرافم هم کوچک شده؟ اما همهچیز سر جایش بود، آینه به همان بزرگی بود و در و دیوار هم، فقط من شده بودم عروسک. عروسکی جدا از خودم، که پابهپای من کنارهی دیوار را میگرفت و میرفت، انگاری که بترسد لگد شود. تو تاریکی شب سوار ماشین شدم، رفتم بیرون. شهر هم سرجایش بود اما من تو ماشین و پشت رل فرو رفته بودم، پس چه کسی بود که شهر را میدید؟
برگشتم به خانه، به سختی از پلهها بالا رفتم. گفتم خودم را برسانم دوباره به کامپیوتر، بنشینم و ببینم چه خبرشده. هیچ خبری نبود، تمام آدمها عکس میدان سرخ را گذاشته بودند. میدانی سرخ که زنی دیوانهوار در آن میرقصید… حتا او هم توی صفحهاش همان میدان قدیمی را کشیده بود با زنی که پیدا و ناپیدا میرقصید. آهنگ را که گوش دادم دیدم این زن با زوزهی باد است که میرقصد… ترسیدم و گفتم شاید همهی اینها از کامپیوتر بیاید. این بود که همهچیز را خاموش کردم و دستم کشیده شد به طرف تلفن تا همهی برنامهها را به هم بریزم، همهی برنامههایی را که چیده بودم تا نحسی روز تولدی را انکار کنم. بعد حس کردم تو رگهایم غبار رفته، غباری که زوزه میکشد با بادی که نمیدانم از کجا میآمد و این جور بود که رسیدم به روز بیست و یکم بهمن که با صدای تلفن از چیزی شبیه خواب پریدم و به زمان و مکان برگشتم. روز ایران بود و شب آمریکا. خواهرم بود که از سیسییو زنگ میزد. گفت که تو گلفروشی، وقتی که میرفته تا سی شاخه گل انتخاب کند و به گلفروش بگوید که آنها را برای فردا آماده کند، ناگهان تپش قلبی بیامان امانش را بریده و دخترش او را به بیمارستان رسانده و حالا قرار است که تا فردا اینجا بماند و دکترها گفتهاند که شاید با این سرعتی که قلبش میزند مجبور شوند عصب قلبش را بیحس کنند و گفت که دخترش هم حاضر نیست به هیچ عنوان این دسته گل را به هیچ آدرسی ببرد.
بعد نوبت دوستم بود که با خنده پشت تلفن بگوید: «هه هه، میدونی چیه؟ به خدا یادم رفت. خودت که میدونی، موقع سفر آدم گیج و ویجه. با این که گذاشته بودم جلو چشمم که بذارم تو ساکم ولی در آخرین لحظه یادم رفت…»
همان موقع بود که یادم آمد دوستم از هواپیما میترسد. هروقت سوار هواپیما میشود تمام چیزهایی را که از کودکی به یادش مانده، تمام دعاها، را میخواند تا سالم به زمین برسد. ما بارها با هم حرف زده بودیم و من سعی کرده بودم او را متقاعد کنم که هواپیما هیچ ترسی ندارد. گاهی هم فکر کرده بودم که موفق شدهام، اما آدمیزاد موجود سادهای نیست، پیچیده است، خیلی پیچیده…
حال خودم را نمیدانستم. ته دلم میخواستم که حتماً صراف بتواند به وعدهاش عمل کند.خیال نکنید داشتم به خودم کلک میزدم. نه. عشق به این سادگی از میدان به در نمیرود، هنوز عاشقش بودم با این که تو صفحهاش عکس میدان سرخ را انداخته بود و زنی که با زوزهی باد میرقصید، با خودم میگفتم سومی حتماً شدنی است. آن وقت هم او و هم زنی که با زوزهی باد میرقصد خواهند فهمید که نحسی حرف مفتی است و به زحمتش نمیارزد.
سرگردان میان زنی که از جنس غبار بود و زن عاشق، روز بیست و دوم بهمن به او زنگ زدم تا تولدش را تبریک بگویم. به زحمت صدایش را شناختم. توی خانه بود. قبلاً گفته بود که هر وقت عصبی است میرود زیر پتو و شکلات میخورد. گفتم: «تولدت مبارک!» و خودم لرزیدم. گفت: «برای این که این پتو و خانه و همهچیز و این تلفن آتش نگیرد دیگر از این بابت حرفی نزن…» گفتم: «تو امروز خواهی فهمید که اشتباه میکنی!»
گفت: «خودت هم خوب میدانی که اشتباه نمیکنم.»
حالا صدایش کشدار بود، انگار کسی از عمق زمین حرف میزد، کشدار و رگهدار، تلفن را از خودم دور گرفتم. نگاه کردم به دور و برم، صدا کمانه کرده بود توی خانه و مثل گردبادی داشت تمام اشیا را جابهجا میکرد. چشمم را بستم که نبینم… فقط توانستم بپرسم کسی به تو برای تبریک تولدت زنگ نزده… صدای پوزخندش را شنیدم که خنده نبود. خندهاش همیشه کودکانه بود، انگار در همان پنج سالگی مانده بود. گفت که این اولین بار است که تلفنش زنگ میخورد. گوشی را که گذاشتم، چند بار خواستم به صراف زنگ بزنم اما از ترس این که زن غباری به جای من حرف بزند و به جای ببر بگوید نبر، از خانه بیرون زدم.
گفته بود که با غروب آفتاب نحسی روز تولدش برطرف میشود. حالا صبح ما بود و غروب آنها و ما هم چنان سروته و وارونه بودیم… ساعت هشت بود که… تو گوگل سرچ کردم. آفتاب در شیراز غروب کرده بود. نفسی به راحتی کشیدم. به آینه نگاه کردم. زیر غبار ناپیدا دوشی گرفتم و فنجان قهوه به دست به صراف زنگ زدم. جواب نمیداد. عاقبت زنگ زدم دوبی. میدانستم که غروب آنها هم هست. دوستم خندید و گفت: «زده به سرت؟ داداش من که صراف نبوده، هیچوقت، تازه چی شده که یاد مردهها افتادی؟… یادت نیست بیست و هفت سالش بود که…»
تلفن را قطع کردم. رفتم تو فیسبوک. یک کلمهی جدید بود، یک کلمهی جدید… متچکریم… و یک مرد جدید با همان لباس قدیمی خیلی قدیمی و من توی فیسبوک گشتم دنبال عاشقم، گشتم و گشتم و هنوز میگردم… نه پیامی… نه چتی نه هیچ… انگاری همهچیز از صحنهی روزگار پاک شده، همهچیز… و بعد چنگ زدم به تلفن و صدایی که میگفت: «شمارهی مورد نظر در شبکه وجود ندارد.»
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#با_داستان_نویسان_معاصر
#منیرو_روانی_پور
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ساعت یه ربعمانده به نه آشغالها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه امیری)