فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ پنجم و ششم/بهار و تابستان ۱۴۰۳
مطالعات سینما
سبکی تحملناپذیر هستی[1]
نگاهی به فیلم «آبی» کریشتوف کیشلوفسکی
نگارنده: مرداد عباسپور
«اشکهای جهان کمیت ثابتی دارند. هرگاه یه نفر شروع کنه به گریه، یه جای دیگه، یه نفر از گریه میایسته. در مورد خنده هم همینطوره.»[2] اینها جملات پوتزو در نمایشنامۀ «در انتظار گودو» هستند. زمانیکه لاکی از گریه کردن میایستد. کیشلوفسکی اگرچه بدبینترین یا یکی از بدبینترین کارگردانهای تاریخ سینماست و خود معتقد است که «فقط یک بدبین میتواند قدمی به سمت خوشبینی بردارد.»[3] اما به اندازه بکت بدبین نیست. چراکه آثار او خالی از زیبایی نیست و شخصیتهای فیلمهایش هنوز هم خنده را بهطور کامل فراموش نکردهاند. هنوز رنگها هستند و آدمها و خیلی چیزهای دیگر. خود ژولی هم در میانههای فیلم و تنها یکبار میخندد؛ زمانی که پسر جوان ابتدای فیلم آمده تا گردنبند را به او تحویل دهد و اگر ژولی مایل باشد اطلاعاتی را دربارۀ صحنۀ تصادف به او بدهد و البته پاسخ ژولی «نه» است. هم به او که شاهد تصادف بوده و هم به خبرنگاری که میخواهد دربارۀ پاتریس همسرش مصاحبه کند و هم به همسایهای که از او میخواهد فرمی را مبنی بر اخراج یکی از همسایهها امضا کند و هم به همکار پاتریس دربارۀ ادامۀ کار ساختن آهنگ ناتمام او به نام «اتحاد اروپا» و به همهچیز. انگار با هر نه گفتن از چیزی انتقام میگیرد؛ از همسرش که او را رها کرده، از خودش که بیهیچ دلیلی زنده مانده و از زندگی که تا این اندازه بیقاعده و مضحک است. مصداق این جملۀ هَم در نمایشنامۀ دست آخر: «هیچچی خندهدارتر از بدبختی نیست.»[4]
در ابتدای فیلم پسر جوانی را میبینیم که تلاش میکند یک گویِ چوبی را که به نخی متصل است روی استوانهای قرار دهد و بعد از چند بار ناکامی موفق میشود و لبخندی ناشی از رضایت روی لبهایش مینشیند. درست در همان لحظه که او موفق میشود گوی را در جایی که میخواسته قرار دهد، ماشینی که حامل ژولی (ژولیت بینوش) و همسرش پاتریس و دخترشان آنا است از جاده منحرف میشود و با یک درخت تصادف میکند. اتفاقی که میتوانست برای هر خانوادۀ دیگری رخ دهد یا اصلاً رخ ندهد.
اینجاست که میشود گفت شانس هم درست مثل گریه و مثل خنده در جهان کمیت ثابتی دارد و احتمالاً درست در همان زمان که کسی با خوششانسی روبهرو شده و احساس موفقیت میکند، بخت از کس دیگری رو برگردانده است. ژولی بعد از شنیدن خبر مرگ همسر و دخترش در بیمارستان اقدام به خودکشی میکند؛ اما موفق نمیشود. «نمیدانم میشود در چنین شرایطی از فعل موفق شدن استفاده کرد یا نه؟» کمی بعد زخمهایش التیام مییابد و مثل همه یا بیشتر بیمارها از بیمارستان مرخص میشود و به زندگی در میان آدمها برمیگردد. آدمهایی که جز تعداد اندکی، نمیدانند بر او چه گذشته است و البته کاری هم از دستشان برنمیآید. نه از دست آنها و نه هیچکس دیگری. او به میان آدمها برمیگردد اما بازگشت به میان آدمها به معنای زندگی دوباره یا حتی تصمیم به زندگی دوباره نیست.
ما دربارۀ گذشتۀ ژولی چیزی نمیدانیم. همانطور که دربارۀ گذشتۀ همسرش پاتریس. بعد که آنتوان، پسر جوان ابتدای فیلم، در یک کافه با ژولی روبهرو میشود و صحنۀ مرگ پاتریس و جملۀ قبل از مرگ او را تکرار میکند، میفهمیم که آنها احتمالاً زندگی خوبی داشته ند و وقتهایی برای هم جوک گفتهاند و خندیدهاند و باز اینکه میفهمیم پاتریس همسر او جملات آخر را دو بار تکرار میکرده است. مثل اینکه میفهمیم جملۀ پایانی پاتریس «حالا سرفه کردن و امتحان کن» تکرار جملهای است که او در زمان حیات گفته و آخرین جملۀ او و جملۀ آخرِ یک جوک که آنها فرصت نمیکنند به آن بخندند. و اینکه پاتریس یک آهنگساز مشهور بوده است که قرار بوده آهنگ بزرگی برای اتحاد اروپا بسازد.
غیر از اینها چیزی از پاتریس نمیدانیم. تا لحظهای که جولی به درخواست زن همسایه و برای کمک به او، به محل کارش میرود و به شکلی کاملاً تصادفی چشمش به صفحۀ تلویزیون میافتد و عکسهای همسرش را میبیند و در ادامه عکسهای او را با کسی غیر از خودش. حالا ما میفهمیم که پاتریس نه تنها آهنگساز بزرگی بوده و جملات آخر را دو بار تکرار میکرده؛ بلکه بدون آگاهی ژولی با کس دیگری در ارتباط بوده و بیآنکه خود بداند پدر یک نفر شده است و… همینها. اما همینها برای ویرانی دوباره ژولی کافی است. حالا دیگر مسئله تنها مرگ همسر نیست. مسئله این است که پاتریس همان کسی نبوده که ژولی فکر میکرده و همان جوکها را در خلوت برای کس دیگری هم تعریف کرده است و خیلی چیزهای دیگر.
با این تفاصیل مرگ پایان همهچیز نیست و دیگر اینکه، یک مصیبت بزرگ در حکم پایان رنجهای کوچک نیست و رنجهای کوچک هم به اندازۀ مصیبتهای بزرگ میتوانند فرساینده باشند و آدم را مستأصل کنند؛ مثل وقتی ژولی به راهرو ساختمانی میآید که بهتازگی در آن سکونت کرده و بر اثر وزش باد، درِ آپارتمانش بسته میشود و او مجبور میشود تمام شب را روی پلههای سرد راهرو به صبح بیاورد. یا وقتی متوجه میشود در گوشهای از خانهاش یک موش بچه زاییده و هیچ راهی برای خلاص شدن از صدای موشها به ذهنش نمیرسد جز اینکه گربۀ همسایه را قرض کند و این تصمیم بیش از هر تصمیم دیگری احساس گناه را در او بیدار میکند. درحالیکه تنها شرط او هنگام اجارۀ آپارتمان این بوده که خالی از بچه باشد. بنابراین رهایی نه تنها چیز خوشایندی نیست؛ بلکه اساساً ممکن نیست.
وقتی هم که در میانههای فیلم ژولی به دیدن مادرش در خانۀ سالمندان میرود، مادر در حال تماشای یک مستند است که آدمها خود را از ارتفاع رها میکنند و در آستانۀ فرو افتادن به درون آب، به واسطۀ طنابی که به آنها بسته شده به وضعیت اول برمیگردند. کمی شبیه بازی آنتوان در ابتدای فیلم. ژولی چارهای ندارد جز اینکه به زندگی برگردد. زندگی هم غافل از مصیبتی که بر او وارد شده، یا بیاعتنا به مصیبت او، راه خودش را میرود. احتمالاً اگر پدر کونتین در رمان «خشم و هیاهو» بود به او میگفت: «هیچ مصیبتی آنقدر بزرگ نیست که انسان را در برابر مصیبتها و رنجهای کوچکتر بیتفاوت کند.» یا این جمله: «هیچ مصیبتی آنقدر بزرگ نیست که انسان را در برابر مصیبتها و رنجهای کوچکتر بیمه کند.»
مسئله این است که زندگی کمی پیچیدهتر و شاید کمی سادهتر از آن چیزی است که ما فکر میکنیم و در هر حال و احتمالاً همان چیزی نیست که ما فکر میکنیم و قطعاً غیر از آن چیزی است که ما میخواهیم و هر لحظه ممکن است روی دیگر خودش را نشان دهد. پس سادهانگارانه است که آدم بگوید «زندگی رسم خوشایندی است.» و البته با قطعیت هم نمیشود گفت «زندگی رسم ناخوشایندی است.» شاید بشود گفت زندگی قبل از آنکه خوب باشد یا بد، زندگی است. مثل آدمهایی که نه خوبند و نه بد، بلکه کمی خوبند و تا حد زیادی بد. این حکم دربارۀ آدمهای کیشلوفسکی بیشتر صدق میکند: آنها بدِ بد نیستند، فقط خیلی اهل ادا درآوردن نیستند. همان چیزی هستند که هستند. گاهی وسوسه میشوند از سر تفنن یا کنجکاوی، از روی یک پل عابر پیاده سنگهایی را پرت کنند «یک فیلم کوتاه دربارۀ کشتن» یا اینکه گربهای را به دار بیاویزند. «همان» یا اینکه نیمهشب، به آتشنشانی زنگ بزنند و آدرسخانۀ همسایه را بدهند و طبق یک برنامۀ منظم، حرکات همان همسایه را با دوربین زیر نظر داشته باشند. «یک فیلم کوتاه دربارۀ عشق» یا اینکه به صداهای تلفنهای همسایهها گوش کنند «قرمز» و مواردی از این دست که در فیلمهای کیشلوفسکی بیش از هر کارگردان دیگری دیده میشود. آنها در هر حال اسیر تقدیر و سرنوشت هستند و مستعد بازی کردن و بازی داده شدن و نمیتوانند جور دیگری باشند، چراکه در درون زندگی هستند و نمیتوانند بیرون از آن بایستند. به قول کیشلوفسکی: «برای درک کردن آنچه واقعاً زندگی است تنها باید زندگی کرد.»[5]
و باز اینکه کیشلوفسکی چندان مقید نبود که منتقدها چه بگویند و مثلاً بگویند مگر میشود از یک کشتی چند هزار نفری یا دقیقتر، از بین 1435 مسافر یک کشتی، تنها هفت نفر نجات پیدا کنند که شش نفر از آنها شخصیتهای اصلی سهگانۀ کیشلوفسکی باشند: ژولیت بینوش بیوۀ آهنگساز فرانسوی که سال گذشته بر اثر تصادف درگذشته است و اولیویه بنویت آهنگساز و همکار پاتریس در فیلم آبی. استیون کیلیان شهروند انگلیسی که روی کشتی کار میکرده است.کارول تاجر لهستانی و دومینیک ویدال شهروند فرانسوی در فیلم سفید. آگوست برونر قاضی جوان و والنتین دوسات مدل و دانشجوی دانشگاه ژنو در فیلم قرمز. او هرچه هم که بدبین بود و بددهن و ناسازگار و بیحوصله، در نهایت هوای شخصیتهای فیلمهایش را داشت.
نکتۀ آخر اینکه کیشلوفسکی بعد از اجرای فیلم قرمز در جشنوارۀ کن، بهناگهان و در برابر دیدگان بهتزدۀ صدها گزارشگر و خبرنگار و بیهیچ دلیلی الا اینکه، یک صندلی بردارد و یک بسته سیگار با یک فنجان قهوه و بنشیند و کتاب بخواند، اعلام کرد که میخواهد برای همیشه فیلمسازی را کنار بگذارد. «کتابهایی که هنوز فرصت نکردهام بخوانم و همچنین کتابهایی که میخواهم برای بار چهارم و بار هفتاد و چهارم بخوانمشان.»[6]
درحالیکه پنجاه و دو سال بیشتر نداشت و فکر نمیکرد کمتر از دو سال دیگر به پایان عمرش مانده باشد. اصلاً فکر نمیکرد. چیزی که هست، کیشلوفسکی وقتی سینما را کنار گذاشت مشهورترین و شاید بشود گفت بزرگترین کارگردان اروپا بود. با فیلمهایی که مانند دالانهای سرد و تاریک یک ساختمان اصیل، از هم سردرمیآورند و سهگانهای که بیشک مشهورترین سهگانۀ تاریخ سینما است و در هرحال و برخلاف ادعای خودش «آدم متوسطی نبود».
[1] . یادآور رمانی به همین نام از میلان کوندرا نویسندۀ چک. (هرچه گشتم عنوان مناسبتری برای معرفی فیلم آبی پیدا نکردم.)
[2] . در انتظار گودو. ساموئل بکت. ترجمۀ مرداد عباسپور. نشر روزگار ص 53
[3] . زندگیام همه چیز من است. گفتوگو با کیشلوفسکی. ترجمۀ آنا مارچینوفسکا. نشر ققنوس ص28
[4] . دست آخر. ساموئل بکت. ترجمۀ مهدی نوید. نشر پژوهه ص 27
[5] . زندگیام همهچیز من است. گفتوگو با کیشلوفسکی. ترجم آنا مارچینوفسکا. نشر ققنوس ص 31
[6] . همان. ص 128
لینک دریافت شماره پنجم و ششم/ بهار و تابستان ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/wp-content/uploads/2024/08/mahgereftegi-5-6-1.pdf
موارد بیشتر
نقد و تحلیل بر شعری از سمیه جلالی (حامد معراجی)
نقد کتاب شعر نسترنهای زخمی اثر خانم محبوبه ابراهیمی (جعفر محمدی واجارگاهی)
نقد و تحلیلی بر شعر دکتر عبداله سلیمانی (دکتر نصرتاله مسعودی)