خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “زیر باران” اثر احمد محمود

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “زیر باران”
✍️احمد محمود

کشیدن و… از آن روز… آخ… از آن روز پهلوم… و دوباره پهلویش تیر کشید (اولادم با اولادشون خوب نمی‌شه…) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی که آدم دلش می‌خواد بره تو دشت و بیابون تو گل‌ها و سبزه‌ها قدم بزنه و آواز بخونه… اما من، تو استخر جون می‌کندم. هیچ آدم خداشناسی‌م نبود که به دادم برسه… تف!…) و غروب آن روز از پیش امریکایی‌ها رفته بود و از روز بعد، به لهستانی‌ها که تو سرباز خانه، پشت سیم‌های خاردار، تو اصطبل‌ها دسته جمعی زندگی می‌کردند، گردو فروخته بود و بعد با یکی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گه‌گاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاک. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش که به رنگ خون و نمک مخلوط بود… چه روزگار خوشی!…) تنش به شدت لرزید. ابرها در کار زاییدن باران گرانباری بودند.
از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر می‌رسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را می‌بلعید (و اون روز که اون ماشین کمانکار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید کارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت… و اون دو امریکایی که سر اون فاحشه به جون هم افتادن… حکایت چند ساله؟… هجده سال پیش؟… بیست سال؟… آخ… همون‌ روزا بود که زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خراب‌شده!… و اون نامرد! که همین هفته پیش تو سینه‌ام وایستاد و صداشو کلفت کرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سرکارگر اطاعت کنی… یادش رفته که خودش آهن قراضه‌های امریکاییارو می‌دزدید… لاستیک ماشینارو می‌دزدید… حالا کارفرما شده… فضولی موقوف چشمت کور!… ظهر فقط یک ساعت استراحت. همین!… همه جا همین‌طوره. اگه کارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همه‌ش موج و سایه داره خیال می‌کنی برا این‌که منو می‌شناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟… تو هیچ‌وقت کارت یه پارچه از آب در نیومده… به تو چه که یه ساعت کمه… کارو ده ساعت… یازده ساعت… همینه که هس… اینو که نمی‌شه اسمش گذاشت تقدیر… با تی‌پا بیرونم کرد… دلش می‌خواس… دلش… نامرد!…) و صبح که با شکم خالی از قهوه‌خانه بیرون زده بود و کامش که از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ که به رگش نشسته بود و طاس‌هایی که رو زمین غلتید بود و هفده تومان که از دستش رفته بود (بی‌انصاف، دو دفعه آبدزدک شیشه‌ای رو پر کرد… دو دفعه… گوشام به صدا افتاد… دو پنج… تف… و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت… و من… یه دفعه‌م نیووردم… همه‌ش سه با یک، دو با چهار… بر این شانس لعنت…) آب باران از حوله نشت کرده بود و به گونه‌هاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانه‌وار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق کوبید (بادم دل‌پیچه گرفته… دو… بایک… چهار… با دو…) شیشه پنجره‌های روبه‌رو می‌لرزید و جوی کنار خیابان، پرشتاب رو هم می‌لغزید. چراغ پشت پنجره‌ها خاموش شد و رنگ زردی که کف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریکی و تنهایی در رگ‌های شهر می‌دوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی می‌زد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به کندی می‌گرایید.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#احمد_محمود
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان