خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “پلنگ” از هرمز شهدادی

داستان کوتاه "پلنگ" اثر هرمز شهدادی

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “پلنگ”
✍️هرمز شهدادی

من چهره‌اش را ندیده‌ام. می‌دانم قد بلند است. دست‌های پهن دارد. چهارشانه است، عضلانی است. راه که می‌رود حالتی شبیه جهیدن دارد و گاهی آوازی زمزمه می‌کند. گاهی کلماتی زیر لب می‌گوید. روزها تا ظهر می‌خوابد، حوالی غروب از جا برمی‌خیزد. از خانه بیرون می‌آید. کوچهﯼ خاکی را طی می‌کند. از بقالی سر کوچه دو بسته سیگار اشنو می‌خرد. بازمی‌گردد. به زیرزمین می‌رود. روی تخت چوبی دراز می‌کشد. سیگار می‌کشد.
برادرش حقوق بازنشستگی‌اش را می‌گیرد. قبول کرده است در خانه‌اش به او جا بدهد. از حقوقی که می‌گیرد، اجاره را کسر می‌کند. آنچه می‌ماند هزینه خورد و خوراک اوست. گاهی آبگوشت، گاهی نان و پنیر و ماست. اگر برنج گران نباشد، هفته‌ای یک یا دو بار بشقابی دمپختک با پیاز. پیاز را دوست دارد.
خواهرهایش نپذیرفته‌اند برود خانه‌شان. شوهرهایشان گفته‌اند که از او خوششان نمی‌آید. مادرش هم که دو سال پیش مُرد و وصیتی در این باره نکرد.
برادر بزرگ و برادر میانی توافق کردند که برادر کوچکتر، نزد برادر میانی باشد. هرچند برادر میانی سه دختر بزرگ در خانه دارد. دخترها هم دوست دارند در خانه سر و پا برهنه راه بروند. برادر میانی گفته بود؛ درست است که ابوالفضل برادر من است، اما هر چه باشد مرد است، ده سالی است که دستش به زن نرسیده است. دخترهای من هم همه از پانزده سالگی گذشته‌اند. دیدن بدن لخت آنان پدرشان را هم ممکن است تحریک کند. برادر بزرگ که حرفش حجت است، بر سر برادر میانی فریاد زده بود. گفته بود این زبان بسته، روزی که دورانش بود به زن و دختر مردم نگاه نمی‌کرد، چه برسد به حالا که سی‌وپنج ساله است و مریض، آن هم به دختر بچه‌های برادرش، خجالت نمی‌کشی و از این حرف‌ها. برادر میانی گفته بود خرجش زیاد است. من فقط یک کارمند جزء‌ام. نمی‌توانم بار سنگین چهار سرعائله‌ام را بکشم، خرج او را هم بدهم. خواهر کوچکتر پادر میانی کرده بود، گفته بود مگر حقوق بازنشستگی نمی‌گیرد؟ حقوقش نه تنها کفاف مخارجش را می‌دهد، بلکه مقداری هم زیاد می‌آید. بالاخره قبول کرده بودند.
برادر میانی زیرزمینِ خانه‌اش را خالی کرده بود. فقط چند خرت و پرت کوچک در گوشه‌اش باقی گذاشته بود. تخت چوبی کهنه‌ای خریدند. چراغ سه‌فتیله‌ای، لحاف و تشک خودش را هم آوردند. زنِ برادرِ میانی زیرزمین را آب و جارو کرد. ابوالفضل هم پذیرفت. برادرها و خواهرها فراموشش کردند. حتی برادر میانی، حتی دخترهای او که اوایل کج‌خلقی می‌کردند. می‌گفتند از چشم‌های ابوالفضل خوششان نمی‌آید. چشم‌های او سبزند. سبزی که تندی آنها ناراحت کننده است. جز یکی، بقیه دخترها هیچ‌گاه عمو خطابش نمی‌کردند. همان‌طور که بچه‌های برادرهای دیگر. می‌دانم ابوالفضل توقعی ندارد. برایش تفاوتی نمی‌کند او را دایی یا عمو یا ابوالفضل بخوانند. فقط کنجکاویِ دیگران آزارش می‌دهد و عصمت، کوچکترین دخترِ برادر میانی علاوه بر آنکه زیباست، کنجکاو هم هست. موی بلند دارد که می‌بافد. دماغ قلمی دارد. چشم‌هایش سیاه و بادامی‌اند. صورتش بیضی است، وقتی می‌خندد گوشهﯼ لب‌هایش چال می‌افتد، شانزده ساله است. هم درس خوب می‌خواند هم آواز. بیشتر رُفت و روب خانه مرا هم او می‌کند با این که قدش بلند نیست، خوش اندام است. حسنش حوصلهﯼ اوست، عیبش کنجکاوی او. ابوالفضل را که به زیرزمین آوردند او با دقت تمام براندازش می‌کرد. روزهای اول حتی حرکات ابوالفضل را می‌پایید. بعد هم که بودن ابوالفصل در خانه عادی شد، عصمت گاه و بیگاه لب حوض می‌نشست. از آنجا می‌شود پنجره کوچک زیرزمین را دید، عصمت از پنجره به ابوالفضل که روی تختش مچاله شده بود، خیره می‌شد. غذای ابوالفضل را هم او می‌آورد. گاهی هم لیوان آبی. قوطی کبریتی.
اولین بار هم عصمت بود که هول کرد. دو سه هفته‌ای از آمدن ابوالفضل می‌گذشت. غروب ابوالفضل را دید که برخلاف همیشه از تخت به زیر آمده است و در زیرزمینِ کوچک راه می‌رود. سرش را به دیوار می‌کوبد. پیایی سیگار می‌کشد. لرز می‌کند. دندان‌هایش محکم به هم می‌خورد.
عصمت دویده بود به مادرش گفته بود که ابوالفضل حالش به هم خورده. مادرش آمده بود از پنجره دیده بود و داد زده بود؛ سید ناراحتی؟ ابوالفضل نشنیده بود یا خودش را به نشنیدن زده بود. زن از دو پلهﯼ زیرزمین پایین آمده بود. دوباره حرفش را تکرار کرده بود. ابوالفضل فقط سرش را بالا کرده بود. کف دهانش یا شاید حالت چشم‌هایش زن را ترسانده بود. دست صمت را گرفته بود و رفته بودند بالا. باز هم عصمت بود که همان شب از پشت پنجرهﯼ زیرزمین دیده بود که ابوالفضل با کهنه جلوی دهانش را می‌گیرد. دندان‌هایش را به لب زیرین فرو می‌کند و می‌کوشد تا فریاد نزند. و بالاخره فریاد می‌زند…

شب که برادرِ میانی آمده بود، زنش ماجرا را گفته بود. برادر میانی عصبانی از پله پایین آمده بود. گفته بود سید اگر حالت به هم بخورد به دیگران مربوط نیست. من زن و بچه‌ام را دوست دارم. دلم نمی‌خواهد دردسری برایشان درست شود، بچه عصری هول کرده. سعی کن مرد باشی و خودت را نگهداری. می‌دانی که من نمی‌میرم و از سرِ کار برمی‌گردم. صبر کن خودم بیایم. حالا اگر دلت می‌خواهد ببرمت دکتر. ابوالفضل هیچ نگفته بود. سرش را تکان داده بود. برادر میانی شانه‌هایش را بالا انداخته بود. رفته بود. چهار پنج هفته بعد هم باز عصمت فهمید. این‌بار دیگر مادرش را صدا نکرد. آمد روی پلهﯼ زیرزمین نشست. آهسته گفت عمو دارد دوباره حالت به‌هم می‌خورد. می‌خواهی چیزی برایت بیاورم. ابوالفضل با دست اشاره کرده بود. عصمت فهمیده بود که یعنی نه، برو. رفته بود.
هر ماه یک یا دو شب همین برنامه است. از بعد از ظهر شروع می‌شود. اضطرابی که تدریجاً زیاد می‌شود. التهاب و ضربان نبضی که اندک‌اندک تند می‌شود. تنگی نفس، سردرد، لرزهای پی‌درپی، عرق سرد بر تیرهﯼ پشت و پیشانی، احساس خفقان که هر لحظه افزایش می‌یابد. تا نیمه شب، تا هنگامی که ماه درست در میانهﯼ آسمان است.
من که نباید سخن بگویم، توان نگفتن ندارم، این پرده‌دری نیست. نیروی سکوت کردن ندارم.
پدرش پیش‌نماز مسجدی کوچک بود. به دست خود امامزاده‌ای در دهی دور افتاده ساخت. می‌گفت ابوالفضل یک معصومِ به تمام معنی است. درست است که نماز نمی‌خواند. از قرآن و دعا هم چیزی سرش نمی‌شود. نسبت به ادای دیگر فرایض مذهبی هم بی‌اعتناست. اما به هرحال یک معصوم است. معصوم. چشم‌های سبزش. خودش بزرگ است اما به پاکی و دست نخوردگی بچه‌هاست.
مادرش زنی یک چشم بود، با آنکه نماز بسیار می‌خواند از امور دنیایی غافل نبود. می‌گفت که ابوالفضل درختِ بی‌بار و برگ باغِ من است و نه کار بلد است نه دلش می‌خواهد یاد بگیرد. مفت می‌خورد، ول می‌گردد. فایده‌اش چیست؟ برادرهاش همه درسی خواندند و کاره‌ای شدند. احمد پسر بزرگم کارمند شد. زن گرفت. خانه خرید. اکبر هم کارمند شد. او هم زن گرفت. او هم خانه خرید. بچه‌های هر دوشان حالا به دبیرستان می‌روند. دخترها هم شوهرهای حسابی کردند. اما ابوالفضل. تا وقتی در ده بودیم سر وکارش با گوسفند و بز و گل و گیاه بود. وقتی به شهر آمدیم، نیامد. در ده ماند. رعیت‌ها به او می‌گفتند مولای کوه. تا بیست‌وسه یا چهار سالگی در ده بود. ما دورادور مراقبش بودیم. خرج زیادی روی دستمان نمی‌گذاشت. نان خشک و گندم و نخود سبز می‌خورد. بالاخره برادر بزرگش تاب نیاورد، رفت و دستش را گرفت. بردش مرکز سپردش به سربازخانه. یکی از افسرها به گماشتگی قبولش کرد. رفتارِ آرامش افسر را واداشت دستش را در ژاندارمری بند کند. هنوز ده سال از خدمتش نگذشته بود که آن واقعه پیش آمد. به گوش فرمانده‌اش سیلی می‌زند. سی‌وسه چهار ساله بازنشسته‌اش کردند. صدقه سر آن افسر حالا این چندرغاز حقوق بازنشستگی را دارد. قسمت نبود ابوالفضل آدم حسابی از آب درآید…
برادر بزرگترش منطقی است و می‌گوید ابوالفضل هیچ عیبی نداشت و ندارد. فقط و فقط تنبل است، تنبلی بد مرضی است. از آدم یک حیوان می‌سازد. ابوالفضل دوست ندارد کار کند. همین، حتی ماجرای سیلی زدن به گوش فرمانده و بازنشسته شدن هم سرِ همین بوده. فرمانده بیچاره دستور می‌دهد. ماموریت می‌دهد. ابوالفضل‌خان هم حاضر نیست برود. حق داشتند بازنشسته‌اش کنند. حالا هم مثل کرم می‌خورد و می‌خوابد و دفع می‌کند تا بمیرد.
برادر بزرگش عصبانی است. فریاد می‌زند که اگر برادرم نبود، اگر سید نبود، اگر دلم نمی‌سوخت و رضای خدا را در نظر نداشتم. اگر از روز محشر نمی‌ترسیدم. به عزت زینب کبری قسم یک راست می‌بردمش دارالمجانی.
حالا منم که می‌گویم: ضعف جسمانی ابوالفضل مرا به امان می‌آورد. اوایل این طور نبود. آب و هوای کوهستان آدم را سالم بار می‌آورد. ابوالفصل سالم بود. اما ظرفیت جسم تا اندازه‌ای است و از این مظروف گریزی نیست.
فقط دو شب در هرماه. نمی‌دانم دقیقاً چه شب‌هایی. اگر به نشانه‌های طبیعت اعتماد کنم آن شب‌ها که ماه بدر است.
نوزده یا بیست ساله بود که این را فهمید. چون از ظهر می‌گذرد، اضطراب دمادم فزونی می‌گیرد. تپش قلب زیاد می‌شود. عرق بر پشت و پیشانی‌اش می‌جوشد، چشمانش بیشتر می‌بیند. گوش‌اش بیشتر می‌شنود. و آنگاه هستی هرکه هست از هستی اوست. بودن هر که باشد از بودن او باشد(۱). حواس، بوته آمیزش اضداد است. نه زشتی هست نه زیبایی، نه بودنی که نابوده باشد، نه بوده‌ای که نابوده نباشد. تن پارهﯼ هستی است، تنی نیست و هر نیستی‌ای هست، رنج‌ها همه شادی‌های تن است، شادی‌ها همه رنج تن. این پارهﯼ پوست و گوشت و استخوان آینه‌ای است که جهان را باز می‌نماید. این چشم‌های سبز بصیر.

ابوالفضل دیگر نمی‌توانست جایی بماند. راه می‌رفت. کوچه به کوچه، ده را زیر پا می‌گذاشت، به دیوارها تکیه می‌داد. سر به سنگ می‌کوبید. به هر چه در اطرافش بود خیره می‌شد. می‌دوید، و اندک اندک و همراه با تاریک شدن هوا از ده بیرون می‌آمد. از کوره راهِ میانِ درهﯼ کناریِ ده می‌گذشت. به بلندی کوه‌ها می‌رفت و از قله‌ها…
گفتم که نباید بگویم. ریشخندم می‌کنید. چون ماه به میان آسمان می‌رسید ابوالفضل دگرگون می‌شد. ابوالفضل پس از آن دیگر ابوالفضل سرِ شب نبود. اصلاً ابوالفصل نبود. نه، ابوالفضل نبود، نبود.
حواس پرتی یک زنِ خانه‌دار یا اتفاقی کوچک مثل افتادن جرقه‌ای در انبار گندم هم می‌توانند سبب آتش‌سوزی در روستاها باشند. بدگمانی شوهر می‌تواند علت خودکشی یک زن باشد. در کوهستان‌ها گرگ زیاد است، اغلب هم گرسنه‌اند. معلوم است که دریده شدنِ چند گوسفند یا گم شدنِ طفلی نوزاد کار این حیوان وحشی است. به ابوالفضل چه ربطی دارد که هر ماه دو یا سه زن در روستایی که تا ده او دست کم شش یا هفت فرسنگ فاصله دارد می‌میرند؟ آن هم لخت، اغلب آرایش کرده، اغلب به پشت دراز کشیده. اغلب کنار چشمه یا قنات. آیا اگر دختری جوان شبانگاه عریان به امامزاده برود، خود را از معجرِ امامزاده حلق آویز کند به ابوالفضل ربطی دارد؟
حالا هم یقین دارم که فردا در این خانه جنجالی برپاست، عصمت دستش را به سیم برق گرفته است و خودش را کشته است. باز هم تکرار می‌کنم به ابوالفضل چه ربطی دارد؟ باور کنید حتی در چشم‌های درشت و سیاه این دختر جوان من چهره‌اش را ندیده‌ام. می‌دانم قدبلند است، دست‌های پهن دارد. چهار شانه است. عضلانی است…

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#هرمز_شهدادی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان