دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “جنون”
✍معصومعلیصیدی
هر دو چمپاتمه نشستند درِ گداخانه. از صورتشان، چشمهایشان پیدا بود که به همدیگر میخ شده بودند. دستهایشان را بر قوزک زانوها بههم پیوند زده بودند. چهره بهچهره و نگاهها درهم پرسه میخورد. به اصرار نریمان، تا در گداخانه با پای پیاده آمده بودند و حالا اینکه چکار کنند و چه بگویند؟ صورتهای پنهان در لای دستها و پاها. نریمان گفت:
-حالا که آمدیم اقلاً کاری بکن. از این مأمور پدر دیوث احوال اصغر را بگیر. وخیز.
مسلم دستهایش را از هم گشود. روی پاشنهی پای راست چندک زد. کمر راست کرد و به سوراخ دایرهای در فلزی گداخانه خیره شد.
-بازم که مات شدی! جن دیدی بگو بسمالله. خب بزن به در و بگو اصغر کجاس؟
شب و روشنای سیمابی ماه کامل در آسمان شهر. انبوه ستارگان در پهنای گستردهی آسمان.
مسلم سرش را به راست سوراخ برد. سایهاش نمای در را از چشمان نریمان پنهان کرد؛ اما از دیوار صدا میآمد و از مسلم سکوت. شبحی در حال جنب و جوش.
-بیا اینور نماسیدهی حیف نان.
یقه مسلم را کشید و بیآنکه بداند چه میشود به در کوفت. مأموری با سبیل کلفت و جوگندمی و چشمهای دریده، به بیرون نگاه انداخت.
-چکار دارین؟ این وقت شب هم دست از سر آدم برنمیدارین؟
مسلم دستپاچه جلو سوراخ رفت.
-آقا، سرکار، آمدیم پی برادرمان.
-برادرتان؟ کی؟
-برادرمان را آوردن اینجا. اصغر اسمشه. اصغر بیچاره.
مأمور دمی ساکت شد. لحظهای فکر کرد و بعد گفت:
-او را بردهان شیت خانه. پاک خلِ خل بود.
کلام مأمور هر دویشان را مثل قالب یخ، سر جایشان خشکاند. مثل دو درخت تکیده در صاعقه؛ سخت و بیبرگ. شاخههای لرزان بیبرگ. برهنه در باد. آنچه باد آن را به صدا نیاورد؛ هرچه بود هیاهوی درون بود. در خود و با خود. تلاطم خاموش درون.
مأمور با کلام آخرش پشت در را ترک کرده بود:
-برین شیت خانه فارابی. او پاک دیوانه بود؛ دیوانه زنجیری.
مسلم و نریمان، مات و مبهوت. انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. هماندم بهسوی سقاخانه محلشان پا کشان شدند. پیکرهای شکسته، روح خسته، روان ناآرام و دردمند. این روزها حال و روزشان با روزهای قبل فرق میکرد. هرکس در خود و با خود؛ هرکس برای خود. روحی که داشت گسیخته میشد. هر شق به سویی. هر سویی به سازی و هر سازی به شکوه و شکایت. آن هیاهو و قیل و قال درهم شکسته بود. ناآرامی، ناآرامی آنان که بیهم جان نداشتند. پیوندهایی که داشت از همدیگر پاره میشد.
روحهایی در ستیز سخت درون. دیری نپایید. زمانی نگذشته بود که ننه صغری مرده بود. مرگی که داشت دیگران را نیز از حیات و هیاهو بیماهیت میکرد. قالب تهی. قالبهای تهی شده از بانگ و هیاهو. مردن؛ بهنوعی مردن در پوست و استخوان خود. اصغر در انزوای لحاف مندرس. در پستوی اتاقی فقط با خود گفتوگو میکرد. آیا این اصغر بود؟ چرا اینگونه؟ چرا عریان؟ مدام شلوار جافیاش را میپایید.
ای مادر سگ خونآشام. نگفتم میگیرمت؟
صدای شادمانه و کودکانه هذیانهای اصغر. چیزی مثل مسئله آتش در بند بندرگان نریمان زبانه میکشید. فراز و فرود آتش درون. سکوت همیشگی خانه. نگاه عمیق و ریشهدار آدمیان. آرامش قبل از طوفان.
از مرگ ننه صغری، اصغر گوشهگیر شده بود. تنها کنج اتاق و لحاف و تشک مندرسی و چراغ خوراکپزی رنگورو رفته. چند کاسه و بشقاب و گوشه گوشهی اتاق، یادهای ننه صغری. شبهای شب، لیف میبافت. پیرزنی بیهمدم. تنها همدم او زبان و گوش خودش بود. گفتوگوی با خود. هرآنچه بود و هست، در درون خود ریختن. تلاش دو رفیق دیگر، برای اینکه اصغر را دوباره بهوجد بیاورند.
بیفایده بود.
-اصغر! بریم دوا خوری؟
-اصغر، داو برقراره، بریم؟
بیهیچ جوابی. دوا خوری و داو رفتن با اصغر. اگر قرار است که او نیاید، پس اینان چرا بروند؟ و همین بود که آنان نیز عادتهای سابق را تکرار نمیکردند و بیشتر در اندیشه و اندرون خود پا سست کرده بودند.
غروب که مسلم و نریمان به خانه رسیدند، یکراست رفتند اتاق اصغر. اصغر نبود. دستش را به جیب شلوار برده و روی قبضه چاقو مهار کرده بود. چاقوی دستهشاخی کهوری رنگ، با تیغه مهردار. چاقوی کرندی. بیآنکه چیزی بگوید در را چارتاق و به حیاط پا گذاشته بود و نعره نریمان در بهت و ناباوری نگاهها و لبها. لبهای مهر برهم و بههم دوخته شده:
-اصغر، اصغر…
بانگی به بلندای همه سکوت خانه. شکسته شدن دریچههای خاموش. دست چپش، تیغه را از دسته کشید:
-شما مگه لال شدین؟ بابا اصغر کو؟
مسلم به فریاد نریمان، هراسناک پا شد و از پی او به حیاط دوید. چشمهای پر اشک در چشمهای درشت او. خیسخوردگی مژههای پر. سیخسیخ شدن هر تار مژه. سیل دوباره اشک؛ رود جاری بسترگون. سیلاب غم و اندوه. پیوندسوز و سودا. سوز بر لب و سودا بر دل.
آنچه در عمر جوان آن جوانک تلنبار شده بود و اکنون بهانهای برای سرریز کردن غلیان دل، باز شدن سر چرکین و دمل درون.
جراحت دل، خونابه جگر.
در دیدگان مسلم، نریمان گویی طفلی بود معصوم و زیبا. برهای به کارد سلاخی. دست و دشنه. قهر و مظلومیت، شقاوت و بیرحمی و مظلومیت و بیدفاعی. دُرّی در دریای خروشان. لهله و طغیان. نگاهها، نگاه مسلم میخکوب شده بود. چشم از چشمان نریمان گریان برنمیگرفت.
این طفل کیست؟ این طفل درمانده چه حیران است؟ این بیکس کیست؟
نریمان، وسط حیاط با چاقوی باز دستش نعره میزد:
-پس کو جیب ما؟ کو اصغر؟
جیب ما نیست. جیب ما مُرد.
-مادرت بمیرد نریمان! چه زیبایی تو پسر! گریه نکن، گریه نکن طفلک.
-بگو مادرت بمیرد اصغر. تو چه زود پیر شدی. کام از دنیا ندیده. چطور گریه نکنم؟ اصغر کجاست؟ ننه اصغر کو تا بر اصغر بگرِید؟
-نگو اصغر مرده. لال بشی برادر.
-نریمان! مگه دیوانه شدی؟ بده به من. آن چاقو را بده به من.
-به خدای احد و واحد شاهرگم را میزنم.
دل مسلم خالی شد. نگاه زهردار نریمان. خشم و خون به جای چشمان درشت و سیاه او. اینک دو جفت غضب تلخ جا گرفته بود. نگاههای نفرت، مهربانی و جذبهی او را گرفته بود. خشم و خون و خشونت. فریاد دوباره:
-کسی نمیگه اصغر کجاس؟ اصغر را چطور گذاشتین بره؟ کجا رفته؟
نریمان در جای خود میلرزید؛ بیدی به دست باد.
شاخهشاخه مرگ برگ به دست طوفان پاییز، خشاخش شاخهها… نرمهنسیمی، بادی، بورانی، باد و بوران، گردباد طوفان. ولولهی باد در هر برگ سبز، آخرین سر فرو بردن شاخهها در هم. ساز ناساز پاییز. برگبرگ شدن برگ. خشاخش شاخهها و فرو افتادن برگها. باد و برگریزان. هیاهوی سخت باد. ویرانگری در قامت بلند درخت. باد و بوران، برگ، برگها، برگها، جدایی از شاخه. پاییز چه میخواهد؟
این دست خونین به خونریزی کی آمده؟ اگر جوانه! فنای جوانی، خاموشی عمر، عمری به دست فنای مرگ. مرگ زودرس.
-نریمان! نریمان!
با چشمان گریان دست بر گونه و زلف خود میزد؛ دست و سر و سینه، طغیان رود، گریهی مادر، سیل اشک، گریهای که هر طفل گریزپایی را آرام میکند. بالاترین گریهها، سوزناکترین غمها، پر سوزترین سوزها و مرثیهها، در حنجرهی غمناک مادر است. حنجرهی این پلنگ مضطرب از چه تلنبار بود؟ پر آشوب به حیاط دوید و در کنار طفل خود زانو زد.
-طفل من! بیتابی مکن، برادرت اینجاس، نگاه کن.
مسلم، تندیسی از استخوان. میخکوب بر جای خود پر از نگاه و احساس. در وجودش شاید که دست به سوی او دراز کرد:
-چرا مات شدی جوان؟ نریمان را دریاب.
خوف و هراس، دلهره در پشت سینهها. در پشت پنجرهها، نگاهها، دستها و دلها در بیقراری خود. قلبها در پشت پنجرهی سینه، گلوگاههای حبسشده و نگاههای بیمناک و رخسارههای پریده، هر چشم، نگاه، دست و دل در کام دلهرهای گنگ بود.
مادر نریمان، آغوش به در کشیدن او باز کرد. او را در سینهاش گرفت. مسلم که آن لحظه بیحرکت و مات بود، آرام مچ چاقو به دست او را در پنجهی خود قبضه کرد:
-این بد کردار را بده به من.
چاقو در کف حیاط افتاد. نریمان به رخسار مسلم خیره شد؛ نگاهی آرام و دردمند. سکوت سنگینی و ریشهدار در سینهها. شمارش نبض. التهاب و آتش رو به خاموشی. فروکش کردن زبانههای آتش. آرامآرام بر کندهی خاکستر بنشیند. مهار آتشی به دست آب کلام، آدمها شبحوار، آرامآرام به حیاط پاکشان شدند. جماعتی به یک درد. جماعتی به یک اندوه و پر از شکواییه. سکوت، سکوت بر لایهلایه هر دست و زبان.
-اصغر را بردهاند گداخانه.
مسلم و نریمان چه میشنیدند؟ اصغر و گداخانه؟ چرا؟
***
شب دو نفری پا شدند و راهی سقاخانه شدند. سه شمع به نیت بر همواری سطح سقاخانه نشاندند. مسلم از کبریت دستش خلالی بیرون کشید و روی آستر گوگردی آن کشید و سر شمعها را با آتش آشتی داد. چند لحظه بعد، شعلهی شمعها سرکش شد و هر دو به شعلهها خیره ماندند.
-از مادر امالبنین میخوایم اصغرمان را شفا بده.
-یا مادر امالبنین! برادرمان را شفاه بده و او را از ما نگیر.
تا ساعتی مسلم و نریمان، تا خاموش شدن شمعها، پای سقاخانه ایستادند. آنچه مانده بود، کورسوی آخر شعله بر مذاب شمع کف سنگفرش سقاخانه. شبح آدمیان، همچون مواج آرام بر ماسهها. رقص سایهی هیکل نریمان و مسلم. زمان به سکوت میگذشت. سکوت زبان و تلاطم درون در ذهن آنان چه میگذشت، چه میگذشت که بر زبان نمیآمد؟ چه بود که به کلام و در گفتار نمیآمد؟ دو جوان با قلبهای آرزومند شفا برای اصغر. اصغر این روزها دیگر دل و دماغی نداشت. فقط توی اتاق و گپ زدن با خودش. مخاطب او کی بود؟ آدم که در تنهایی خویش گفتوگو میکند. حتماً مخاطبی دارد. مخاطب همیشه کسی یا کسانی نیستند. گاه خود آدم مخاطب خود اوست. مخاطب او به چشم دیگران نمیآمد؛ اما اگر که دیوار، باز برای اصغر مخاطبی بود؛ کسی به نام مادرش؛ ننه صغری.
-ننه صغری کجایی؟ چرا با من به کلام نمیآیی؟
***
سر غروب، پنجی، صاحبخانه رفته بود. از کلانتری محل دو تا پاسبان آورده بود که اصغر را ببرند. به خانه که رسیدند رو به مأمورها کرد و گفت:
-سرکار! تو آن اتاقه، لخت مادرزاد، سر خیر پدرش را در میآورد. ما زندگی داریم. ناموس داریم. لااقل به فکر خود دیوثش باشین. زن و بچهی ما در امن و امان نیستن. این جانور عن خودش را میخورد. زندگی ما را هم به گه کشیده. آخه مگه میشه. میشه یه نره خر با دست پنجم خر بپره تو حیاط و سر خیر مادرش را نشان مردم بده؟ ای هوار، هوار از دست این مادر قحبهی دیوانه. تو را به خدا ما را از دست این زنجیری خلاص کنین. هیچی علاجش نیس جز زنجیر. من اگه دس رو این دیوانه بردارم، فردا استنطاق میشم. آقا شما مأمور دولتین و آزادین. حق دوسته که تو کار مردم دخالت کنه!
این نه منطق پنجی، که اوهام همهی آدمیانی است که دولت را حکم خود میدانند و این پندار پندار درستی است؟
دو پاسبان، آرام رفته بودند توی اتاق و چند دقیقه اصغر را فقط با شلوار پایش بیآنکه چیزی بر تن داشته باشد دستبند شده بیرون آورده و بیهیچ پرسوجویی به کلانتری برده بودند. هیچکس هم از پی آنان نرفته بود. اگر نریمان و مسلم پیجوی اصغر بودند، در آن دم در خانه نبودند و حضور نداشتند و بردن اصغر را ندیده بودند. اگر میدیدند شاید قضیه چیز دیگری میشد. بعد از بردن اصغر آدمهایی که با سروصدای پنچی توی حیاط و پشت پنجرهها جمع شده بودند، خاموش و آرام به اتاقهای خود خزیده بودند. سکوت دوباره در خانه.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#معصومعلی_صیدی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)