خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

روز موعود

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “روز موعود”
✍زهرا خمسه

روز موعود سرانجام فرا رسید. ساعتی می‌شد که بیدار شده بود. چشمانش را باز کرد و به دو پای آویزان عروسک فنرداری که بالای سرش آویزان کرده بود خیره ماند. پای عروسک را کشید تا بالا و پایین برود. پتو و ملحفه را صاف کرد و بر روی تخت نشست. آپارتمان کوچکی بود. تخت را وسط پذیرایی گذاشته بود. اتاق‌خواب کوچکش را دوست نداشت و از خط نوری که وسط خانه می‌افتاد خوشش می‌آمد. به تک‌تک وسایل نگاهی انداخت. به صندلی که کنار اپن آشپزخانه بود. آنجا غذا می‌خورد. و گل کاکتوس تنها گیاه در خانه رو به صندلی‌اش بود. با صدای آلارام چشم از خانه برداشت، ساعت را خاموش کرد و بلند شد.
قبل امروز ابتدا، کمی آب کتری را در گلدان می‌ریخت و بعد زیر آن را روشن می‌کرد. کمی آب کتری را پای گلدان ریخت.
کمد را باز کرد می‌دانست کدام لباس را می‌خواهد. به آن فکر کرده بود. کت و دامن عنابی رنگی که اولین مرتبه که آن را پوشید پوست سفیدش رارنگ و لعابی داد و هرکسی را که در آن میهمانی می‌شناخت گفته بودند که «چه خوشگل شدی!» بهترین لباسش شده بود. آن را پوشید کمی برایش تنگ بود. چند سالی می‌شد که امتحانش نکرده بود. تصمیم نداشت آرایش کند. تنها رژ را دوست داشت از ماندن جای لبش به روی لیوان خوشش می‌آمد. رنگ قهوه‌ای سوخته به‌نظرش خوب بود. اتاق هم مرتب بود، لباس‌هایش را در کشو گذاشت و رژ را نیز سرجایش انداخت و دستی در موهای لخت و کوتاهش کشید.
صندلی را رو به در خروجی گذاشت و در را تا انتها باز کرد. کفشش را زیر در چپاند تا بسته نشود. دوست داشت اولین کسی که از پله‌های آپارتمان می‌گذرد او را ببیند، می‌دانست کسی تا مدت‌ها از او سراغی نمی‌گیرد.
دستی در موهایش کشید. جامی از آشپزخانه برداشت. دارو را با عسل ترکیب کرد، نوک زبانی قبلاً زده بود، مزه‌اش را دوست نداشت، تا جایی که تمام آن روز آب دهانش را بیرون تف می‌کرد. دلش نمی‌خواست امروز طعمش خاطرش را ناخوش کند، کمی چشید بهتر شده بود؛ اما خوشحالش نکرد. نگاهی در خانه چرخاند. جام را برداشت و روی صندلی رو به پله‌ها نشست. وقت نشستن دامنش کوتاه‌تر شد. این را خاطرش نبود. دوست نداشت تا این حد از ران‌هایش بیرون باشد به‌خصوص می‌دانست زمانی که پاهایش شل شود در این حالت ممکن است نماند. نمی‌خواست لباسش را عوض کند بارها همان چند لباس را مرور کرده بود و به همین کت و دامن رسیده بود. پیش خودش فکر کرد؛ سخت نگیرد.
چند دقیقه‌ای بود که به پله‌‌ها خیره شده بود. از بیرون چارچوب در، چون قاب عکسی او را زنی ساده و زیبا که جامی در دست دارد به تصویر می‌کشید. قصد داشت به چیزهای شیرین فکر کند؛ به چیزی که آزارش ندهد. خنده‌اش گرفت. زمانی که از مرد در خیابان ناصر خسرو دارو می‌فروخت، خواست تا چیزی بدهد تا بدون درد و آرام بمیرد، مرد به او گفت در هر کاری هست جز مرگ مستقیم و بالاخره مرد را راضی کرد، اهل خواهش نبود، تنها چند روز می‌رفت و کنار مرد می‌ایستاد، گویا مرد برای خلاصی خودش هم شده راضی به مرگش شد؛ «دیگه اینورام نبینمت، البته که نمی‌بینمت.»
تا لبخند بر روی لبش بود جرعه‌‌ی اول را نوشید، طعمش بد نبود، خوب هم نبود. مرد گفته بود ابتدا به خواب عمیقی می‌‌‌رود و بعد در خواب خواهد مرد.
جرعه‌ی دوم را بلافاصله نوشید و جام را روی پایش گذاشت. ناگهان صدای جیغ آمد، طبق محاسبه‌اش، زن همسایه‌ی بالا باید به سر کار رفته باشد و تا یک ساعت دیگر رفت و آمدی در راه پله نمی‌شد.
زمانی که کودک زن همسایه خواب نبود جیغ می‌کشید و به‌سختی به مهد می‌رفت. زن دست دخترک را می‌کشید و بدون توجه به پشت سر، ادامه می‌داد. چهره‌‌‌ی زن پف داشت؛ انگار تازه از خواب بلند شده باشد. آرایش زن تازه نبود. لحظه‌ای زن همسایه به او خیره شد.
زن کمی معذب شد. پیش‌بینی این لحظه را نکرده بود. سعی کرد نگاهش را از نگاه خیره‌ی زن همسایه بدزد. دخترک دستش را از دست مادر آزاد کرد. زن خواست خودش را کمی جمع‌‌تر کند، سنگین‌‌‌تر از آن شده بود که بتواند تکان خاصی بخورد.
تنها دلش می‌‌خواست زودتر بروند که ناگهان در خانه بسته شد. دخترک به داخل خانه دویده بود. صدای زن همسایه از پشت در به گوشش رسید که می‌گفت:
«ببخشید خانم شرمنده» … «خانم»
خواست کاری بکند. خواست جواب زن را بدهد؛ بگوید «خواهش می‌کنم»؛ ولی نتوانست.
دخترک در حالی که به زن زل زده بود گفت: «من نمی‌آم… خودت برو پیش نی‌نی‌ها»
زن هم نگاهش به دخترک خیره مانده بود.
در این مرتبه در با صدای بلندتری کوبیده می‌شد؛ خیلی دیرم شده، لطفاً درو باز کنید.»

با در فاصله‌ی چندانی نداشت. کافی بود کمی خیز بردارد و دستش را دراز کند و در را باز کند. دلش می‌خواست سنگینی‌اش را روی دستگیره در بیاندازد. صدای کوبیده شدن در گوشش می‌ماند و کش می‌آمد و دوباره ضربه‌ای کش‌دار به آن اضافه می‌شد.
نمی‌‌‌‌‌دانست چه کار کند، چرا باید این اتفاق در روز موعود می‌افتاد، پیش خودش گفت شاید هر روز دیگری هم در این خانه باز بود این اتفاق می‌‌افتاد، فکر این موضوع را نکرده بود، طبق برنامه همه‌چیز پیش رفته بود. اصلاً با خود فکر کرد که مدت‌هاست طبق هیچ برنامه‌‌ای پیش نرفته و به خیلی چیزها فکر هم نکرده. دخترک همچنان به زن زل زده بود..
زن سعی کرد با دست به دخترک اشاره کند که به بیرون برود. تمام توان خود را گذاشت که دست چپش را کمی بالا بیاورد و با انگشت اشاره خروج را به او نشان دهد. تنها انگشت اشاره‌اش کمی تکان خورد. خوابش هم گرفته بود.
بعضی از روزها صدای جیغ و گریه‌ی دختر را می‌شنیدکه به‌زور به مهد می‌رود. اوایل گاهی از چشمی نگاه می‌کرد و بعدها که فقط صدای تیزی بود که باعث کشیدن پتو بر سرش می‌شد، به‌سختی لبخندی زد شاید هم نه.شاید همین لبخند خشک شده به روی لبان زن بود که برای دخترک مجوزی شد تا به داخل قدمی بردارد. آنقدر دلش می‌خواست بخوابد که به روی تخت رفت، دراز کشید و خود را به خواب زد.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#زهرا_خمسه
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان