دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “دیگر کسی صدایم نزد”
✍امیرحسن چهلتن
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلاً به چه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را بهآدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشهبند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من ماندهام. تنهای تنها. توی این خانهٔ درندشت قدیمی. پر از قفسهای قناری. پر از گلهای شمعدانی، یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها بهچه دردم میخورند؟ با اینها چکار میتوانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به آقا التماس کردم. گفتم که «آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش میخواهد بیاید پابوس جد شما. خودتان که میدانید، ما وسعمان نمیرسد». گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها میماند. گفتم، «آقا، سید که هست. خودش بکارها میرسد». گفت، «نه. تنهائی نمیتواند.» خودش هم میدانست که بهانه میآورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من میخواهم چکار! این خانهٔ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! بهچه دردم میخورد! آخر اینها به درد من که نمیدانم، ساعت چند است که نمیخواهم بدانم، ساعت چند است، چه میخورد!؟ بتول طفلی آرزویش را بهگور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، «این قدر خون به جگرم نکن بتول جان». اما اصلاً انگار نه انگار. اشگ میریخت به پهنای صورتش. مثل یک بچهٔ کوچک هقهق میکرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار زار گریه کند. گفت «من دارم میمیرم». گفتم «بتول جان این چه حرفیست که میزنی!؟ ما میخواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلاً همان جا مجاور میشویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی میکنم. هر طوری که شده راضیش میکنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچههای بالا را اگر ببخشد بما، بسمان
است. میفروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که به همه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمیشود». اینها را که میگفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. از بس گریه کردم، مات مانده بودم. سپیده که زد، سید خدا بیامرز، از اتاقش آمد بیرون. ما را دید. فهمید. رفت پشت بام، آقا را بیدار کرد. همسایهها هم آمدند و بتول را بردند. چه زنی بود! چه جواهری!؟ اگر الان زنده بود، چقدر خوب میشد. بدون او این خانه بزرگ و اینهمه پول به چه درد میخورد؟ بدون او به چه دردم میخورد که بدانم ساعت چند است! وقتی او نباشد که صدایم بزند، زندگی به چه دردم میخورد!؟ اگر الان زنده بود، میرفتیم کربلا مجاور میشدیم. یک سیّد عرب را به وجه فرزندی قبول میکردیم. برای گداها کاروانسرا میساختیم. توی ولایتمان چاه میزدیم. اگر بتول زنده بود! اگر بتول زنده بود! چه روزها و شبهای خوبی داشتیم! دوتایی توی یک خانهٔ درندشت. شبها مینشستیم پهلوی هم گل میگفتیم و گل میشنیدیم. عرق گلپر هم میگرفتم. بتولم باقالی هم درست میکرد. خودش میریخت توی استکان. خودش هم باقالیها را از پوست میگرفت و میگذاشت دهانم. پنجههاش را ماچ میکردم. قاه قاه میخندید. آنقدر میخوردیم تا لول لول میشدیم. آنوقت میرفتیم پشت بام. توی پشهبند آقا.
بتول پیراهنش را در میآورد. تن سفتش را بغل میگرفتم تا صبح. سرم را میگذاشتم لای موهایش. بوی بیدمشگ میداد. میگفتم، «بتول جان». غشغش میخندید. چه شبهائی بود آن سال که آقا رفته بود زیارت! چه شبهائی!؟ سید هم خدابیامرز کاری به کار ما نداشت. سرش بکار خودش بود. باغچهها را آب میداد. برای قناریها آب و دانه میگذاشت. به گل و گلدان میرسید. من و بتول هم توی ساختمان بودیم. به اتاقها میرسیدیم. بتولم برایمان آبگوشت بار میکرد. نهار را با سید میخوردیم. دیزی را میبردیم توی زیرزمین. مینشستیم روی تخت. فوارهها را هم باز میکردیم. قناریها میخواندند. مینشستیم سر دیزی آبگوشت. آبگوشت بزباش با لیته.
پشتش هم دو تا پک بهقلیان سیّد.
پ.ن: برگرفته از ” کتاب جمعه” سال اول شماره ۶
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#امیر_حسن_چهلتن
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)