خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

کوتاه‌ترین قصه تخیلی عالم

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “کوتاه‌ترین قصه تخیلی عالم”
نویسنده: رضا براهنی

ما را آن کنار نگه داشته بودند. دست‌هامان را از عقب بسته بودند. پاهامان را بسته بودند. دهن‌هامان را هم بسته بودند.
محبی را که آوردند، دیدم به جای افسر، برادر دوقلویش را گرفته‌اند. حتی در آن حال، دنیا سربه‌سرمان گذاشته بود. این برادر دیوانه بود. من خوب می‌شناختمش. محبی فرمانده ما بود. من زیر دست او بودم، یک درجه پایین‌تر. هر دو برادر را خوب می‌شناختم. زن محبی، نه محبی دیوانه، بلکه محبی افسر، به او خیانت کرده بود و محبی طلاقش داده بود و بچه‌هایش را از دستش گرفته بود. من و زنم گاهی به دیدن بچه‌ها می‌رفتیم. هر قدر زن خائنش سعی کرد با ما رابطه برقرار کند، ما قبول نکردیم. به خاطر محبی. بعدها می‌گفتند محبی را زن خائن و معشوقش لو داده‌اند. ولی وقتی برادر دیوانه او را به جای محبی آوردند، من خواستم داد بزنم که عوضی گرفته‌اید. این دیوانه بدبخت را به جای برادرش نکشید. پیژامه تن دیوانه بود. لابد فکر کرده بودند محبی است که پیژامه تنش کرده است. یک برادر دیوانه بود، برادر دیگر افسر آزادیخواه سال، سال ۳۳، و مگر قضيه فرقی می‌کند؟ می‌خواستند اول افسر فرمانده ما را جلوی ما بکشند، و بعد همهٔ ما را.
محبی دیوانه داد زد: «پدر سوخته‌ها! اگر منو مث سگ نکشین، عاقل نیستین!»
فرمانده جوخه اعدام گفت: «پدرسوخته خودتی! داری جلوی جوخه اعدام هم بلبل زبونی می‌کنی؟»
محبی دیوانه داد زد: «بلبل ننه‌ته! من مادرتم!»
فرمانده گفت: «چی؟ چرا چرت‌وپرت میگی!»
من سعی کردم داد بزنم. از زیر دهن‌بندم. نتوانستم. ولی یک‌ریز تو مغزم داد می‌زدم: «بابا اون نیست! باور کنید، اون مرد واقعا دیوونه‌س»
محبی دیوانه را بستند با یک تیرآهن. تیرآهن مال بخشی از یک ساختمان نیمه ساخته بود. چهار پنج تیرآهن دیگر هم بود. شاید تیرآهن‌های دیگر برای ما بود. ولی هنوز ما را نبسته بودند.
محبی دیوانه فریاد زد: «مگه شما نمی‌فهمین تیرآهن گرونه. آهن کیلویی پنجزاره!»
فرمانده داد زد: «حالا کجاشو دیدی؟ به هزار تومان هم می‌رسه!»
محبی دیوانه فریاد زد: «از عمر من همین پنج دقیقه مونده. اینو باش که فکر می‌کند تیرآهن کیلویی به هزارتومان می‌رسد! ورم هم حدی داره.»
افسر جوخه اعدام، به شنیدن کلمه «ورم»
به جای «تورم» غش‌غش خندید. مثل بچه‌ها. و کم مانده بود طپانچه‌اش از دستش بیفتد.
افسر گفت: «آقا یه عمر آزادی‌خواه بود. حالا دم مرگ از ترس خل شده»
محبی دیوانه فریاد زد: «حالا کجاشو دیدی؟ بزن بکش تا بفهمی خل کیه؟»
من با دندان‌هایم دهن‌بند را می‌جویدم تا شاید سوراخی درست کنم و فریاد بزنم. با دماغم نفس می‌کشیدم. و عصبی بودم. وضع مضحک، گریه‌آور و احمقانه بود. در اعماق وجودم فریاد می‌زدم: «دیوونه‌س نکشینش!» ولی فریادم فقط به گوش خودم می‌رسید.
افسر پس از آن‌که بقدر كافی خندید، قد راست کرد و گفت: «منظورت چیه؟»
محبی دیوانه گفت: «منظوری نداشتم. تو بعدا می‌فهمی که قبلا چقدر خل بودی!»
افسر به شنیدن این جمله چنان دستپاچه شد که ناگهان تیر هوایی در کرد. سربازهای جوخه اعدام همه با هم گلنگدن زدند.
محبی دیوانه گفت: «احمق جون من اینجام. چرا فردی هوارو می‌زنی؟»
افسر که از خنده روده‌بر شده بود، با قد خمیده رفت سمت چب جوخه ایستاد و با همان حال خنده فریاد زد: «جوخه! گوش به فرمان من! آماده!»
محبی دیوانه فریاد زد: «خره! من قراره بمونم. شما ماموریت دارید آزادیخواهارو بکشید!»
افسر برگشت طرف محبی و گفت: «تو را خدا منو نخندون. بذار کارمونو بکنیم!»
و درباره برگشت طرف جوخه، و موقعی که خودش را آماده کرد تا بگويد: «جوخه! آتش!» محبی ديوانه فریاد زد: «جوخه! بیلاخ!»
افسر به حالت غش از خنده، با صدای مضحک فریاد زد: «آتش!»
محبی دیوانه تیرباران شد.
بعد ما را برگرداندند به سلول‌هامان. قرار بود هر روز یک نفر را بکشند. حالا که فرمانده‌مان را کشتند، فردا نوبت من بود. معلوم نبود کی قرار بود با دهن بسته فریاد بزند: «نکشین! دیوونه‌س!»
مثل اینکه قرار است فقط عاقل‌ها بمانند.

پ.ن:برگرفته از مجله آدینه اردیبهشت ۱۳۷۰

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#رضا_براهنی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان